عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_پنجاه_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من [بابک] وقتی رسید
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_پنجاه_پنجم
#خانومہ_شیطونہ_من
من پشت درختی که نزدیک سیا اینا بود قایم شدم که نور یه ماشین مستقیم خورد تو چشمم و بعد چند لحظه یه ماشین دیگه یکم اونور تر پارک کردو یه پسرجوون و افرادش اومدن طرف سیا و مشغول حرف زدن شدن که سرهنگ دستور داد عملیات و شروع کنیم بعد چند دقیقه همه و دستگیر کرده بودیم اومدم به دستای یکی از افراد سیا دستبند بزنم که سردی چیزی و روی شقیقم حس کردم
سیا: اگه جون این جوجه پلیس براتون مهمه......
نزاشتم بقیه حرفشو بزنه با دستم یه ضربه به دستش زدم که باعث شد تفنگ از دستش بیفته و با یه حرکت برگشتم سمتش و یه ضربه به گردنش زدم که بیهوش شد با پوذخند گفتم: وایسا اول اگه تونستی،بعد بیا شاخ شو😒
همه و سوار ماشین کردیم و راه افتادیم سمت اداره
هنوز خیلی دور نشده بودیم که یه لحظه حس کردم رو هواییم و لحظه بعد درد بدی توی کل بدنم پیچید و جاری شدن چیزی و از بینیم حس کردم ....دیگه چیزی نفهمیدم و سیاهی..........
[باران]
یه نفس راحت کشیدم و در لب تاپم و بستم و با بی حالی روی تخت دراز کشیدم ، بعد اینکه بابک سیا و بیهوش کرد خیالم راحت شد با همین فکرا خوابم برد
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16501056603814
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️