eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
754 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_چهارم وقتی امیر اومد
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [زینب] همون لحظه سفارشمو آوردن و مشغول خوردن بودم که در کافه باز شد و یه پسره اومد داخل عجیب و غریب بود سرتا پا خاکستری بود و روی دستش عکس یه گرگ خاکستری بود و روی هودیش هم یه گرگ دیگه یه راست اومد طرف میز منو یه صندلی از میز کناری برداشت و گذاشت پشت میز و نشست تمام مدت با چشمایی درشت نگاهش میکردم سرش پایین بود و من همچنان نگاهش میکردم که سرشو آورد بالا که یه لحظه از ترس نفس تو سینه ام حبس شد خدای من چشمایی با رنگ خاکستری که رگه های سفید و طوسی توش بود چشماش خیلی شبیه چشمای یه گرگ بود و پوستی سفید مثل برف و ابرو های پر پشت و مشکی که یکی از ابرو هاش شکسته بود قیافش خیلی ترسناک بود مخصوصا چشماش •┈┈••✾🖤✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾🖤✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_چهارم #خانومہ_شیطونہ_من و آخش در اومد برگشت طرفم
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ رفتم آشپز خونه و به مامان کمک کردم تا میز و بچینه وقتی کارم تموم شد رفتم و بقیه و صدا زدم و همه دور میز نشستم محمدرضا توی بشقابم غذا کشید و لب زد : بخور باغذام بازی میکردم و از گلوم پایین نمیرفت چند لقمه خوردم و از مامان تشکر کردم بشقابم و برداشتم و توی سینک گذاشتم و رفتم تو سالن لپ تاپم و برداشتم و مشغول شدم بعد چند دقیقه حس کردم کسی کنارم نشست زیر چشمی نگاه کردم دیدم محمدرضاست فکر کنم وقتش بود بهش بگم لپ تاپ و بستم و گذاشتم روی میز و به دستام خیره شدم و گفتم: اووم محمدرضا میخواستم یه چیزی بهت بگم محمدرضا: جانم بگو من: من یه ماموریت دارم با دقت داشت نگاهم میکرد محمدرضا: خب؟ من: بعد اینکه رفتیم کربلا از همون طرف باید برم محمدرضا: ماموریتت کجاست؟ من: ........ تا اینو گفتم با عصبانیت بلند شد و گفت: یعنی چی ... چرا اونجا میدونی اونجا چقدر خطرناکه؟ برو بگو نمیری اشک تو چشام جمع شد من: محمدرضا خواهش میکنم محمدرضا: اصلا حرفشم نزن اصلا خودم میرم با سرهنگ حرف میزنم من: محمدرضا منـ... بدون توجه به من بلند شد از مامان و بابا خدافظی کرد و رفت با گریه بلند شدم رفتم تو اتاقم اخه چرا من این ماموریت میخوام انجام بدم چرا اخه محمدرضا انقدر خودخواهه ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16488059897414 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️