eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
803 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هشتم محی: الو الو دختر ک
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ فرمانده: خوب میتونید برید منو و محی بعد احترام نظامی رفتیم پیش بچه ها یکی از بچه ها کرد بود الان داشت یچیزی برا بچه ها میگفت صحرا: شه ممه یه کشه ممه دوو شه ممه دوه ت ....(شنبه و یکشنبه و دوشنبه دختره ) من: عزیز دل من الان تو داری کردی حرف میزنی به نظر خودت اینا اصلا چیزی فهمیدن یکم نگام کرد بعد یکم بچه ها رو نگاه کرد بعد با لحجه گفت: نفهمیدین چی گفتم همه بچه ها: نهههه هیچی نفهمیدیم من و محی پوقی زدم زیر خنده قیافه صحرا خیلی خنده دار شده بود خوب که خندیدیم با محی رفتیم پیش بچه ها نشستیم که یکی از بچه ها گفت فرمانده کارم داره محی: چیکارت داره من : نمیدونم برم ببینم چیکارم داره پشت سره دختره راه افتادم من: فرمانده با من کاری داشتین فرمانده : بله بشین نشستم که فرمانده گفت: شما الان همتون عالی هستین ولی کار تو از همشون بهتره یه باند هست به اسم عقاب کوهستان که کارش پخش مواد و اینجور چیزاست از اداره به من گفتن که یک نفر که از همه لحاظ عالی باشه میخوان و من تورو معرفی کردم توضیح بیشتر و تو اداره بهت میدن الان هم میتونی بری با بچه ها خدافظی کنی و بری خونتون دو روز وقت داری پششون باشی بعد دیگه نباید بری خونتون یا تماسی باهاشون بگیری من: چشم فرمانده رفتم تو فکر تو این یکسال و نیم خیلی پیشرفت کردم و به آرزوم رسیدم هر دو ماه یک بار دو روز و میرفتم خونه مهدی هم نامزد کرد با همکارش دختره خوب و قشنگیه اسمش طنازه و ۲۵ سالشه با خوردن یچیزی تو سرم از فکر اومدم بیرون این محی خره زده بود تو سرم من: واییییسا اگه دستم بهت برسه میکشمت محی واااایسا محی : مگه مغز خر خوردم یا از جونم سیر شدم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من داشتم کف بازی میکر
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بعد اینکه قشنگ خنده هامون و کردیم با کمک هم آشپز خونه و تمیز کردیم بعد تموم شدن کارمون بابک رفت تا استراحت کنه منم انقدر خسته بودم که تا سرم به بالش رسید بیهوش شدم با صدای آرامش بخش اذان از خواب بیدار شدم بعد وضو گرفتن جانماز آبی قشنگم که بابک از سوریه برام آورده بود و پهن کردم چادرم و سر کردم و شروع کردم از ته دلم نماز خوندن وقتی نمازم و تموم کردم از اتاق رفتم بیرون صدای مامان از توسالن میومد فکر کنم داشت با تلفن حرف میزد کنجکاو شدم ببینم با کی داره حرف میزنه رفتم و کنارش نشستم مامان: این چه حرفیه عزیزم با حامد حرف میزنم و بهتون خبر میدم ....... باش فعلا یاعلی وقتی حرف زدنش تموم برگشت طرف من وقتی دید دارم با کنجکاوی نگاهش میکنم خندید و گفت: چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟🤨 من: کی بود ؟ مامان: خانم ابراهیمی چشمام گرد شد 😳 من: چیکار داشت مامان همونجور که داشت بلند میشد گفت: هیچی زنگ زده بود تورو برای پسرش آرمان خاستگاری کرد من: چییییییییی😳 مامان: چیه چرا جیغ میزنی 😐 من: مامان من هنوز بچه ام بعدش من هیچ علاقه ای بهش ندارم و فقط مثل بابکه برام مامان: حالا نگفتم که بیا و بهش جواب مثبت بده هنوز قرار با بابات حرف بزنم من: خلاصه گفتم بدونید از همین الان جواب من منفیه .... راستی مامان ، میخوام با فاطمه برم خرید مامان: باش برو ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱#پارت_هشتم 💚#هرچی_تو_بخوای 🌿 #رمان_عارفانهــ نگاهش نمیکردم. گفتم: _بله. -میشه
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱 💚 🌿 سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم. یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل. -خب؟ -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره. -چه سؤالایی؟ -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده. -شما جواب سؤالاشو دادی؟ -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه. -شما بهش چی گفتی؟ -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟ خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،یه کم هم پرروئه،یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد. -اگه بهم علاقه مند شد چی؟ -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن. خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه. -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه. بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم. -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،امین رضاپور اومد کلاس. تعجب کردم.نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت و عصبی شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود. استاد شمس شروع کرد به... پ ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌