eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
800 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هفدهم بعد اینکه نمازم خو
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ با سرعت برگشتیم و همه آماده شدن فرمانده گفت میریم و اونجا کمین میکنیم و بعدش دستگیرشون میکنیم منو سلی داشتیم تو چادر آماده میشدیم که یه دختره که تازه وارد بود اومد داخل عسل : زینب میگم رژ صورتی بزنم یا قرمز من😳 عسل:چی چرا اینجوری نگاهم میکنی خو من: عسل حالت خوبه داریم میریم عملیات بعد تو به فکر رنگ رژتی عسل: خوب مگه چیگه اینجوری خیلی زشت میشم من: نمیشی هالا زود باش الان صدای فرمانده بلند میشه سلی که از خنده اشکش در اومده بود الله اکبر این دختره دیگه کیه یهو صدا جیغ عسل اومد سریع برگشتم طرفش که دیدم داره به خودش نگاه میکنه و جیغ میزنه من: چته چرا جیغ میزنی عسل: ببین چطور شدم اهههه خیلی بده یکم نگاهش کردم به خاطر جلیقه زدگلوله یکم چاق تر شده بود من: خب مگه چطور شدی عسل دوباره جیغ کشید که سریع در دهنش گرفتم من:اههه بس کن دیگه بعد بزور بردمش بیرون از چادر سلی هم که فقط میخندید رفتیم سمت بچه ها اوناهم زیر لباسشون جلیقه داشتن فرمانده : هر کدوم یه اسلحه بردارین همه برداشتیم چک کردم تا ببینم چطوره اوووم عالی چقدر خوبه یه اسلحه خاکستری بود و خیلی ناز رفتم تو فکر چقدر دلم برا مامان اینا تنگ شده هادی خیلی رنگ خاکستری دوست داشت طوری که بیشتر لباساش طوسی و خاکستری بودن با صدا جیغ این دختره از جا پریدم با بهت نگاهش میکردم داشت به اسلحه منو خودش نگاه میکرد : چی چیشده عسل: مال تو قشنگ تره یکم نگاهش کردم بعد برگشتم سمت سلی و گفتم : سلی جان به این دختره بگو از جلو چشام فقط دور شه دووور سلی با خنده: خب چیکارش داری بچه گناه داره من: سلی جونم لطفا ببند خلاصه فرمانده گفت حرکت کنیم جاده کوهستان گل بود و برف سخت بود راه رفتن خیلی راه نرفته بودیم که دوباره صدای این دختره عسل بلند شد اووووف خدا صبر بده همه وایستان و برگشتیم ببینیم چش شده کفشاش و شلوارش گلی شده بود داشت با دستش گِلا پاک میکرد همه با چشای قد توپ نگاهش میکردیم من که داشت از گوشام دود میزد بیرون😡 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفدهم #خانومہ_شیطونہ_من رفتم برا خودم قهو
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ یه قیافه مغروری به خودم گرفتم و گفتم: من هرکسی نیستم خلاصه تا شب انقدر این دخترا و اذیت کردم که دیگه کلافه شده بودن کلی اتیش سوزوندم 😁 من از بچگی به هک و اینجور چیزا علاقه داشتم و تو سن دوازده سالگی کامل هک و یاد گرفتم و الان یه هکر حرفه ای هستم و ... وقتی خلافکارا اسمم(شاهین) و میشنون از ترس نمیدونن چیکا کنن اخه میدونن تو یک روز تمامه باندشون و به باد میدم 😉 تو حیاط اداره منتظر بابک وایستاده بودم بالاخره اقا بعد بیست دقیقه اومد و سوار ماشین شدیم تو راه خونه بودیم که یهو گوشیم زنگ خورد گوشی و برداشتم دیدم مامانه... من: سلام جانم مامان جونم مامان:‌ سلام گل دختر میخواستم بگم برید لباساتون و عوض کنید و بیاید خونه عمه ات من: مامانی جووووونم مامان:‌ الکی خودتو لوس نکن حتما باید بیاید گفته باشم اهههههه من: باشه خدافظ😑 وقتی گوشی و قطع کردم بابک گفت: کی بود؟ من: مامان بود گفت بریم خونه عمه اینا 😒 بابک:‌ نمیشه نریم😐 ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16440569257524 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌿 #پارت_هفدهم 🍀 #هرچی_تو_بخوای 🌱 #رمان_عارفانهــ هر سال این موقع مشغول تدارک ا
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 💚 🌱 🌿 یه بار بعد جلسه گفت بمونم تا کارهای لازم رو با من هماهنگ کنه. همه رفته بودن... وقتی حرفها و کارهاش تموم شد، گفتم: _میتونم ازتون سؤالی بپرسم؟ سرش پایین بود.گفت: _بفرمایید گفتم: _شما میخواین برین سوریه؟ تعجب کرد... برای اولین بار به من نگاه کرد ولی سریع سرشو انداخت پایین و گفت: _شما از کجا میدونید؟ -اونش مهم نیست.من سؤال دیگه ای دارم.شما ازکجا... پرید وسط حرفم و گفت: _حانیه هم میدونه؟ -من به کسی چیزی نگفتم. خیلی جدی گفت: _خوبه.به هیچکس نگید. بعد رفت بیرون.... متوجه شدم اصلا دوست نداره جواب سؤالمو بده. ناامید شدم.از اون به بعد سعی میکرد درمورد اردو هم تنهایی با من صحبت . پنج فروردین اردو تموم شد. فروردین هم دانشگاه عملا تعطیل بود. معمولا هر سال بعداز روز سیزدهم با دوستام قرار عید دیدنی میذاشتیم. روز شونزدهم فروردین بود که بچه های بسیج دانشگاه میخواستن بیان خونه ما. حانیه و ریحانه و خانم رسولی و چند تا دختر دیگه. مامان و بابا برای اینکه ما راحت باشیم خونه نبودن. صحبت خاطرات اردوی راهیان نور شد و شروع کردن به دست انداختن من. منم آدمی نیستم که کم بیارم.هرچی اونا میگفتن باشوخی جواب میدادم. یه دفعه حانیه نه گذاشت نه برداشت رو به من گفت: _نظرت درمورد امین چیه؟ همه نگاهها برگشت سمت من.منم با خونسردی گفتم: _تا حالا کی دیدی من درمورد پسر مردم نظر بدم. حانیه گفت: _چون هیچ وقت ندیدم میخوام که زن داداشم بشی. بقیه هم مثل من انتظار این صراحت رو نداشتن. ریحانه بالبخند گفت: _حانیه تو داری الان از زهرا خاستگاری میکنی؟ حانیه همونجوری که به من نگاه میکرد، گفت: _اگه به من بودکه تا الان هم صبر نمیکردم.ولی چکارکنم از دست امین که راضی نمیشه ازدواج کنه. حانیه میدونست داداشش موافق ازدواج نیست و اینجوری پیش بقیه با من حرف میزد،.. این یعنی میخواست اول از من بله بگیره بعد به داداشش بگه زهرا به تو علاقه داره پس باید باهاش ازدواج کنی. الان وقت با حیا شدن نیست.صاف تو چشمهاش نگاه کردم وگفتم: _داداشت به ظاهر پسر خوبی به نظر میاد ولی خودت میدونی من تا حالا چندتا از این خاستگارهای خوب رو رد کردم.من اگه بخوام ازدواج کنم... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظرقائم ⚠️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌