عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_هفتم الان اخر هفته است و
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_هشتم
محی: الو الو دختر کجایی تو
بابا فرمانده الان کلمون و میکنه 😰
من: اهاااان هیچی یاده گذشته افتادم که چطور به اینجا رسیدیم
محی: اره یادش بخیر بابات
اجازه نداد بعد اقا مهدی باهاش
صحبت کرد تا بابات اجازه داد تو
آزمون شرکت کنی
من: اره هییی چه دورانی بود
صدایی فرمانده اومد که
داشت با بچه ها حرف میزد
وااای بدبخت شدیم رفففففت
منو محی: بدوووووو
با سرعت جت رفتیم تو صف
خیلی نبودیم کلا سی یا سی و پنج نفر بودیم و همه هیکلی فقط محی یکم ریزه میزه بود
صفا همه منظم بود
و فرمانده هم همیشه رو سکو می ایستاد ماهم پایین سکو صف تشکیل میدادیم باید قبل فرمانده همه میومدن و اگه نه که کارشون با کرام الکاتبین بود
فرمانده با اون چشایی
عقابیش مارو دید
فرمانده: به به ۵دقیقه دیر کردین
منو محی: ببخشید قربان
فرمانده که زن ۴۰ یا ۵۰ ساله بود
و خیییلی خشن بود
با اون چشاش برو بر مارو
نگاه میکرد
فرمانده : ۱۰۰تا شنا زووووود تو ده دقیقه
منو محی : نهههههه فرماندهههه
فرمانده : حرف نباشه
اووف ۱۰۰ تا اونم تو ده دقیقه
خدا رحم کنه
با محی شروع کردیم
۸۰ تا رفتیم به نفس نفس افتادیم فرمانده
اومد پاش گذاشت
رو کمرم و گفت : زوود دو دقیقه دیگه بیشتر وقت ندارین
واااای چه وزنی داره
ماشالله کمرم شکست
به هر جون کندنی بود۱۵۰ شنا رفتیم
تو این یکسال و نیم خیلی قوی
شده بودیم و من که یک هیکی داشتم که همه تعجب کردن ماهیچه داشتم قد چی و تو مهارت
هایی رزمی تک بودم بعد
من هم یه دختره دیگه که
اسمش رها بود و بعد اون محی بود
خلاصه کلی پیشرفت کردیم
و فرمانده خیلی منو محی و دوست داره و خیلی ازمون
خوشش میاد و بیشتر
بهمون سخت میگیره
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من حس کردم رو هوام 😱 ج
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
داشتم کف بازی میکردم که با صدای بابک از ترس جیغ زدم 😰
من: بابک قلبم وایستاد😬
بابک : حقته ... تو الان مثلا داری ظرف میشوری 🤨
یه نگاه به ظرفشویی انداختم که پر از کف بود و ظرفا پخش و پلا 🙆♀
یه نگاه به بابک کردم و دوتایی پوقی زدیم زیر خنده🤣🤣🤣
بابک : بیا .... بیا دوتایی بشوریم😁
من : ایول
یه پیش بند و دستکش دادم بابک که وقتی پوشید یه دور زد و با قیافه مغروری گفت : چطورم😌
خیلی خنده دار شده بود نتونستم تحمل کنم و زدم زیر خنده😂
من: عالی بیست بیست🤣🤣🤣
بابک: به من میخندی اره وایسا الان نشونت میدم یه مشت پر کف برداشت و زد تو صورتم 😵
من: اینطوری ... پس بگیر
دو دستی شروع کردم به سمتش کف پرتاب کردن دیدم کفا تموم شد سس دم دستم بود برداشتم و گرفتم طرف بابک و فشار دادم آاااااابیااا بیااا 😂
بابک خشک شده بود قیافش با گوجه فرنگی فرقی نداشت 😡 و از موهاش سس میچکید با عصبانیت اومد بیاد طرفم چون کف آشپز خونه لیز بود خورد زمین از خنده ترکیده بودم🤣
تا اومدم برم طرف بابک که یهو با پشت خوردم زمین😟 صدای خنده بابک بلند شد🤣
یه نگاه به بابک کردم دیدم از موهاش کف و سس میچکه روی لباساش هم فلفل سبز و انواع غذا دیده میشد لابه لایه موهاش هم ماکارانی بود بابک هم یه نگاه به من کردفکر کنم قیافه منم مثل خودش بود چون یهو دوتای از خنده ترکیدیم🤣🤣🤣🤣🤣
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱#پارت_هفتم 💚#هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهــ وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌱#پارت_هشتم
💚#هرچی_تو_بخوای
🌿 #رمان_عارفانهــ
نگاهش نمیکردم. گفتم:
_بله.
-میشه لطف کنید صداشون کنید؟
-الان صداشون میکنم.
رفتم تو دفتر بسیج و به حانیه گفتم یکی بیرون کارت داره.
حانیه دوستم بود.
گفته بود داداش مجرد نداره.دوباره با بقیه خداحافظی کردم و پشت سر حانیه رفتم بیرون.
چند قدم رفتم که حانیه صدام کرد.برگشتم سمتش.گفت:
_خونه میری؟
-آره
-صبرکن با امیــــــن میرسونیمت.
-نه،ممنون.خودم میرم،خداحافظ.
-نگفتم میخوای برسونیمت یا نه.گفتم میرسونیمت.
از لحنش خنده م گرفت.
بهش نزدیکتر شدم.نزدیک گوشش گفتم:
_میخوای با نامزدت دور بزنی چرا منو بهونه میکنی؟
لبخندی زد و گفت:
_بیا و خوبی کن.
بعد رو به پسری که کنارش بود گفت:
_ابوطیاره تو کجا پارک کردی؟
پسر گفت:
_تا شما بیاین من میام جلوی در.
بعد رفت.به حانیه گفتم:
_نگفته بودی؟خبریه؟
-آره،خبرای خوب.به وقتش بهت میگم.
سوار ماشین شدیم....
حانیه که خونه ما رو بلد بود به پسر جوان آدرس میداد.
مدتی باهم درمورد کلاسها صحبت کردن بعد حانیه برگشت سمت من و بی مقدمه گفت:
_ایشون هم 🌷امین رضاپور🌷 داداشمونه.
خنده م گرفت،اما خنده مو جمع کردم و یه نگاهی به حانیه کردم که یعنی آره جون خودت.
حانیه گفت:
_راست میگم به جون خودش.امین پسرخاله مه و برادر رضاعی من.
گیج شده بودم.
سوالی به حانیه نگاه کردم.لبخند میزد.معنی لبخند حانیه رو خوب میدونستم.
تو دلم گفتم خدایا قبلنا میذاشتی تکلیف یکی رو معلوم کنم بعد یکی دیگه میفرستادی.
تو فکر بودم که حانیه گفت:
_زهرا خانوم رسیدیم منزلتون،پیاده نمیشید؟! میخوای یه کم دیگه دور بزنیم؟!
بعد خندید.
من یه نگاهی به اطرافم کردم.جلوی در خونه بودیم.
من اصلا من اصلا متوجه نشده بودم.خجالت کشیدم.
حانیه گفت:
_برو پایین دیگه دختر.زیاد بهش فکر نکن.خیره ان شاءالله.
سؤالی نگاهش کردم.
لبخند طولانی ای زد.بالاخره خداحافظی کردم و پیاده شدم.
حانیه شیشه پایین داد و باخنده گفت:
_لازم به تشکر نیست،وظیفه شه.
اینقدر گیج بودم که یادم رفت تشکر کنم....
قلبم تند میزد.
تشکر مختصری کردم و سریع رفتم توی حیاط.
پشت در...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•