eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
751 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_شصت_و_نهم بعد از اینکه محد
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ دو سه تا خشاب دیگه که تموم کردم دست از تیر اندازی برداشتم و از سالن تمرین اومدم بیرون همون طور که میرفتم چشمم افتاد به فرمانده که داشت به کیسه بکس و که زیر یه درخت به یکی از شاخه هاش بسته بود مشت میزد یکم دیگه هم نگاهش کردم بعد رفتم یه دوش گرفتم حال خشک کردن موهام و نداشتم برای همین روی تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم دیگه هرچی صبر کردم تا فرمانده بگه چیکار کنیم خسته شدم خودم باید دست به کار شم این باند داره هر روز قوی تر میشه فقط باید صبر کنم بعد عروسی مهدی نقشه مو عملی کنم از جام بلند شدم و رفتم تو حیاط که دیدم بقیه بچه ها هم هستن دوتا دختر جدید بودن تو گروه اونا جایگزینه سلینا و محدثه بودن میشناختم شون رها و الناز بودن رفتم پیششون و گفتم : چیکار میکنید بچه ها رها: هیچی بیکار الناز: زینب من: بله الناز: خیلی تغییر کردی من: جدی از چه لحاظ الناز: اخلاقت، خیلی آروم شدی همش بی تفاوتی و دیگه نمیخندی یا اگه هم بخندی کم میخندی من: تو زندگی آدما یه اتفاقاتی می افته که آدما رو تغییر میده بعد از کنار شون رد شدم و رفتم طرف کیسه بکس و دستکش هارو دستم کردم و شروع کردم به مشت زدن •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شصت_نهم #خانومہ_شیطونہ_من بعد خودن غذا همگ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بابا: چرا گل پسر منو اذیت میکنی هاان😠😂 با خنده بلند شدم و همون طور که میرفتم سمت خونه گفتم: از قدیم گفتن کرم از خود درخته .... بله✋😂 وقتی وارد خونه شدم اومدم بی تفاوت برم اتاقم که یهو صدای گوشیم بلند شد از روی مبل بر داشتمش دیدم بابکه با لبخند جواب دادم من: به به سلام آقا بابک گل بابک: ببخشید اقا من فکر کنم اشتباه گرفتم خدافظ🚶‍♂✋ من: برو بچه خودتو مسخره کن 😶😂 بابک: اه خودتی محمدرضا من: نه پس عممه بابک: اههه 😂😂 من: حالا کاری داشتی به من زنگ زدی؟ بابک: نه کار که نداشتم فقط میخواستم بگم که مامان برای شما تو و خانوادت و دعوت کرده من: ولی بهشون بگو ممنون نـ.... بابک: توکه مامان منو میشناسی پس الکی برا خودت حرف نزن تا شب خدافظ بعد تموم شدن حرفش قطع کرد با چشما گرد به گوشی زل زده بودم بیا اینم دوسته اخه ما داریم🤦‍♀😂 بعد اینکه یه دوش گرفتم رفتم تو حیاط و به مامان اینا گفتم که شب خونه بابک اینا دعوتیم رفتم اتاقم و یه دست لباس مشکی پوشیدم و موهام و شونه کردم ساعت مشکی و انگشتر عقیق مشکیمو هم پوشیدم و گوشیم و برداشتم و رفتم بیرون فقط بابا تو سالن نشسته بود دیگه بقیه هنوز نیومده بودن کنار بابا نشستم و تا وقتی بقیه بیان با گوشی خودمو سرگرم کردم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️