عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_یکم #خانومہ_شیطونہ_من بعد چنددقیقه ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هفتاد_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
اونم اروم و با ترس گفت: از گوشی
من: دیگه حق نداری این چیزا و نگاه کنی اگه دوباره بشنوم گوشی و میگیرم ازت....😠
امیرسام: باش ... باش دیگه تکرار نمیشه
من: افرین بهتره که تکرار نشه
بابک: بفرماید داخل دم در وایستادین خسته میشین
همه رفتیم و بعد اینکه نشستیم مامان بابک بلند شد و با کمک باران خانوم پذیرایی کردن بعد اینکه چاییم و خوردم نگاهم خورد به ساعت الان دیگه اذان بود از جام بلند شدم و در گوش بابک گفتم: بابک بیا سرویس و بهم نشون بده
بابک: باش
باهم رفتیم بعد اینکه بابک بهم نشون داد خودش رفتم اتاقش زود وضو گرفتم و اومدم برم اتاق بابک چون در اتاق کنار اتاق بابک باز بود ناخواسته نگاهم خورد بهش صورتش و چادر نماز زیبایی قاب گرفته بود و آرامش عجیی تو صورتش موج میزد مثل فرشته ها شده بود یه لحظه به خودم اومدم یک ساعته زل زدم به دختر مردم استغفرالله خدا منو ببخشه زود رفتم تو اتاق بابک نمازش تموم شده بود و داشت ذکر میگفت منم کنارش وایستادم و شروع کردم به نماز خوندن انقدر غرق خودن شده بودم که نفهمیدم کی بابک رفت بیرون بعد تموم کردن نماز بلند شدم که برم بیرون یه لحظه حس کردم کسی و دیدم...بیخیال محمدرضا حتما اشتباه کردی با صدای بابک به خودم اومدم
بابک:محمدرضا تموم نشد داداش؟
من: چرا چرا اومدم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_دوم #خانومہ_شیطونہ_من اونم اروم و ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هفتاد_دوم
#خانومہ_شیطونہ_من
[باران]
بعد اینکه نمازم تموم شد جانماز و چادرم و گذاشتم سر جاشون و از اتاق رفتم بیرون خواستم از کنار اتاق بابک رد بشم که نگاهم خورد به اقا محمدرضا انقدر قشنگ نماز میخوند که ادم دوست داشت بشینه و نگاهش کنه سریع نگاهمو گرفتم و رفتم طرف آشپز خونه تا به مامان کمک کنم که دیدم امیرسام کنار اکواریوم ماهی ها وایستاده و داره نگاهشون میکنه چون قدش نمیرسید هی پا بلندی میکرد تا بتونه خوب ببینه از این کاراش خندم گرفت رفتم طرفش و گفتم: امیرسام چیکار میکنی عزیزم
برگشت طرشم و بالحن بامزه ای گفت: باران جون نمیرسم این ماهی ها و نگاه کنم ☹️بگلم میتونی؟😋
با خنده رفتم طرفش و بغلش کردم لپش و بوسیدم و باهم مشغول نگاه کردن به ماهی ها شدیم که با صدای بابک و اقا محمدرضا برگشتم طرفشون
اقامحمدرضا: چرا بغلش کردید سنگینه اذیت میشید
من: نه اصلا سنگین نیست
امیرسامبراش ابرو بالا انداخت و دستشو انداخت دور گردنم و گفت: هاا حسودیت میشه باران جون منو بغل کرده ولی تورو نکرده؟😌
یه نگاه به بابک و اقا محمدرضا که از،خنده سرخ شده بودن کردم و از خجالت سرمو انداختم پایین
اخه این چه حرفی بود زدی تو بچه
ـ من اگه بخوام اینو بغل کنم که له میشم اصلا این غول و مگه میشه بغل کرد من نصفشم نیستم 🤦♀
یهو صدای خنده بابک و اقا محمدرضا بلند شد امیرسامم میخندید وااااااای نکنه بلند فکر کردم 😱 خاک بهههه سرم
از خجالت داشتم آب میشدم و به آب های زیر زمینی میپیوستم 🙈 امیرسام و گذاشتم پایین و سریع رفتم تو اشپز خونه مطمئن بودم الان به لبو گفتم عزیزم تو برو خونه من به جات هستم
تا وارد شدم حسنا جون گفت: باران عزیزم چرا انقدر قرمزی
من: چیزی نیست
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️