عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه به
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هفتاد_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
وایستادم یکی از محافظا گفت: اِههه بچه ها شکار خودش اومد تو دام
اون یکی گفت: ولی عجب چیزیه نه؟
کم کم داشتن عصاب نداشته منو تحریک میکردن دیگه صبر نکردم به اراجیفشون ادامه بدن و یه تیر به اونی که کنار در بود زدم که افتاد تا بقیه بفهمن چی شده سریع به دختره گفتم: بدو فقط تا میتونی بدو و از خونه برو بیرون یه ماشین بیرونه برو اونجا
با ترس نگاهم کرد و بعد شروع کرد به دویدن یهو صدای فریاد اون دوتا بلند شد تا خواستم از پنجره برم بیرون یهو بازوم سوخت برگشتم که دیدم پشت سرم وایستادن و اسلحه هاشون و روم نشونه گرفتن با یه پوذخند برگشتم و صاف وایستادم نگاهم به پشت سرشون افتاد که اقا محمدرضا و دیدم زود نگاهم و گرفتم تا متوجه اون نشن ولی تا به خودم بیام یکیشون بهم شلیک کرد تیرش خورد تو شکمم دوباره خواست شلیک کنه که اقا محمد رضا اون یکی و زد حواسش به من نبود یه لحظه نگاهش افتاد بهم و بعد صدای شلیک بود که توی فضا پیچید چشمام و بستم چند دقیقه گذشت اما من هیچ دردی و حس نکردم با تعجب چشمام و باز کردم که با دیدن اقامحمدرضا که غرق خون روی زمین افتاده بودحس کردم یه لحظه قلبم نزد سریع به اون محافظهِ شلیک کردم و رفتم طرف اقا محمد رضا به سختی نفس میکشید اشکام و مثل سیل از چشمام میومدن سریع بیسیم زدم و گفتم یه آمبولانس بفرستن با گریه به بچه ها گفتم همه چی تموم شد اما اقا محمد رضا تیر خورده... خودمم وضع بهتری نداشتم خون زیادی از دست داده بودم کم کم داشتم از حال میرفتم که دیدم بابک و بقیه اومدن خیالم راحت شد و بعد دیگه هیچی نفهمیدم
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️