eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
752 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.6هزار ویدیو
63 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_ششم وقتی خاله اینا رفتن
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ الان اخر هفته است و من و محی اومدیم برایی آزمون بعد اینکه ازمون دادیم برگشتیم خونه هامون من که تا رسیدم نماز خوندم و بعد خوابیدم خیلی خسته بودم با صدا گوشیم بیدار شدم اهههههه این دیگه کیه بدون نگاه کردن به صفحه گوشی جواب دادم من: بلهههههه بفرمایید😴 پشت خط : سلام خانم حیدری من: سلام پشت خط: ببخشید فکر کنم بد موقع زنگ زدم من: اره بد موقع زنگ زدی هاااا لا هم برووو میـ..... وایسا ببینم این این کی بود صدا خنده میومد من: وااای ببخشد پشت خط: خواهش میکنم من رضایی هستم من: بله بله بفرمایید رضایی: راستش میخواستم بگم که شما تو آزمون قبول شدین من: بله رضایی: گفتم شما قبول شدین آروم باش آروم الان نه وقتش نیست جیغ بکشی من: ولی مگه قرار نبود یک ماه دیگه خبر بدین رضایی: بله ولی چون شما آزمون و عالی جواب دادین گفتیم زود تر خبرتون کنیم و اینکه تعداد شرکت کننده ها زیاد نبود من: خیلی ممنون رضایی: خداحافظ من: خداحافظ یک دو سه جیییییییغ جیییییغ جیییغ یهو در اتاقم باز شد و مامان و بابا و مهدی و هادی اومدن داخل قیافه هایی همشون مثل سکته ای ها شده بود اخخخ نتونستم خودمو نگه دارم و ترکیدم از خنده مامان: چی شده چرا جیغ میزنی من: تو آزمون قبول شدم بهم تبریک گفتن و رفتن بیرون زود زنگ زدم به محی که گفت به اونم خبر دادن که قبول شده یعنی رو ابرا بودیم •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_ششم #خانومہ_شیطونہ_من بابک: اجی خانم من می
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ حس کردم رو هوام 😱 جیغ بلندی زدم و دستام و دور گردن بابک حلقه کردم و خودمو محکم بهش چسبوندم من: بابککککککککک بابک: کر شدم دختر آروم باش 😑 من: این چه کاری بود که تو کردی ها ها ها🧐 بابک: دلم خواست اجیمو بغل کنم به تو چه 😕 من: من باهات قهرم ☹️ بابک : الهی قربوننن تو بشم من تو قهر کنی که من میمیرم وروجکم😊 من:اه خدانکنه بابک: قبول میبرمت باخودم ولی ....... اگه اونجا شیطونی کنی میکشمت😠 من: باشه ولی یه کوچولو شیطونی و ... با دیدن اخم های بابک ادامه حرفمو خوردم محکم لپش و بوس کردم بابک با چندش دستشو رو لپش کشید و الکی مثلا جای بوس منو پاک کرد بابک: اه اه اه برو اونور ببینم تف مالیم کردی😬 من: از خداتم باشه من بوست کنم😌 بابک: بیا برو...بیا برو تا نزدم نکشتمت 😠😂😂 براش زبون درازی کردم تا اومد بیاد طرفم صدای مامان بلند شد مامان: بچه ها بیاید نهار من و بابک : چشم اومدیدم من: چه عجب این ننه بابایی ما بالاخره حرفاشون تموم شد 🤷‍♀ بابک: اره والا😜😂😂 باخنده رفتیم تو اشپز خونه بعد اینکه همه نهارشون و خوردن با کمک مامان ظرفا و جمع کردیم تصمیم گرفتم ظرفا و بشورم😣 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_ششم 🌱 #هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهـــ پوزخندی زد و گفت: _راحت باش...
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 🌱 💚 🌿 وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب دلت باش. همه ش به فکر سهیل و نگاهها و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت. خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،.. شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟ مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم. تا بعدازظهر تو همین فکرها بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن. -سلام.یعنی چی؟ -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو. رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم. محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی... پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟ من و مریم بلند خندیدیم. محمد هم لبخند زد و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه. از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟ مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده. محمد گفت: _تو باور میکنی؟ -نمیتونم بهش اعتماد کنم. -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟ -جوابم منفیه ولی... -دیگه ولی نداره. -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه. مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟ -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟ -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم. محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی. من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم. از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: _شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: _نه. نوشت: _یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نگاهش نمیکردم. گفتم: ... ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : بانو مهدی‌یار منتظر قائم ⚠️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌