عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_شانزدهم سلی: اوووویی دخت
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_هفدهم
بعد اینکه نمازم خوندم
تصمیم گرفتم برم یکم بیرون
چون هنوز خیلی دیگه تا عصر
مونده بود
رفتم از چادر بیرون که دیدم
فرمانده کنار درخت ایستاده
رفتم طرفش
من: فرمانده
برگشت طرفم و یه نگاه بهم
کرد و دوباره برگشت و بدون
نگاه کردن بهم گفت: بله
اهههه چندش پسره مغرور
من: من میخوام برم یکم این
اطراف قدم بزنم
بعد تموم شدن حرفم برگشتم
و از اردوگاه زدم بیرون
همینجور که قدم میزدم به این
فکر کردم
که اگه این ماموریت به خوبی
تموم بشه من درجه سروانی میگیرم
چون این ماموریت هم سخت
هم من یه جورایی نقش مهم و داره
خواستم از کوه برم بالا که
بهو یکی اومد سر راهم یک قدم
رفتم عقب که سنگ زیر پام لیز
خورد و میخواستم بیفتم
امام با دوتا پشتک تعادلم
حفظ کردم
سرم و آوردم بالا و نگاهش
کردم یه پسر بود زود سرمو
برگردوندم و از کنارش رد شدم
اما برق اون چشمایی سبز بدجور منو ترسوند
اوووف این دیگه کی بود اصلا
اینجا چیکار میکرد از بچه هایی
اردوگاه نبود مطمئنم
یکم دیگه قدم زدم و
برگشتم اردوگاه
دیدم همه اماده شدن برایی رفتن
منم سریع رفتم اماده شدم و
برگشتم پیش بقیه
فرمانده اردوگاه که آقای باقری
بودن داشت با فرمانده حرف میزد
رفتم طرف سلی و کنارش
ایستادم بعد چند دقیقه
اقای باقری گفت: خب حرکت
میکنیم
بچه های ما بودن با دوتا از بچه های اردگاه حرکت کردیم
و کل اون منطقه و گشتیم
روستا تا اردوگاه خیلی فاصله داشت
داشتیم از کنار چنتا درخت که
روشون پر برف بود رد میشدیم که گوشی فرمانده زنگ خورد یکم
رفت جلو تر و
جواب داد
نمیدونم طرف چی بهش گفت که چشاش برق زد و اخماش رفت
تو هم وقتی قطع کرد
برگشت سمت اقای باقری و گفت: دو ساعت دیگه قرار یه
محموله برسه
اقای باقری : پس زود
برمیگردیم اردوگاه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_شانزدهم #خانومہ_شیطونہ_من دوست بابک هم تش
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_هفدهم
#خانومہ_شیطونہ_من
رفتم برا خودم قهوه ریختم و اومدم نشستم با لذت شروع کردم به خوردن سنگینی نگاهشون و حس میکردم ولی پرو پرو به خوردنم ادامه دادم
بابک: یه وقت تعارف نکنی هااا😒
من: به من چه میخواید برید برای خودتون بریزید بخورید
بابک: باشه باران خانم دارم برات
من: داداشییییییی
بابک: چیه😐
من: من اینجا تو اتاق تو حوصله ام سر میره ☹️
بابک: مگه من مجبورت کردم بیای همراهم
من: اه داداش خوب یه کاری بده من انجام بدم 😢
بابک: اوووم .....
یهو انگار چیزی یادش اومده باشه چشاش ستاره بارون شد
لب تاپش و گذاشت جلوم و گفت : ببین این پسره و هک کن خب ... دوربین های تو حیاط و میخوام
یه لبخند گنده اومد رو لبام😁
من: چـــشـــــم😍
با ذوق لب تاپ و کشیدم جلو تر و شروع کردم و همون جور که تند تند انگشتام روی کیبرد حرکت میکرد گفتم: اووم برو فاتحه ات و بخون گل پسر مامانت😁
بعد از پنج دقیقه تونستم هکش کنم
من: بیا داداش اینم دوربین های که میخواستی 😉
اولش با چشای گرد بهم نگاه کردن اون پسره که اسمش اقا محمد رضا بود یه نگاه به ساعت مچیش کرد و لب زد پنج دقیقه 😳
بابک: ایـــــــول دختر حرف نداری تو
اقا محمد رضا : چطور... چطور تو پنج دقیقا تونستی .... بچه های ما اصلا نتونستن هکش کنن بعد تو ... تو پنج دقیقه 😶😳
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 💚#پارت_شانزدهم 🌱#هرچی_تو_بخوای 🌿 #رمان_عارفانهــ -چی گفت؟ -گفت اگه ممکنه قرار
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌿 #پارت_هفدهم
🍀 #هرچی_تو_بخوای
🌱 #رمان_عارفانهــ
هر سال این موقع مشغول تدارک اردوی راهیاننوربودم.
ولی امسال مامان اردوی راهیان نور رو برام ممنوع کرده بود.دوست داشتم برم مناطق عملیاتی.
باهر ترفندی بود راضیش کردم و لحظه ی آخر آماده ی سفرشدم...
هفت تا اتوبوس دخترها بودن و شش تا اتوبوس پسرها.
چون دیر هماهنگ شدم برای رفتن، مسئولیتی نداشتم،ولی هرکاری از دستم برمیومد انجام میدادم.
خانم رسولی و حانیه و ریحانه و چند تا دختر دیگه از مسئولین بسیج،مسئول اتوبوس های دخترها بودن.
مسئول کل اردو امین بود.
تعجب کردم....
آخه فکرمیکردم خیلی وقت نیست که عضو بسیج هست...
ولی ظاهرا فقط من نمیدونستم که رییس بسیج دانشگاهه.
چون مسئولیتی نداشتم آزادتر بودم و بیشتر میتونستم از معنویت اردو استفاده کنم.
جز مواقع پذیرایی و پیاده و سوار شدن که کمک میکردم بقیه مواقع تو حال خودم بودم.
توی جلسات مسئولین اتوبوس ها هم مجبور نبودم شرکت کنم.
اما روز سوم اردو حانیه به شدت مریض شد،تب و لرز داشت.
چون کس دیگه ای نبود من جای حانیه مسئول اتوبوس شماره یک خواهران شدم.
اتوبوس شماره یک یعنی زودتر از همه حرکت، زودتر از همه توقف،هماهنگ کردن واحد خواهران و برادران و کلا کارش بیشتر بود.
ولی وقتی قبول کردم حواسم نبود مجبورم بیشتر با امین ارتباط داشته باشم.
چون حانیه و امین محرم بودن هماهنگی های خواهران و برادران رو انجام میدادن.
سوژه ی دخترها شده بودم...
منکه حتی وقتی خواسته ای از واحد برادران داشتم به یکی دیگه میگفتم انجام بده،حالا باید تقاضاهای دیگران رو هم انتقال میدادم.
هر بار میگفتم هرکاری هست یه جا بگین تا یه دفعه همه رو هماهنگ کنم، میخندیدن و برای اذیت کردن من هربار یه کاری رو میگفتن که به امین بگم...
یعنی طوری بود که نیم ساعت یکبار باید با امین تماس میگرفتم.
امین هم کارش زیاد بود و از این همه تماس کلافه میشد.یه بار باصدای نسبتا بلندی گفت:
_خانم روشن،همه ی کارهاتونو یه جا بگید که هی تماس نگیرید.
من تا اومدم چیزی بگم دخترها زدن زیر خنده...
فکر کنم از حال من و خنده ی دخترها فهمید نقشه ی اوناست،چون آروم شد و دیگه چیزی نگفت.
توی اون سفر بیشتر شناختمش...
آدم آروم،منطقی،سربه زیر،مؤدب و باوقاری بود.معنویت خاصی داشت.
یه بار که ازکنارش رد شدم داشت برای خودش نوحه میخوند و گریه میکرد...
و از حضرت زینب(س) توفیق سربازی شونو میخواست.
چفیه رو کشیده بود روی سرش که کسی نشناستش ولی من شناختمش. من تعجب نکردم،همچین آدمی بود.
از اینکه کسی رو پیدا کردم که میتونم سؤالایی رو که مدتها ذهنمو درگیر کرده ازش بپرسم خوشحال شدم.
از محمد پرسیده بودم.به چندتاشم جواب داد ولی بعد گفت جواب بیشتر سؤالاتت رو باید خودت بهش برسی،
حتی اگه من توضیح هم بدم قانعت نمیکنه.
البته امین خیلی محجوب بود.
میدونستم ممکنه جواب سؤالامو نده،ولی پیداکردن جواب سؤالام اونقدر برام مهم بود که امتحان کنم و ازش بپرسم.
یه بار بعد جلسه گفت...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•