عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_چهاردهم وارد اداره شدم
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_پانزدهم
بعد از اینکه تو اردوگاه
مستقر شدیم
رفتم بیرون از چادر
همینجوری داشتم قدم
میزدم که دیدم دونفر دارن باهم مبارزه میکنن
یکی شون زن بود اون یکی مرد
به به دعوا😁
جالب شد رفتم نزدیک تر
که دیدم یکی بچه هایی ما داره
با یکی از نیرو هایی اینجا
مبارزه میکنه
خیلی حرفه ای مبارزه میکردن
خدایی
دختره تو یه حرکت یه فن رو
اقا سجاد زد و برنده شد
یه پوذخند زدم که دختره شنید
تا بیاد برگرده و ببینه چه خبره بهش حمله کردم
با چرخش پا زدم تو سرش
که خورد زمین ولی بلند شد
و شروع
کردیم به مبارزه بهش فرصت نمیدادم ضربه بزنه
از سرو صدایی ما همه اومده بودن بیرون و وایستاده بودن
انگار اومدن سینما
دختره داشت کم میاورد
نگاهم افتاد به فرمانده که
داشت با غرور نگاهمون
میکرد
بایدم افتخار کنه به خودش
یه لحضه حواصم پرت
شدو
دختره یه لگد زو بهم که افتادم
زمین ولی من زرنگ تر بودن
و با یه پشتک خیلی
سریع دوباره وایستادم و
بهش حمله کردم دختره افتاد
زمین که رفتم بالا سرش
مطمئنم الان میخواد
از یه فن که من خیلی دوستش دارم استفاده کنه
اههه دختره احمق
هنوز منو نشناختی
ولی من شکستش دادم
همه شروع کردن به تشویق
کردنم
رئس اردوگاه : آفرین آفرین
تو ماهر ترین عضو مارو شکست
دادی
هیچی نگفتم و با یه ببخشید
رفتم طرف بچه هایی
خودمون
فرمانده :آفرین خوب جواب
زحمتامو دادی آفرین🤩
بچه ها هم کلی ازم تعریف کردن
با سلی رفتیم نماز خوندیم و
رفتیم تو چادر که بعد چند
دقیقه غذا آوردن
با سلی انقدر موقع غذا
خوردن ادا در آوردیم و خندیدم که
صدای فرمانده بلند شد
بعد غذا رو تختم دراز کشیدم
و رفتم تو فکر
چقدر دلم برا محدثه تنگ شده
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهاردهم #خانومہ_شیطونہ_من در زدم که یه دخت
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پانزدهم
#خانومہ_شیطونہ_من
نزدیک بود پخش زمین بشم که زود دستم و به دیوار گرفتم تا سرم و بلند کردم با همون پسره دوست بابک روبه رو شدم یعنی من.... خوردم به این پسره😳😥
با خجالت ببخشیدی زیر لب گفتم که یهو صدای خنده این پسره بلند شد واااا خلِ بچه 😐
فقط سرشو تکون داد و رفت منم یه نگاه به دختره کردم که دیدم داره مثل این گاو ها که از دماغاش دود میزنه بیرون نگاهم میکنه فکر کنم منو با دستمال قرمز اشتباه گرفته
من: آرام باش فرزندم آرام....
همون،جور که عقب عقب میرفتم این حرفا و میزدم وقتی از اونجا دور شدم،یه نفس راه کشیدم😥
داشتم برای خودم قدم میزدم و با این دخترا که پشت سیستم نشسته بودن حرف میزدم که یهو گوشیم زنگ خورد
از تو جیبم درش اوردم دیدم بابکه با یکم مکث جواب دادم
من: جانم بابک
بابک: بابک و..... استغفرالله کجایی؟
من: اوووم هیجا فقط حوصلم سر رفته اومدم یکم این اطراف و نگاه کنم
بابک: زود بیا اتاقم 😬
من: باش😁
زود رفتم طرف اتاقش در و باز کردم همونجور که زیر لب سوت میزدم رفتم طرف میز بابک که با سرفه یه نفر سرمو آوردم بالا دیدم بلههههه....
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
EHGHE FOUR HARFE ─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ 🌱 #پارت_چهاردهم 💚#هرچی_تو_بخوای 🌿#رمان_عارفانهــ اما خبری از
EHGHE FOUR HARFE
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
🌿#پارت_پانزدهم
🌱#هرچی_تو_بخوای
💚 #رمان_عارفانهــ
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟
-گفتم #اول_مطالعه کنید تا اخلاق خدا بیاد دستتون.شما گفتید تا وقتی منو نمیشناختین به مادرتون میگفتید نمیخواید با من ازدواج کنید اما حالا چیز دیگه ای میگید.شما که ثانیه به ثانیه با من نبودید،از کجا میدونید من تو موقعیت های مختلف چطوری رفتار میکنم؟
بالبخندکمرنگی گفت:
_اخلاقتون اومده دستم.
-درسته.ولی هنوز اخلاق خدا دستتون نیومده.سعی کنید #خدا رو #بیشتر بشناسید.
محمد بالبخند به ما گفت:
_دیگه دیر وقته.باید بریم.منم باید فردا برم سرکار.
وسایلو جمع کردیم که سوار ماشین کنیم.
سهیل به محمد نزدیک شد و آرام باهم صحبت میکردن.
من و مریم و ضحی هم منتظر ایستاده بودیم که حرفهاشون تموم بشه.
محمد بالبخند به سهیل گفت:
_ممنون داداش جان.لازم نیست به زحمت بیفتید.
بعد اومد سمت ما و گفت:
_سوار شین.
ما هم با سهیل خداحافظی کردیم و سوار شدیم.محمد هم با سهیل روبوسی وخداحافظی کرد و سوار شد...
وقتی ماشین محمد حرکت کرد،
سهیل هنوز ایستاده بود و به رفتن ما نگاه میکرد.
مریم به محمد گفت:
_چی گفت که اونجوری جوابشو دادی؟
محمد باخنده گفت:
_به من میگه اگه شما خسته ای من زهراخانوم رو میرسونم خونه ی پدرتون.
بعد دوتایی برگشتن و به من نگاه کردن. منم خجالت کشیدم،سرمو به طرف شیشه ی ماشین برگردوندم یعنی مثلا من دارم بیرون رو نگاه میکنم و حواسم به شما نیست.
اما تو دلم برای هزارمین بار #خداروشکر کردم بخاطر غیرت داداش محمدم.
مریم گفت:
_فکرکنم اتفاقی که ازش میترسیدیم افتاده.
من و محمد سؤالی نگاهش کردیم. گفت:
_سهیل به زهرا علاقه مند شده.
محمد باناراحتی گفت:
_درسته.ولی فعلا عاقله.قبول کرده به دردهم نمیخورن.
محمد خیلی جدی به من گفت:
_دیگه #صلاح_نیست باهاش صحبت کنی.
گفتم:
_اگه دوباره تماس گرفت جواب ندم؟
محمد ترمز کرد و برگشت سمت من و گفت:
_مگه شماره تو داره؟
باحالت بی گناهی گفتم:
_نمیدونم ازکجا شماره مو گیرآورده.
-باهات تماس گرفته؟
-امروز که جوابتو ندادم،خودش تماس گرفت.اما متوجه تماس اونم نشده بودم و جواب ندادم.
-از کجافهمیدی سهیله؟
-بعد از تماسش پیام داد و خودشو معرفی کرد.
-چی گفت؟...
ادامه دارد...
📚 نویسنده : بانو مهدییار منتظرقائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده مجازه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•