eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
722 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
56 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [شب] سرگرد گفت : همه آماده ان همه: بله قربان سرگرد: خوبه قرار بود امشب فرمانده و دستگیر کنیم با حرکت فرمانده ماهم آروم و بدون سرو صدا دنبالش راه افتادیم اوه اوه کجا داره میره فرمانده رفت تو یه غار ما بیرون غار وایستادیم سرگرد: خب من و خانم اراد و سجاد میریم داخل شما پشت سخره ها پنهان بشین بقیه: بله قربان با علامت سرگرد آروم رفتیم داخل همه جا تاریک بود و خوب نمیشد اطراف دید همینجوری داشتیم میرفتیم که فکر کنم فرمانده متوجه ما شد اومد فرار کنه که منو آقا سجاد جلوش وایستادیم از پشت سرمون تو تاریکی برق یه چیزی و دیدم تا اومدم به سرگرد بگم صدای خفه ای اومد و بعد حس کردم قلبم سوخت دستم و گرفتم به دیواره غار تا نیوفتم ولی فایده ای نداشت نتونستم وزنم و تحمل کنم و افتادم اقا سجاد که انگار تازه متوجه من شده باشه با فریاد صدام کرد ولی من نای جواب دادن نداشتم چشمام داشت بسته می شد که دیدم اقا سجاد اومد و کنارم زانو زد اقا سجاد: خانم اراد لطفا چشماتون و نبندید الان کمک میرسه من با لبخند: آقـ.. آقا سـ.. سجـ...ـاد لـ..ـطفا لطفا به زینب بگـ..ـین کـ.. کـه خیلی دوسـ.. دوستش دارم به سرفه افتادم حلـ... حلالم کنید و تمام [سرگرد] تفنگ و روبه احمد نشونه رفته بودم حواسم به اطراف نبود که با فریاد سجاد برگشتم طرفش که دیدم خانم اراد روی زمین افتادن و دور و برشون پر خونه من: نههههههههه بی خیال احمد شدم و دویدم طرف سجاد که شونه هاش میلرزید وایییی نههههه خدای من تکیه دادم به دیوار یکی از نیرو هامون و از دست دادیم😔 زدم روی شونه سجاد و رفتم بیرون که دیدم بچه ها احمد و دستگیر کردن گویا وقتی خواسته فرار کنه گرفتنش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بابک: باران معلوم هست کجایی ؟ چرا گوشیت و جواب نمی دادی ؟ میدونی چند بار زنگ زدم بهت اره دختره بی فکر نمیگی من از نگرانی میمیرم هاا؟ حالا خوبی؟ با خنده گفتم: داداشم نفس بکش خفه شدی یکی یکی بپرس برادر من اولش که ببخشید .... راهیان نورم دیگه رفته بودم اطراف و ببینم دومش اینکه گوشیم دست خودم نبود سومش خدانکنه...چهارمش اره خوبم تو خوبی چخبر بابک: خداروشکر منم خوبم مامان اینا سلام میرسونن من: توهم سلام برسون بابک: خب چخبر من: خبرا که دست توعه اما هنوز موقعیت اینکه با اون دختره صحبت کنم برام پیش نبومده بابک: اووم فقط مواظب باش من: چشم بابک: خب کار نداری من: نه داداشی مواظب خودت باش فعلا یاعلی بابک: فعلا ...علی یارت بعد اینکه گوشی و قطع کردم برگشتم طرف فاطمه که سرش تو گوشیش بود گفتم: میشه چفیه و بدی فاطمه: باش از تو کیفش چفیه و در آورد و گرفت طرفم ازش گرفتم و بوش کردم چه بوی خوبی میداد من: فاطمه من حالم خوبه بریم فاطمه: چی چیو حالم خوبه باید تا عصر اینجا باشی من: نههههه فاطمه: آرهههههه نمی دونم تا عصر چطور گذشت اما همش فکرم درگیر اون شهید بود یعنی اسمش چی بود عصر دکتر گفت مرخصم فاطمه کارا ترخیصم و انجام داد و وقتی از بیمارستان اومدیم بیرون انگار از زندان آزاد شده باشم یه نفس عمیق کشیدم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16456996792754 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️