عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_دوم #خانومہ_شیطونہ_من بعد چنتا بوق
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پنجاه_سوم
#خانومہ_شیطونہ_من
بعد اینکه قطع کردم آروم آروم راه افتادم سمت نماز خونه ... نمیدونم چرا یهو دلم گرفت 😔 کفشام و در آوردم که برم داخل اما با صدای آرومی که از پشت نماز خونه میومد کنجکاو شدم دوباره کفشام و پوشیدم و آروم و بدون سر وصدا پشت دیوار قایم شدم دو تا دختر داشتن باهم حرف میزدن
دختر اولی: من میترسم کاش اون کار و قبول نکرده بودیم
دختر دومی: اه انقدر ترسو نباش دیگه کاری نمیخوایم بکنیم فقط قرار شب وقتی این دختره ساغر خوابید اون سرنگ که هرمز داد و بهش تزریق کنیم همین ...
به بقیه حرفاشو گوش ندادم و آروم برگشتم تو نماز خونه نگاهم و اطراف چرخوندم تا ساغر و پیدا کنم ... کنج نماز،خونه نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود رفتم و کنارش نشستم بی قرار و کلافه بود از ظاهر آشفتش معلوم بود بی حرف قرآن جیبی آبیمو از تو جیب مانتوم در آوردم و شروع کردم به خوندن سوره الرحمن .... من وقتی قرآن میخوندم از اطرافم چیزی نمیفهمیدم و این دفعه هم همین طور شد وسط سوره رسیده بودم که حس کردم شونه ام سنگین شد ولی اهمیت ندادم وقتی سوره تموم شد سرمو بلند کردم دیدم ساغر سرشو گذاشته رو شونه ام و با دقت زل زده به دهنم
ساغر: چقدر قشنگ میخونی🥺🙃
من: ممنون گلم ... آروم شدی؟
ساغر: اوهوم
من: امشب کجا میخوابی همراه ما یا اون یکی گروه؟
ساغر: والا من همراه اون گروهم اما دلم میخواد پیش تو باشم
من: عزیزم خب همراه ما بخواب
ساغر: باش🙂
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️