عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من دلم داشت ضعف
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پنجاه_هشتم
#خانومہ_شیطونہ_من
سوار ماشین شدیم و به سمت مرکز بهداشت راه افتادیم وقتی رسیدیم بابک ماشین و
پارک کردم و دوتایی رفتیم داخل بابک زنگ زد به مامان تا ببینه کجاست مامان گفت تو اتاق منتظره نوبت بارادبشه با بابک رفتیم تو که مامانم و دیدیم کنار مامان نشستم که بابک هم کنار من نشست دوتا خانم و یه دختر هم سن و سال خودم و یه پسر که میخورد هم سن بابک باشه روی صندلی ها نشسته بودن
چون بابک لباس نظامیش و پوشیده بود بد جلب توجه میکرد هرکی رد میشد بهش نگاه میکرد خم شدم و در گوشش گفتم : بابک به مولا یه بار دیگه یکی رد بشه و بهت نگاه کنه چشاش و در میارم حالا ببین کی گفتم 😠
بابک همون جور که سعی میکرد جلو خندش و بگیره خم شد گونه ام و بوسید و گفت: جووونم غیرت 😍😂
از این حرفش یه لبخند اومد رو لبم بابک باراد و از بغل مامان گفت و مشغول بازی باهاش شد همون لحظه اسم باراد و خوندن که مامان بلند شد اومد باراد و از بابک گیره ولی اون محکم دستاشو دور گردن بابک حلقه کرده بود و جدا نمیشد 😐😂
پرستار وقتی دید باراد جدا بشو نیست گفت: پس همینجا واکسنش و میزنم
به زور بابک نگهش داشت تا واکسنش و بزنه انقدر گریه کرد حالا هرکار میکرد ساکت نمیشد یادم اومد یه بار که تفنگ بابک و نشونش دادم خندید رفتم طرف بابک که وایستاده بود و باراد و تکون میداد تا ساکت بشه همه داشتن به ما نگاه میکردن کلافه میشدم از این نگاه ها
کلت بابک و از کمرش برداشتم که بابک گفت: چیکا میکنی
من: صبر کن ..... داداشی باراد گلی قشنگم ابجی و ببین
همون جور که گریه میکرد سرشو گذاشت رو سینه بابک اصلا به حرفا منم توجه نکرد😐🤦♀
بابک سرشو بلند کرد و گرفت طرف من که کلت و گرفتم جلوش اول توجه نکرد ولی بعد که کمی دقت کرد کم کم گریه اش بند اومد و فقط گاهی هق هق میکرد دستش و اورد که بگیرتش بابک گفت: نه ندش پره خطرناکه
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16463081468074
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️