عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه_سوم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه قطع
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پنجاه_چهارم
#خانومہ_شیطونہ_من
به روش لبخند زدم و سرمو انداختم پایین ... خدایا کمکم کن ...
[محمدرضا]
دیگه از دست مامان کلافه شده بودم دو روزی میشد خونه نرفته بودم همش اداره بودم تو اتاقم نشسته بودم که چند تقه به در خورد و بعد در باز شد و بابک اومد تو
من: در میزنی حداقل صبر کن اجازه بدم بعد بیا تو😐😂
بابک: منو تو نداریم که😉😂
بابک رو صندلی جلو میزم نشست که منم بلند شدم و کنارش نشستم تو سرم پر بود از سوال
زیر چشمی به بابک نگاه کردم فکر کنم سنگینی نگاهمو حی کرد که سرشو چرخند طرف منو گفت: چیزی میخوای بگی؟
من: اره چند تا سوال دارم 🚶♂
بابک: بپرس
دستو لای موهام کشیدم و گفتم: خدا کیه ؟ اصلا هست؟ اگه هست کجاست؟ چرا هرچی صداش کردم جواب نداد؟ چرا وقتی ازش کمک خواستم کمکم نکرد؟
بابک با لبخند نگاهم کرد و با چشمایی که برق میزد گفت: خدا کسیه که همه جهان و افرید انقدر بزرگ هست که ما توانایی دیدن و درک کردنش و نداریم اما اگه از چشم دل سعی کنیم میتونیم خدا و بشناسیم ... خدا بهتر از هرکسی مارو میشناسه و اگه چیزی خواستیم که بهمون نداد حتما به نفع ما نبوده ... صداش کردی ؟ مطمئنی جوابت و نداد؟
هر وقت که صدای اذان و میشنوی خداست که داره میگه ای بنده من بیا تا باهم حرف بزنیم ... و مارو دعوت میکنه
عمیق تو فکر بودم من: ولی چرا اون وقت که داداشم داشت رو پام جون میداد ازش کمک خواستم صدامو نشنید چرا کمکش نکرد مگه چند سالش بود همش هیجده ... حقش نبود 💔🚶♂
بابک: داداشت وقت رفتنش بود ... خدا خریدش اونقدر پاک بود که رو این زمین پر از گناه و کثیفی جایی نداشت برای همین خدا بردش پیش خودش
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16440569257524
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️