عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_پنجاه #خانومہ_شیطونہ_من بابک: باران معلوم
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_پنجاه_یکم
#خانومہ_شیطونہ_من
فاطمه: باران بیا آقای محبی منتظرمونه
من: باش
باهم سوار ماشین اقای محبی شدیم و آروم سلام کردیم
اقای محبی: سلام خانوما
وقتی رسیدیم بعد از تشکر با فاطمه رفتیم طرف چادر خودمون و بعد از عوض کردن لباسام که بوی بیمارستان گرفته بودن و حالم و بهم میزدن رفتیم تو نماز خونه و با دخترا مشغول حرف زدن شدیم
یکی دو ساعت گذشته بود و ما هنوز سر گرم حرف زدن بودیم سعی میکردم به اون دختره نزدیک بشم و فکر کنم موفق هم شدم اسمش ساغر بود و ۲۴ سالش بود و بچه شیراز بود مشغول حرف زدن با ساغر بودم که گوشیش زنگ خورد و با یه ببخشید از جمع دور شد یه نگاه به بقیه کردم کسی حواسش به من نبودم بی سروصدا پشت سر ساغر رفتم و کنار کتاب خونه وایستادم مثلا دارم کتابا و نگاه میکنم اما همه حواسم پیش ساغر بود
ساغر: سلام هرمز
ناشناس: ـــــــــــــــــ
ساغر: نه بابا گفتم تا وقتی که اینجام دست از سرم بردار باشه باشه گفتم که سعیمو میکنم
ناشناس: ــــــــــــــــــــ
نمی دونم چی گفت که ساغر قرمز شد
ساغر: باشه هرمز فقط محموله هارو کی قراره تحویل بگیری؟
ناشناس : ــــــــــــــ
ساغر: چی فردا اونم از مرز کردستان.... مگه عقلتو از دست دادی
ناشناس : ـــــــــــــــــــ
ساغر: اصلا به من چه اگه چیزی شد جواب رئیس و خودت باید بدی 🤷♀
خدافظ
منتظر نموند تا طرف چیزی بگه و قطع کرد سریع کتاب انسان ۲۵۰ ساله و برداشتم،و خودم و مشغول کردم
حس کردم اومد طرفم
ساغر: اه باران اینجایی ... چیکا میکنی؟
من: اره ساغری ... هیچ اومدم ببینم چه کتابایی داره
ساغر: اهاااان
من: ساغر من برم به داداشم زنگ بزنم دیگه میام
ساغر: باشه برو عزیزم
یه لبخند زدم و رفتم بیرون زیر تانکی که نزدیک نماز خونه بود وایستادم یه نگاه به اطرافم کردم کسی نبود شماره بابک و گرفتم
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️