eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
716 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [سلینا] از اون روز که به سرگرد گفتم یکم خیالم راحت شده ولی خب بازم حواصم به فرمانده هست این روزا بیشتر بچه ها سخت مشغول تمرین هستن و خودشون و آماده میکنن سرگرد بهم گفته بود که یه نفوذی دایم تو باند و قرار اون مدرک جمع کنه و بعد تو یک موقعیت خوب به ما خبر بده تا حمله کنیم و همشونو دستگیر کنیم چقدر ساده است حرف زدن دربارش ولی عملی کردنش خیلی سخته کاش زینب بود فهمیده بودیم که گیر باند افتاده امیدوارم حالش خوب باشه با برخورد یه چیزی با پهلوم از فکر اومدم بیرون و با خشم بر گشتم سمت محدثه که لبخند ضایعی رویی لبش بود من: چته چرا میزنی محدثه : هیچی خوب هی میری تو فکر من چیکار کنم بعدش سرگرد کارت داشت من: چیکار محدثه: من از کجا بدونم خوب برو ببین چیکارت داره شونه بالا انداختم و رفتم سمت سرگرد که داشت با فرمانده حرف میزد وقتی رسیدم بهشون بلند سلام کردم فرمانده: سلام خانم اراد سرگرد: سلام من: با من کار داشتید سرگرد سرگرد: بله شما بفرمایید تو چادر من الان میام من: چشم یه ده دقیقه میشه نشستم تو چادر و مگس میپرونم اوووووف پس چرا نمیاد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بعد اینکه قطع کردم فاطمه هم اومد و باهم رفتیم و نماز خوندیم و دوباره همه سوار شدیم و اتوبوس راه افتاد با کتابی که همراه خودم اورده بودم مشغول شدم تا وقتی که دیگه چشمام به سوزش افتادن ساعت ۱۵:۰۰ شده بود بعضی از بچه ها خواب بودن چادرم و یکم کشیدم جلو و چشامو بستم نمیدونم چرا ذهنم ناخداگاه به سمت اقا محمدرضا رفت رفتارش برام عجیب و غریب بود مثلا به محرم و نامحری اهمیت نمیداد و زیادی مغرور بود اصلا اخلاقش شبیه بابک نبود من فکر میکردم پلیسا همه مذهبی هستن اما با دیدن اقا محمد رضا بهم ثابت شد همه مثل هم نیستن ولی تا اونجا که از بابک شنیدم می گفت خیلی غیرتیه و خانوادش مذهبی ان دست از فکر کردن به اقامحمدرضا برداشتم و چند دقیقه بیشتر طول نکشید تا خوابم برد با حس تشنگی و گرما از خواب بیدار شدم فقط یک ساعت خوابیدم یکم آب خوردم و دیدم فاطمه هم بیداره پس مشغول حرف زدن با فاطمه شدم بین حرف زدنامون به دختر کناری فاطمه نگاه کردم همون دختری بود که بابک گفته بود باید بهش نزدیک بشم پوووف دختر بدی که به نظر نمیومد فاطمه: باران میگم من یکم میرم پیش نازنین و بعد میام ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️