|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_16
(زمانحال)
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم
چطور سر از باغ در اوردم
از ماشین پیاده شدم و یه نگاهی
به ساعت کردم هنوز تا اومدن
بابا اینا خیلی مونده بود پس
تصمیم گرفتم یکم تو این باغ
دور بزنم یکی از دستامو تو جیبم
فرو بردم و مشغول قدم زدن شدم
با شنیدن صدای آب مسیر قدم
هامو به اون سمت تغییر دادم
وقتی به نزدیکی های رودخونه
رسیدم از دیدن منظره روبه روم
دهنم باز موند
اوووهخدایمن
درخت های انار و زردالو و ....
دست به دست هم داده بودن و
گرد تا گرد رودخونه و پوشونده
بودن و دخترکی که با لباس محلی
که زیر نور خورشید برق میزد روی
تخته سنگی نشسته بود
ناشناسنظریحرفیداشتیدبهگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16673238929853
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_15 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_16
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
یک روسری زیبا با طرح های قشنگ و
ساده موهایش را بالای سرش جمع کرد و روسری را مانند دختر بغل دستی اش درست کرد
اولین بارش بود که روسری سر میکرد و کمی سختش بود وقتی به فرودگاه رسیدند از هواپیما
پیاده شد و بعد از تحویل گرفتن چمدان ها به سمت خروجی فرودگاه رفت
با کنجکاوی اطرافش را نگاه کرد تهران برایش جالب بود جالب تر از آن دیدن دخترها و خانم ها با روسری و چادر
کسی صدایش کرد به عقب برگشت که مردی را دید با زبان انگلیسی جوابش را داد
مونیکا: بله ؟
مرد غریبه: راننده تاکسی هستم میتونم کمکتون کنم؟
مونیکا: بله بله ممنون
راننده چمدانش را درون صندوق عقب ماشین گذاشت و در عقب را برایش باز کرد مونیکا تشکری کرد و نشست
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•