عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_8 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_9
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
انگار دقیق از عمق
قلبش بر قلب مونیکا جاری شده بود که فقط با شنیدن حرف های پسر محبت عمیقی را نصب
به امامان در وجود خود حس میکرد عشق و محبت به امام رضا گویی بیشتر بود
پسر تا پشت به او کرد و اولین قدم را برداشت مونیکا به خود آمد و با هول پرسید: ببخشید
یک لحظه صبر کنید میتونم اسم شما را بدونم؟
پاهای پسر از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید و بعد صدای آرام و بمش در فضا پیچید:
"عباس ،امیرعباس"
چند بار زیر لب اسم پسر را زمرمه کرد چنان غرق فکر شده بود که وقتی به خود آمد خبری از
امیر عباس نبود با وزیدن باد سردی سریع تکیه از دیوار گرفت و پنجره را بست و روی تخت
نشست تصمیماتی با خود گرفته بود که نمی دانست درست است یا نه لباس عوض کرد و
موهایش را بست و از اتاق خارج شد پدر و مادر و برادرش در پذیرایی نشسته بودند و هر کدام
مشغول کاری بودند با دیدن او دست از کار کشیدن و گرم مشغول پرسیدن حال او شدند ،
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_9 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_10
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
دختر بود و تک خاطرش پیش خانواده بسیار عزیز بود کنار برادرش جایی گرفت و خطاب به پدرش
گفت: پدر من تصمیمی گرفتم که در درستی اون شک دارم و اومدم نظر شما رو بدونم
پدرش منتظر چشم به دخترش دوخت تا تصمیمش را بگوید
نگاهی در جمع چرخاند و لب باز کرد: من تصمیم گرفتم یک سفر به ایران داشته باشم
همه از تصمیم او به شدت تعجب کردند پدرش که آثار خوشحالی را میشد در چهره اش دید
گفت: چه تصمیم خوبی گرفتی چرا که نه حتما ترتبی میدم و کار های سفرت و هرچه زودترجور میکنم
مادرش نیز مثل پدرش از تصمیمش استقبال کرد ولی انگار آدام برادرش زیاد راضی نبود
بعد از تشکر از پدر و مادرش و بوسیدن گونه هایشان دست دور گردن آدام انداخت و در
گوشش گفت: چی شده که خان داداش ما سگرمه هاش تو همه؟
با خوردن نفس هایش به گردن و گوشش خنده اش گرفت و مونیکا را کمی از خود دور کرد و
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_10 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_11
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
گفت: آخه تنهایی اونم تو کشور غریب...
پدرش نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت : نگران نباش پسرم تو ایران آشنا زیاد دارم بعدش
هم مونیکا دیگه بچه نیست بزرگ شده
مونیکا را نشان داد و رو به پدر گفت: کجای این بزرگ شده اخه ؟ همش ۱۶ سالشه بابا
پدرش دستش را به علامت سکوت بالا اورد یعنی دیگر بحثی نباشد همان که گفتم.
مونیکا از انکه پدر و مادرش به او اجازه رفتن به ایران را داده بودن خیلی خوشحال بود با درد
گرفتن معده اش تاره یاد بیماری اش افتاد
نگاهی به ساعت روی میز انداخت که با دیدن ساعت
مغزش سوت کشید از زمان دارو هایش پنج ساعت گذشته بود و اگر سریع قرص هایش را نمی خورد خدا میداند چه میشد
به پدر و مادرش و برادرش شب بخیر گفت و به سمت اتاقش رفت و وارد شد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_11 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_12
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
و لباس پوشیده و مرتب از اتاق بیرون آمد بعد خوردن صبحانه و
خدافظی از مادرش از خانه بیرون زد ماشین آدام را از پارکنیگ بیرون اورد و به سمت جای
همیشگی که پاتوق او و دوستانش بود رفت شیشه ماشین پایین بود و موهایش را باد به بازی
گرفته بود وقتی به محل مورد نظر رسید ماشین را پارک کرد و پیاده شد دوستانش را از همین راه دور توانست تشخیص بدهد دستی برایشان تکان داد و به سمتشان رفت آن روز را سعی کرد
با بچه ها خوش بگذراند و به هیچ چیز فکر نکند وقتی به آنها قضیه سفرش را گفت هرکدام
نظری دادند و در آخر برایش سفری خوب را آرزو کردند شب که به خانه برگشت پدرش به او گفت کار هایش را درست کرده است...
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_12 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_13
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
و برایش بلیط گرفته است زمان رفتنش هم فردا صبح ساعت هشت بود
شب از هیجان زیاد خوابش نبرد و صبح زود با قیافه ای خواب آلود اماده شد و همراه با
خانواده اش به فرودگاه رفتند
وقتی زمان پروازش رسید تک به تک اعضای خانواده اش را در
آغوش کشید و بعد از خدافظی و شنیدن نصیحت های مادر و برادرش به سمت هواپیما رفت و
سوار شد صندلی کنار پنجره را انتخاب کرد و نشست دستی برای برادرش تکان داد و با صدای
خدمه نگاه از بیرون گرفت به آن داد
بعد از بستن کمربند و حرکت هواپیما هدفنش را روی گوشش گذاشت و چشمانش را بست کم
کم خواب اورا به دنیای بیخبری برد با دردی که در میان معده اش حس کرد از خواب بیدار شد و
دست روی معده اش گذاشت و از جا بلند شد مزه خون را در دهانش حس میکرد دختری که
کمی آن سو تر نشسته بود متوجه او شد و گفت: چی شده خانم ؟
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_13 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_14
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
با صدای آن دختر توجه چند نفر دیگر هم به مونیکا جمع شد کافی بود کلمه ای حرف بزند تا
بالا بیاورد پس فقط سری تکان داد و به سمت سرویس بهداشتی ها رفت توی روشویی خم شد
و بالا اورد باز هم خون گریه اش گرفته بود دهانش را شست و دوباره به جای خود برگشت و
نشست دارو هایش را خورد و دوباره چشمانش رابست یاد حرف آن پسر افتاد که گفته بود
" امام رضا(ع) شفا میده "
از ته دل اسم امام رضا(ع) را صدا زد در اثر دارو ها کم کم خوابش برد در خواب دشتی سرسبز
را دید که پوشیده از گل های زیبا و رنگا رنگ بود چرخی دور خود زد و ایستاد شخصی را از
دور دید که به این سمت می آمد قدی بلند و رشید داشت صورتی نورانی و شال سبزی بر سر
داشت نزدیک که رسید با صدای زیبا و دلنشینی گفت: سلام دخترم
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_14 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_15
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
نمیداند چرا ولی بی دلیل خجالت کشید از مهربانی اش سرش را به زیر انداخته و جوابش را
محترامانه داد: سلام
مرد زیبا روی گفت: من را صدا زدی ؟ با من کاری داشتی دخترم؟
مونیکا گیج نگاهی به او انداخت و کمی با خود فکر کرد ناگهان چیزی یادش آمد قبل از خواب
نام "امامرضا(ع)" را صدا زده بود، یعنی .... یعنی او ....
زبان ریحانه بند آمده بود و قدرت تکلمش را از دست داده بود مرد که گویی این را فهمید
لبخندی دلنشین بر لب آورد دست نوازش خود را بر سر مونیکا کشید و گفت: نگران نباش ، همه
چی درست میشه ، ازمعبودت تشکر کن و بیشتر بشناسش خدا همه بنده هاش و دوست داره....
ناگهان از خواب پرید و درحالی که نفس نفس میزد دور و برش را نگاهی کرد که دید همه خانم
ها حجاب دارند با تعجب زیر لب زمزمه کرد یا خدا ، یعنی من انقدر خوابیده ام که به ایران
رسیدیم؟ دست در کیفش کرد و هدیه آدام را بیرون آورد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_15 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_16
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
یک روسری زیبا با طرح های قشنگ و
ساده موهایش را بالای سرش جمع کرد و روسری را مانند دختر بغل دستی اش درست کرد
اولین بارش بود که روسری سر میکرد و کمی سختش بود وقتی به فرودگاه رسیدند از هواپیما
پیاده شد و بعد از تحویل گرفتن چمدان ها به سمت خروجی فرودگاه رفت
با کنجکاوی اطرافش را نگاه کرد تهران برایش جالب بود جالب تر از آن دیدن دخترها و خانم ها با روسری و چادر
کسی صدایش کرد به عقب برگشت که مردی را دید با زبان انگلیسی جوابش را داد
مونیکا: بله ؟
مرد غریبه: راننده تاکسی هستم میتونم کمکتون کنم؟
مونیکا: بله بله ممنون
راننده چمدانش را درون صندوق عقب ماشین گذاشت و در عقب را برایش باز کرد مونیکا تشکری کرد و نشست
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_16 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_17
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
کمی که گذشت گوشی اش به صدا در آمد یادش آمد که پدرش گفته بود به ایران که رسید به او زنگ بزند سریع جواب داد و بعد از احوال پرسی پدرش ادرس خانه ای که قرار بود انجا بماند را به او داد تا امد قطع کند چیزی یادش امد و سریع گفت: پدر ببخشید میشه ادرس خانه دوستتان اقای حسینی رو بهم بدید؟
پدر: چیکارش داری؟
مونیکا: هیچی از مامان شنیدم که دختر دارن شاید تونستیم دوست های خوبی بشیم
پدر: باشه دخترم یادداشت کن ........
مونیکا: خیلی متشکرم بابا بای
پدر: مواظب خودت باش بای
نمیخواست تا مطمئن نشده است چیزی را به خانواداش بگوید
وقتی به خانه رسید پول تاکسی را پرداخت و داخل رفت خانه ای در کرمان مونیکا حسابی از خانه خوشش امده بود
بعد از اینکه لباس هایش را درون کمد چید لباس هایش را عوض کرد و به سمت تخت رفت تا کمی استراحت کند
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_17 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_18
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
ولی هرچه کرد نتوانست بخواب انگار خواب از چشم هایش فراری بود
از_زبان_مونیکا
نمیدونم چرا خوابم نمیبرد با اینکه خیلی خسته بودم و تمام بدنم درد میکرد همش چهره اون اقا جلوی چشمام بود
با فکر کردن بهش یه ارامش عجیبی حس کردم و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم
حرف های عجیب و غریبی میومد از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم صدا خیلی نزدیک بود با دیدن مسجدی در نزدیکی خونه فهمیدم که صدای اذانه اخه از پدر شنیده بودم و دربارش برام توضیح داده بود
پرده و انداختم و به سمت سرویس رفتم بعد اینکه دست و صورتم وشستم اماده شدم و از خونه رفتم بیرون که در واحد روبه رویی باز شد و
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_18 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_19
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
در واحد روبه رویی باز شد و با دیدن کسی که از در بیرون اومد ضربان قلبم رفت رو هزار وای خدای من اصلا فکر نمیکردم ببینمش امیر عباس ، اینجا؟
خیره خیره داشتم نگاهش میکردم که سریع سرش و انداخت پایین و با تعجبی که تو صداش بود گفت: سلام ، شما ، ایران ؟
به انگلیسی گفتم : سلام ، بله خیلی دوس دارم برم مشهد برای همین اومدم ایران.
عشقیعنۍهمانلحظهاۍکه
نگاهترا ازنامحرممیگیرۍتامھدۍ
فاطمھ نگاهتکند :)
دستی به صورتش کشید و گفت : بله خوش اومدید یاعلی
تا پشت کرد و خواست بره سمت اسانسور که یهو دختره ریزه میزه ای از خونشون اومد بیرون و با عجله گفت: امیرررررر عباس صبر کن
امیر عباس با شنیدن صدای دختره سریع برگشت طرفش و با دیدنش چشماش گرد شد و گفت: این چه وضعیه 🤨
با تعجب به دختره نگاه کردم یه لباس سرهمی پوشیده بود موهاش هم ازاد دورش بود ، اینکه لباسش بد نبود پس چرا گیر داد بهش؟
با صدای دختره برگشتم طرفش
دختره:خب...خب ببخشید داداش میترسیدم بری با عجله اومدم یادم رفت چادر سر کنم 😢
امیر عباس پوفی کشید و گفت: باش حالا زود کارت و بگو برو داخل
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_19 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_20
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
دختره رفت جلو و یه پاکت گرفت طرف امیرعباس و گفت: اینو مامان داد بدم
بهت و بعد سریع رفت داخل و در و بست
دستی تو موهاش کشید و رفت منم بعد چند دقیقه به سمت اسانسور رفتم که دیدم طبقه پایین یکم منتظر موندم تا بیاد بالا وقتی اومد سوار شدم که دیدم یه دختره هم داخله یه چیز مشکی روی سرش بود که نفهمیدم چیه ولی خیلی قشنگ بود وقتی اسانسور رسید اول دختره پیاده شد بعد من، رفتم سمت خیابون که چندتا پسره داشتن رد میشدن با دیدن من سرعت قدم هاشون و کم کردن و یکی شون
گفت: واو ببینید دختر خارجی و
یکی دیگشون گفت: چشاشو ، چند دادی واسه لنز خوشگله؟
اولیه دوباره گفت: کلا چند دادی واسه این صورت هوم؟ یه امروز و بیا با ما خوش میگذره ها
دیگه داشت گریم میگرفت که یهو سایه کسی و کنارم دیدم و بعد صدای امیر عباس و : زود بزنید به چاک تا صبرم تموم نشده ...
یکی از پسرا گفت: اووو ببینید جوجه سپاهی و ، مثلا اگه صبرت تموم بشه چیکار میکنی؟😏😂
برگشتم طرف امیرعباس تو اون لباس خیلی قشنگ شده بود تاحالا از این لباسا ندیده بودم
امیر عباس خونسرد دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: بچه ها انگار این دوستان دلشون گونی میخواد مگه نه؟
صدای چندتا پسر دیگه و از پشت سرمون شنیدم که گفتن: بله چجورم قربان😁
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•