عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_18 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_19
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
در واحد روبه رویی باز شد و با دیدن کسی که از در بیرون اومد ضربان قلبم رفت رو هزار وای خدای من اصلا فکر نمیکردم ببینمش امیر عباس ، اینجا؟
خیره خیره داشتم نگاهش میکردم که سریع سرش و انداخت پایین و با تعجبی که تو صداش بود گفت: سلام ، شما ، ایران ؟
به انگلیسی گفتم : سلام ، بله خیلی دوس دارم برم مشهد برای همین اومدم ایران.
عشقیعنۍهمانلحظهاۍکه
نگاهترا ازنامحرممیگیرۍتامھدۍ
فاطمھ نگاهتکند :)
دستی به صورتش کشید و گفت : بله خوش اومدید یاعلی
تا پشت کرد و خواست بره سمت اسانسور که یهو دختره ریزه میزه ای از خونشون اومد بیرون و با عجله گفت: امیرررررر عباس صبر کن
امیر عباس با شنیدن صدای دختره سریع برگشت طرفش و با دیدنش چشماش گرد شد و گفت: این چه وضعیه 🤨
با تعجب به دختره نگاه کردم یه لباس سرهمی پوشیده بود موهاش هم ازاد دورش بود ، اینکه لباسش بد نبود پس چرا گیر داد بهش؟
با صدای دختره برگشتم طرفش
دختره:خب...خب ببخشید داداش میترسیدم بری با عجله اومدم یادم رفت چادر سر کنم 😢
امیر عباس پوفی کشید و گفت: باش حالا زود کارت و بگو برو داخل
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•