مراسم شهید گمنام:)
به یاد همه بودیم!
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرف_حق
آن ڪه ازمـن بہ تو صـد گونہ سخــن مۍگــوید.
بہ خـدا عیب تو رانیــز بہ مــن مۍگــویـد...!
#شهید_گمنامــ
EHGHE FOUR HARFE
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و زیبا ترین صحنه عصر جدید-!🖤🚶🏻♂
#ٺاݪیـا 🖤🩸••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ هَا أَنْتُمْ هَٰؤُلَاءِ حَاجَجْتُمْ فِيمَا لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ فَلِمَ تُحَاجُّون
روزی کمی با قرآن 🌱✨
يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَلْبِسُونَ الْحَقَّ بِالْبَاطِلِ وَتَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٧١﴾
وَقَالَتْ طَائِفَةٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ آمِنُوا بِالَّذِي أُنْزِلَ عَلَى الَّذِينَ آمَنُوا وَجْهَ النَّهَارِ وَاكْفُرُوا آخِرَهُ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ ﴿٧٢﴾
وَلَا تُؤْمِنُوا إِلَّا لِمَنْ تَبِعَ دِينَكُمْ قُلْ إِنَّ الْهُدَىٰ هُدَى اللَّهِ أَنْ يُؤْتَىٰ أَحَدٌ مِثْلَ مَا أُوتِيتُمْ أَوْ يُحَاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ ۗ قُلْ إِنَّ الْفَضْلَ بِيَدِ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٧٣﴾
يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿٧٤﴾
وَمِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِقِنْطَارٍ يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ وَمِنْهُمْ مَنْ إِنْ تَأْمَنْهُ بِدِينَارٍ لَا يُؤَدِّهِ إِلَيْكَ إِلَّا مَا دُمْتَ عَلَيْهِ قَائِمًا ۗ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَالُوا لَيْسَ عَلَيْنَا فِي الْأُمِّيِّينَ سَبِيلٌ وَيَقُولُونَ عَلَى اللَّهِ الْكَذِبَ وَهُمْ يَعْلَمُونَ ﴿٧٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_سیزدهم [امیر] این
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_چهاردهم
تا وارد شدم از چیزی که دیدم
برای چند دقیقه نفس کشیدن
یادم رفت... نادر یه سطل دیگه
که پر از آب داغ بود خالی کرد روی
امیر ...امیر از درد دوباره یه فریاد زد
دلم براش سوخت کاش میشد کاری
کنم براش اما نمیشد اگه دخالت
میکردم دنی بهم شک میکرد
[امیر]
بعد از اینکه قشنگ منو با آب
داغ سوزوندن دست از سرم
برداشتن تمام تنم داشت
آتیش میگرفت ... دیگه نفس
کشیدنم برام سخت بود...
چشمام افتاد روی هم و دیگه
هیچی نفهمیدم
نمی دونم چقدر گذشته بود که
با لگد محکمی که به پهلوم خورد
با بی حالی چشمام و باز کردم
که دنیل و دیدم یه چیزی به یکی
از افرادش گفت و رفت بیرون
پسره اومد طرفم نگاهم رفت
سمت پسره که یه سرنگ دستش
بود نه خدایا اون چیزی که تو
فکرمه درست نباشه این یکی و
دیگه نمی تونم تحمل کنم خداااااااااا
از بس تمام تنم درد میکرد و می
سوخت حتی حال مقاومت هم
نداشتم پسره سرنگ و بهم تزریق
کرد که یه حال عجیب بهم دست داد
و تو دلم با تمام وجود اسم خدا
رو صدا زدم چشمام و بستم پسره
وقتی حال منو دید یه قه قه بلند
زد و رفت بیرون و در و بست
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•