عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْمًا كَفَرُوا بَعْدَ إِيمَانِهِمْ وَشَهِدُوا أَنَّ ال
روزی کمی با قرآن 🌱✨
وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ آمِنُوا بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا نُؤْمِنُ بِمَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَيَكْفُرُونَ بِمَا وَرَاءَهُ وَهُوَ الْحَقُّ مُصَدِّقًا لِمَا مَعَهُمْ ۗ قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِيَاءَ اللَّهِ مِنْ قَبْلُ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿٩١﴾
وَلَقَدْ جَاءَكُمْ مُوسَىٰ بِالْبَيِّنَاتِ ثُمَّ اتَّخَذْتُمُ الْعِجْلَ مِنْ بَعْدِهِ وَأَنْتُمْ ظَالِمُونَ ﴿٩٢﴾
وَإِذْ أَخَذْنَا مِيثَاقَكُمْ وَرَفَعْنَا فَوْقَكُمُ الطُّورَ خُذُوا مَا آتَيْنَاكُمْ بِقُوَّةٍ وَاسْمَعُوا ۖ قَالُوا سَمِعْنَا وَعَصَيْنَا وَأُشْرِبُوا فِي قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ بِكُفْرِهِمْ ۚ قُلْ بِئْسَمَا يَأْمُرُكُمْ بِهِ إِيمَانُكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ ﴿٩٣﴾
قُلْ إِنْ كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ الْآخِرَةُ عِنْدَ اللَّهِ خَالِصَةً مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ ﴿٩٤﴾
وَلَنْ يَتَمَنَّوْهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ ۗ وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِالظَّالِمِينَ ﴿٩٥﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
••♥️🌙••
یڪ نگاه به نامحرم
مےٺواند سالها عبادٺٺ را بسوزاند
و یڪ نگاه نڪردڹ
مے ٺواند برټر از سالها عبادٺ باشد
چشمت را ببند
سرت را پایین بینداز
با خدا معامله ڪݩ ....
چڪ هاے خدا سر وقت پاس مۍ شود
وعده اش حقیقت محض است..ツ
••🌙♥️•• #شایدتحول
••🌙♥️•• #دل313ارام
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرف_حق
اوکہ دنبالش هرروز درخواستش مے کند
(در نماز هر قنوت بخوان الهم الرزقنا الشهادت را🌱✨)
#شهید_گمنامــ
EHGHE FOUR HARFE
آقـــا جان 🥺
تا ڪے منتظر بمونم ڪسے گناه نڪنہ...
#یا_صاحب_الزمان
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_نوزدهم سهند : خب میخ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ
#پارت_صد_و_بیستم
[نامزد امیر]
وقتی آماده شدم رفتم به مامان
گفتم که میرم یه سری به الهام
جون بزنم( مامان امیر) بعد
خدافظی با مامان از خونه زدم
بیرون و پیاده راه افتادم سمت
خونه امیر اینا زیاد تا خونه ما
فاصله نداشت
با یاد امیر اشک تو چشمام جمع
شد🥺 چقدر دلم براش تنگ
شده بود هیچ خبری هم ازش
نداشتم دلم شور میزد نگرانش
بودم حس میکردم قراره یه اتفاق
بدی بیوفته😥 وقتی به خودم
اومدم دیدم روبه رو خونه امیر
اینام دست از فکر کردن به
امیر برداشتم و زنگ در و زدم بعد چند
دقیقه الهام جون در و باز کرد و
رفتم داخل دم در اول روسری و
چادرم و مرتب کردم و رفتم داخل
الهام جون و آقاعرفان (داداش
بزرگ امیر) رو مبلا نشسته بودن
با وارد شدن من از جاشون بلند
شدن رفتم طرف الهام جون و
بغلش کردم خیلی لاغر شده بود وقتی
از الهام حون جدا شدم با سر پایین
به آقا عرفان سلام دادم و کنار
الهام جون نشستم سرم هنوز پایین
بود که صدای الهام جون و شنیدم
که می گفت: دخترم تو از امیر خبر
نداری🥺
سرمو بلند کردم و بهش نگاه
کردم چشماش پر اشک بود شرمنده
شدم و سرمو انداختم پایین
من: شرمنده تونم الهام جون منم
خبر ندارم هرچی هم رفتم محل
کارش چیزی بهم نگفتن
الهام جون: نمی دونم چرا از صبح
همش دلشوره دارم دیـشـ....😭...
گریه بهش اجازه نداد بقیه حرفشو
بزنه با نگرانی نگاهش میکردم
آقا عرفان رفت طرفشو بغلش کرد
و گفت: چیزی نشده که مامانم
مطمئنم امیر حالش خوبه ...
الهام جون: ولی من میدونم یه
چیزی شده ... دیشب خواب دیدم
امیرم😭 شهید شده ...😭
اشکا منم شروع کردن به باریدن
صورتم از اشک خیس شده بود😭
حتی فکر کردن به اینکه یه روز
امیر نباشه حالم و بد میکرد...😥
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_صد_و_بیستم [نامزد امیر]
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️
#حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍت
#پارت_صد_و_بیست_و_یکم
[زینب]
صبح زود سهند گفت آماده بشید
قرار بریم ویلا( اونجا که قراره
جشن برگزار بشه) رفتم سمت کمدم
و یه جلیقه ضد گلوله پوشیدم یه
مانتو بلند تا زیر زانو مشکی حالت
کت داشت و یه شلوار مشکی چرم
و شاله کلفت مشکی و بعد پوشیدن
دست کش هام شنلم و هم پوشیدم
رفتم در پنجره و باز کردم و با
سوت مخصوص شاهین که شبیه
انگشتر
بود و همیشه دستم بود یه سوت
زدم که بعد چند دقیقه صدای شاهین
و بعد خودش اومد دستمو از
پنجره بردم بیرون که روی دستم نشست
رفتم طرف تخت و اون نقابی و
زره ای که برای شاهین درست کرده
بودم و براش پوشیدم اولش یکم
بد خلقی کرد ولی بعد آروم شد
خیلی قشنگ تر شده بود برای
احتیاط اینارو پوشیدم که اگه
بهش شلیک کردن به بدنش نخوره
خودمم نقابم و زدم و از اتاق رفتم
بیرون که دیدم ساسان هم آماده
شده و روی مبل های توی سالن نشسته
و سرشم تو گوشیشه منم رفتم و روی
مبل تکی دور از ساسان نشستم
و با شاهین مشغول شدم که
صدای ساسان توجه ام جلب کرد
ساسان: پرنده قشنگیه ولی به درد
دخترا نمیخوره یکم وحشی و خطر
ناکه دخترا هم که دل نازک و حساس...
تند سرمو بلند کردم و با نگاهی که
توش عصبانیت و خشم موج میزد
بهش نگاه کردم ک رنگش پرید
من: الان چی گفتی ؟؟🤨
با لکنت گفت: چشمات ..چـ..ـشمات😳😰
من: جواب سوال منو ندادی ...
چشمام چی؟🤨
انگار اینجا نبود چون اصلا نشنید
من چی گفتم
شنیدم که زیر لب گفت : رنگ چشماش عوض شد و رگه های سفید توش بود یه برق ترسناک داشت
چشماش و منو یاد چشمای شاهینی
که آماده حمله هستن انداخت😰
پوذخندی زدم بهش زود از جاش
بلند شد و گفت : جدی نگیر می
خواستم یکم شوخی کنم من
میرم تو حیاط ... منتظر جواب
من نموند و با سرعت رفت بیرون ...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•