eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
726 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
57 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
خاصیت رفیق هیتی اینکه به جاے دعا مادے برات ارزوے شهادٺ مے کند! EHGHE FOUR HARFE
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
روزی کمی با قرآن 🌱✨ إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكًا وَهُدًى لِلْعَالَمِينَ ﴿٩٦﴾ فِيهِ آيَاتٌ بَيِّنَاتٌ مَقَامُ إِبْرَاهِيمَ ۖ وَمَنْ دَخَلَهُ كَانَ آمِنًا ۗ وَلِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَيْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَيْهِ سَبِيلًا ۚ وَمَنْ كَفَرَ فَإِنَّ اللَّهَ غَنِيٌّ عَنِ الْعَالَمِينَ ﴿٩٧﴾ قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ شَهِيدٌ عَلَىٰ مَا تَعْمَلُونَ ﴿٩٨﴾ قُلْ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لِمَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللَّهِ مَنْ آمَنَ تَبْغُونَهَا عِوَجًا وَأَنْتُمْ شُهَدَاءُ ۗ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ ﴿٩٩﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا فَرِيقًا مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ يَرُدُّوكُمْ بَعْدَ إِيمَانِكُمْ كَافِرِينَ ﴿١٠٠﴾
ذڪر روز یـڪـشـنـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گوش بہ فرمان تو هستیم... آماده نبرد هستیم ... فقط ڪافیست یڪ اشاره ڪنے... تا جان را فدایے ات ڪنیم... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
این جاده ها بوے آمدن مےدهد بوے لالہ و بوے سنبݪ مےدهد خبر از آمدن مهدے زهرا مےدهد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ شونه بالا انداختم و دوباره مشغول بازی با شاهین شدم بعد چند دقیقه بقیه هم اومدن و باهم رفتیم تو حیاط دیدم ساسان تکیه داده به ماشین و منتظره... سهند رفت طرفش یکم باهم حرف زدن بعد نمیدونم ساسان چی گفت بهش که برگشت و یه نگاه به من کرد و رفت نشست پشت فرمون ماهم رفتیم سوارشدیم و سهند راه افتاد شاهین و گذاشتم روی شونه ام و سرمو تکیه دادم به شیشه و به بیرون خیره شدم از صبح یه حسی دارم که کلافم کرده بعد نیم ساعت سهند جلوی یه ویلای بزرگ نگه داشتم و چنتا بوق زد که در حیاط باز شد و رفتیم داخل بعد اینکه سهند ماشین و پارک کرد همه باهم پیاده شدیم و رفتیم سمت در ویلا وقتی وارد شدیم یه لحظه حواسم به بزرگی و قشنگی ویلا پرت شد ولی زود خودمو جمع و جور کردم دوتا خدمت کار اومدن طرفمون و وسایل هامون و گرفتن وقتی می خواستن برن شنیدم که یکی شدن آروم گفت: وااای هر وقت اینا میان من،میترسم نمیدونم چرا ولی خدایی همه شون خوشگلن اون یکی گفت: آره والا اون جدیده و ببین تاحالا ندیده بودمش ... به بقیه حرفاشون توجه نکردم رفتم و رو مبل تک نفره کنار ترلان نشستم و همون جور که سرم پایین بود توجه ام به شاهین جلب شد بی قراری میکرد سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم: چته پسر چرا بی قراری میکنی عزیز دلم ...سرشو به دستم مالید گرفتمش تو بغلم نمی دونم چرا دلم براش تنگ شد انگار دیگه قرار نیست ببینمش •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ حوصله ام سر رفته بود از وقتی اومده بودیم سهند با یه پسره که فکر کنم اسمش مانی بود داشت حرف میزد دیگه داشتم کلافه می شدم از جام بلند شدم که توجه همه بهم جلب شد سهند گفت: کجا🤨 من: شاهین بی قراری میکنه میرم روی پشت بوم یکم پرواز کنه 😒 سهند که انگار خیالش راحت شده باشه با بی تفاوتی گفت: باش برو راه افتادم سمت پله ها و ازشون رفتم بالا وقتی به در پشت بوم رسیدم بعد باز کردن در رفتم بیرون وااااو😯 اینجا رو از این بالا چه قدر قشنگه منظره اطراف به شاهین گفتم : منتظر چی هستی پسر برو پرواز کن 😊 ولی شاهین از بی قراریش که کم نشد هیچ بیشتر هم شد متوجه نمی شدم چرا انقدر بی قراره ولی مجبورش کردم پرواز کنه رفتم طرف میز و صندلی که اونجا بود نشستم و به شاهین خیره شدم که چه زیبا پرواز میکرد🙂 یه لحظه نگاهم افتاد به اتاقک کوچیکی که روی پشت بوم بود نمیدونم چرا ولی خیلی کنجکاو بودم بدونم چی داخلشه یه نگاه به اطراف کردم و رفتم سمتش نگاه کردم دیدم قفل نیست ابرو هام رفت بالا درش و باز کردم و یه نگاه داخلش کردم پر وسیله بود یه کم تو وسیله ها گشتم که یه کیف سیاه رنگ توجه ام جالب کرد بازش کردم که از چیزی که دیدم چشمام گرد شد نهههه کلی مدرک درباره این باند بود با اینا میشد همشون رو اعدام کرد 🤩 زود کیف و برداشتم و اومدم بیرون و درو بستم یه نگاه به کیف کردم خیلی بزرگ نبود یه سوت زدم که شاهین با سرعت اومد طرفم و روی شونه ام نشت گفتم : پسرخوب برات یه ماموریت دارم🙃 یکم سرشو کج کرد و دوباره زل زد بهم گفتم: این کیف و بده هادی آفرین پسر خوب •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16392266410987
روزطلبه‌مبارڪ! :) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🖇️🦋 انصاف‌یعنی: اگه‌روزای‌سخت‌رسید روزایِ‌خوبِ‌زندگیت‌یادت‌بمونه! انصاف‌یعنی؛ بدونی‌خُدایِ‌روزایِ‌سخت همون‌خُدایِ‌روزای‌خوبه:) -منصف‌باشیم!!! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَأَنْتُمْ تُتْلَىٰ عَلَيْكُمْ آيَاتُ اللَّهِ وَفِيكُمْ رَسُولُهُ ۗ وَمَنْ يَعْتَصِمْ بِاللَّهِ فَقَدْ هُدِيَ إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ ﴿١٠١﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ حَقَّ تُقَاتِهِ وَلَا تَمُوتُنَّ إِلَّا وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ ﴿١٠٢﴾ وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا ۚ وَاذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْدَاءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا وَكُنْتُمْ عَلَىٰ شَفَا حُفْرَةٍ مِنَ النَّارِ فَأَنْقَذَكُمْ مِنْهَا ۗ كَذَٰلِكَ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ ﴿١٠٣﴾ وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ ۚ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ ﴿١٠٤﴾ وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَاخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ مَا جَاءَهُمُ الْبَيِّنَاتُ ۚ وَأُولَٰئِكَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴿١٠٥﴾
ذڪر روز دوشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یڪے بود یڪے نبود توے این دنیا یہ آقاے مهربون دور از نگاه هاے بد یہ گوشہ از جهان تنها نشستہ بود دلش شڪسته بود از آدماے بد💔 غصہ میخورد آقاے خوب چون تنها بود تنهای تنها ڪسے نبود بہ یاد اون فقط،میگفتن بیا آقاے مهربون ... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⭕️مزایای استخدام شدن در وزارت اطلاعات ⭕️افرادی که به استخدام وزارت اطلاعات در می آیند ، از مزایای بسیاری بهره مند خواهند بود. این افراد از نظر سطح آموزشی بسیار قوی می شوند  زیرا مدام در حال آموزش دیدن هستند. همچنین حقوق و مزایای این افراد نیز قابل توجه است. در حالت عادی این افراد از تمامی حقوق و مزایایی که دولت تعیین کرده برخوردار خواهند بود. از طرفی با شرکت در مnموریت های سازمانی پاداش های متعددی را دریافت خواهند کرد که می تواند برای این افراد بسیار عالی باشد. به صورت کلی مزایای بسیاری شامل حال افرادی که به استخدام این سازمان در می آیند می شود. •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ با مهدی دوست بود و راه خونه مهدی اینا و بلد بود خودم بهش یاد داده بودم که اگه اتفاقی برای من افتاد اون بتونه بره پیش کس آشنایی بعد اینکه مطمئن شدم شاهین رفت برگشتم داخل داشتم از کنار یه اتاقی رد میشدم که دیدم درش بازه رفتم یکم نزدیک که حس کردم صدای گوشی میاد رفتم داخل کسی نبود توجه ام به نوری که از روی تخت می اومد جلب شد رفتم طرف تخت که یه گوشی دیدم عکس صفحه آقا امیر بود یعنی گوشی آقاامیره... دیدم دوتا پیام اومده براش یکی از طرف (مامان الهام) و اون یکی از طرف(داداش) کنجکاو شدم ببینم چی گفتن بهش مگه قرار نبود با خانواده اش ارتباط نداشته باشه ... ترسیدم کسی بیاد و ببینه زود گوشی و برداشتم و گذاشتم تو جیبم و از اتاق اومدم بیرون داشتم میرفتم سمت سالن که .... یهو ساسان اومد جلوم یه لحظه به چشماش نگاه کردم و از کنارش رد شدم و رفتم جای قبلی خودم نشستم حدود یک ساعتی میشد نشسته بودیم که سهند بلند شد و گفت: بچه ها برید استراحت کنید که ساعت سه کارتون دارم پووووف اخه ساعت سه نصف شب 😐😒همه از جامون بلند شیدیم یه خدمتکار اومد و اتاقتی که مال من بود و بهم نشون داد بعد اینکه خدمتکار رفت لباسام و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم ... بیدون جلب توجه کل اتاق و دید زدم تا ببینم دوربینی چیزی هست یا نه که دیدم نیست خیالم راحت شد پتو و کشیدم روی سرم و گوشی آقا امیر و از تو جیبم درآوردم و روشنش کردم با روشن شدن صفحه گوشی نگاهم روی عکسش قفل شد تاحالا تو صورتش نگاه نکرده بودم و نمی دونستم چه شکلیه😑 وااای چرا انقدر شبیه منه 😳 چشماش کپ چشمای خودم بود فرم صورتش نهههه بابا این فکرا چیه من میکنم مگه دیگه چشم هم رنگ چشمای من نیست 🚶‍♀ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ بی خیال قیافه آقا امیر شدم و رفتم تو پیام هاش اووو😯 چقدر پیام رفتم تو پیوی مامانش که نوشته بود: (سلام عزیز دل مادر خوبی پسرم دلم برات تنگ شده پس کی تموم میشه کارت راستی مادر یه رازی هست میخوام بهت بگم یادت دوسال پیش بهت گفتم یه خواهر داشتی که گم شد ... امروز فهمیدم یه خانواده ای پیداش کردن و هرچی دنبال پدرو مادرش گشتن پیداشون نکردن تصمیم گرفتن که بزرگش کنن ... پسرم اونا خانواده حیدری بودن همون دوستت هادی خواهرت زینبه عزیز دلم ....) چشمام تار میدید توان خوندن بقیه حرف هاش و نداشتم چنتا پلک زدم که چند قطره اشک از چشمام جاری شد و پشت بندش قطره های بعدی این ایــ..ـن امکان نداره یعنی من بچه واقعی مامان اینا نیستم یعنی....یعنی آقا امیر داداشمه😰 وااای نه خدای من این امکان نداره سریع رفتم پیامی که نوشته بود ازطرف داداش و مال دو روز پیش بود و باز کردم داداش: (سلام امیر داداش خوبی میگم دو روز دیگه قرار یه جشن بزرگ برگزار بشه خوب سرهنگ گفت زن داداش هم تو این مهمونی شرکت کنه و قرار یه چیزی و بده به تو پس حواست و جمع کن مراقب خودت باش دوستت دارم "آرمان" ) وااای یعنی امیر نامزد داره😳😥 خدای من امشب ... امشب فکر کنم سهند نقشه ها داره برای امیر وای من تحمل ندارم ببینم داداشم و میزنن😓 خدایا خودت کمکم کن تازه فهمیدم داداشمه نگاهم به ساعت افتاد که دونیم نصف شب و نشون میداد ... زود بلند شدم و گوشی امیر و یه جا مخفی کردم و بعد پوشیدن لباس هام از اتاق رفتم بیرون •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی، سخنی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16392266410987