عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من [باران] دوروز بعد وقتی م
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_نهم
#خانومہ_شیطونہ_من
وقتی اسمشو میگفت میگرفت بچه و انقدر بوس میکرد و فشارش میداد تا به گریه میفتاد میگفتی چرا بچه و این کار میکنی میگه اولش دلم میخواد داداش خودمه دومش اخه از بس شیرین زبونی میکنه 😐🤦♀
باراد و از مامان گرفتم و نشوندمش تو بغلم و مشغول بازی کردن باهاش شدم اونم غش غش میخندید بابک نتونست تحمل کنه و ازم گرفش و گفت: دیگه بسته زیادی بهت خندید پرو میشی
تا اومدم جوابش بدم بابا گفت رسیدیم
یه نیشگون از بازوی بابک گرفتم که اخش در اومد
گفتم:حقته
و تا اومد بزنتم از پاشین پیاده شدم که بابک هم پیاده شد و هی بهم چشم غره میرفت منم لبخند ملیح تحویلش میدادم که بیشتر حرص میخورد
رفتیم داخل محضر خیلی شلوغ بود یکم که نشستیم محمدرضا اینا هم اومدن و رفتیم تو اتاق عقد و منو محمدرضا کنار هم نشستیم از خانواده ما دایی و خاله و عمه و عمو ها اومده بودن از خانواده محمدرضا اینا فقط دایی و خاله ایناش اومده بودن حسابی اتاق و شلوغ کرده بودن یه لحظه بغض کردم سرمو انداختم پایین که صدای محمدرضا و کنار گوشم شنیدم که میگفت: چرا باران خانم بغض کرده؟
لب زدم: همه هستن فقط جایِ عماد خالیه😔
با مهربونی گفت: الهی، نبینم گریه کنی ها مطمئنم عماد هم اینجاست
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم صفحه گوشیمو روشن کردم به صفحه اش خیره شدم که عکس عماد و داداش شهیدم بود
دست کشیدم روی صورتشون و تو دلم شروع کردم به حرف زدن باهاشون
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16488059897414
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
خانمهاپشتصحنھجنگوجهادآقایونند
انقدردستکمنگریدشوناگریکصحنہ
پشتصحنہنداشتھباشہصحنہلنگمیمونه!
#دخترونہ
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
May 11
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن🌱✨ يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ لَا يَحْزُنْكَ الَّذِينَ يُسَارِعُونَ فِي الْكُفْرِ مِنَ
روزی کمی با قرآن🌱✨
وَقَفَّيْنَا عَلَىٰ آثَارِهِمْ بِعِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ ۖ وَآتَيْنَاهُ الْإِنْجِيلَ فِيهِ هُدًى وَنُورٌ وَمُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ التَّوْرَاةِ وَهُدًى وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ ﴿٤٦﴾
وَلْيَحْكُمْ أَهْلُ الْإِنْجِيلِ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فِيهِ ۚ وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ ﴿٤٧﴾
وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقًا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتَابِ وَمُهَيْمِنًا عَلَيْهِ ۖ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ ۖ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ عَمَّا جَاءَكَ مِنَ الْحَقِّ ۚ لِكُلٍّ جَعَلْنَا مِنْكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا ۚ وَلَوْ شَاءَ اللَّهُ لَجَعَلَكُمْ أُمَّةً وَاحِدَةً وَلَٰكِنْ لِيَبْلُوَكُمْ فِي مَا آتَاكُمْ ۖ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ ۚ إِلَى اللَّهِ مَرْجِعُكُمْ جَمِيعًا فَيُنَبِّئُكُمْ بِمَا كُنْتُمْ فِيهِ تَخْتَلِفُونَ ﴿٤٨﴾
وَأَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَلَا تَتَّبِعْ أَهْوَاءَهُمْ وَاحْذَرْهُمْ أَنْ يَفْتِنُوكَ عَنْ بَعْضِ مَا أَنْزَلَ اللَّهُ إِلَيْكَ ۖ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَاعْلَمْ أَنَّمَا يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ ۗ وَإِنَّ كَثِيرًا مِنَ النَّاسِ لَفَاسِقُونَ ﴿٤٩﴾
أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ ۚ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ حُكْمًا لِقَوْمٍ يُوقِنُونَ ﴿٥٠﴾
#روزی_کمی_با_قرآن
ازمپرسیدن:چراانقدربیقراری
گفتم:دلتنگم
گفتن:دلتنگکی؟
گفتم:دلتنگهمونکسیکههمهدلتنگشن
حتیخودشما
گفتن:والاماکهدلتنگکسینیستیم😂
لبخندپردردیزدموپشتموڪردمبهشونراه
افتادمدرهمونحالگفتم:حقداشتنبگن
حضرتمهدی(عج)ازامامحسین(ع)مظلومتره💔🚶♂
#حرف_دلـــــ
#دلتنگے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حالوروزمخوبنیستدلتنگم
اینحالہیڪیودروزمنیست😔
#مهدوی
#دلتنگے
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_نهم #خانومہ_شیطونہ_من وقتی اسمشو میگفت میگرفت ب
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_دهم
#خانومہ_شیطونہ_من
نمیدونم چقدر گذشته بود که عاقد اومد و شروع کردبه خوندن خطبه عقد بار اول که خوند دختر خالم گفت: عروس رفته از امام زمان و حضرت زهرا اجازه بگیره
بار دوم امیرسام با اون کت و شلوار بانمکی که پوشیده بود با لحن بامزه ای گفت: زنداییم رفته گل بیاره برای دایی جونم😁
همه زدن زیر خنده عاقدم خندش گرفته بود زیرلب یه چیزی گفت و برای بار سوم شروع کرد به خوندن که ایندفعه آروم گفتم: با اجازه آقا امام زمان و پدرومادرم و داداشم و داییعمادم بله😔
بعد از اینکه محمدرضاهم بله و گفت الناز با مسخره بازی حلقه هارو داد تا دست هم کنیم محمدرضا دستمو گرفت و آروم حلقه و دستم کرد با لبخند به حلقه تو انگشتم خیره شدم با صدای الناز به خودم اومدم
الناز: الو الو زنداداش صدا میاد؟
من: بله میاد ولی یکم خش داره
الناز: پرو ... بیا حلقه و دست داداشم کن بعد برو تو هپروت
خندیدم و حلقه و دست محمدرضا کردم
یه حس خوب داشتم انگار محمدرضا و از قبل بیشتر دوست داشتم و علاقم بهش بیشتر شده بود با گرفتن دستم توسط محمدرضا برگشتم و نگاهش کردم که دیدم با لبخند بهم نگاه میکنه لب زد : دوستتدارمخانمشیطونوخشنوپروو
لجبازوکلهشقهمن
خندیدم که گفت: الان که انتظار نداشتی مثل این چیزا بگم واااای دوستت دارم نفس منننن
انقدز بامزه گفت که منو بابک از خنده ترکیدیم خودش هم خندش گرفته بود
گفت: والا...
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_صد_و_دهم #خانومہ_شیطونہ_من نمیدونم چقدر گذشته بود که ع
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️
❤️
#پارت_صد_و_یازدهم
#خانومہ_شیطونہ_من
[محمدرضا]
بعد خدافظی از همه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم یکم که گذشت دیدم باران خوابش برده خندیدم و زیر لب گفتم خانم خوابالو ... زدم کنار بعد اینکه صندلیش و درست کردم تا بتونه راحت بخوابه دوباره راه افتادم ضبط و روشن کردم که با مداحی که شروع به خوندن کرد دلم پرکشید سمت سوریه 😔🕊
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این
ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
منم باید برم آره برم سرم بره
نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد نفس آخرم بره
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کامل غرق مداحی شده بودم که با صدای گریه باران سریع ماشین و زدم کنار و برگشتم طرفش
من: باران .... باران خانم
شیشه های ماشین دودی بودن به خاطر همین خیالم راحت بود آروم کشیدمش تو بغلم و گذاشتم تا آروم بشه
بعد چند دقیقه که آروم شد از خودم جداش کردم و گفتم: چرا گریه میکنی خانومم
با بغض نگاهم کرد و گفت : بیتابی تو چشات و دوست ندارم محمدرضا ... دلم اون چیزی که تو چشاته و باعث میشه ته دلم خالی شه و دوست ندارم😔😭
با مهربونی نگاهش کردم و پیشونیش و ب*و*س*ی*د*م
ناشناس رمان👇
https://harfeto.timefriend.net/16488059897414
=============
|@eshghe4harfe|
=============
❤️
✨❤️
❤️✨❤️
✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️
✨❤️✨❤️✨❤️
❤️✨❤️✨❤️✨❤️