eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
795 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
کربلا♥️کربلا
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَلَتَجِدَنَّهُمْ أَحْرَصَ النَّاسِ عَلَىٰ حَيَاةٍ وَمِنَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَلَمَّا جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللَّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ ﴿١٠١﴾ وَاتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ عَلَىٰ مُلْكِ سُلَيْمَانَ ۖ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَٰكِنَّ الشَّيَاطِينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ ۚ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّىٰ يَقُولَا إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلَا تَكْفُرْ ۖ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ ۚ وَمَا هُمْ بِضَارِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلَا يَنْفَعُهُمْ ۚ وَلَقَدْ عَلِمُوا لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ خَلَاقٍ ۚ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْا بِهِ أَنْفُسَهُمْ ۚ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿١٠٢﴾ وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ خَيْرٌ ۖ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ ﴿١٠٣﴾ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقُولُوا رَاعِنَا وَقُولُوا انْظُرْنَا وَاسْمَعُوا ۗ وَلِلْكَافِرِينَ عَذَابٌ أَلِيمٌ ﴿١٠٤﴾ مَا يَوَدُّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ وَلَا الْمُشْرِكِينَ أَنْ يُنَزَّلَ عَلَيْكُمْ مِنْ خَيْرٍ مِنْ رَبِّكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَخْتَصُّ بِرَحْمَتِهِ مَنْ يَشَاءُ ۚ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ ﴿١٠٥﴾
روے قلبم حک شده با رنگ خون شهدا ما کہ رفتیم نوبت غیرت توسٺ کہ خرج شود🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میدونی‌خوب‌بودن‌‌فقط‌به‌این‌نیست‌ ڪه‌همش ‌نمازبخونی‌وقرآن‌بخونی‌و... چه‌پسر‌چه‌دختر‌بلندبشی... چارتادونه‌ظرف‌بشوری‌ جارویی‌بڪشی🤗 تمیزڪنی‌خونه‌رو‌بی‌منت😉 به‌خاطراینڪه‌لبخندبه‌لب‌مادر یا پدر یا همونی‌ڪه‌پیشش‌زندگی‌می‌ڪنی بیاری خودش‌ڪُلی‌می‌اَرزه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگربسیجے‌واقعی هستی"الهم‌الࢪزقناشهادت"راپشت قلبت‌بچسبان‌نه‌پشت‌گوشی!(: •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بزرگۍ‌میگفٺ↓ تڪیه‌ڪن‌به‌شہـداء' شہـداتڪیه‌شان‌خداسټ؛ اصلا‌ڪنارگـݪ‌بشینےبوۍگل‌میگیرے' پس‌گݪستان‌ڪن‌زندگیټ را‌با‌یادشہـدآ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_سوم وقتی آمبلانس
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ چشمام گرد شد دکتر هم دست کمی از من نداشت صدای تذکر دادن پرستار ها اومد که میگفتن: آروم تر اینجا بیمارستانه دکتر یه نگاه به من کردو گفت: شما استراحت کنید دوباره بهتون سر میزنم و بعد رفت بیرون شونه ای بالا انداختم به من چه هیییی من حالم خوب بود فقط یکم سرم درد میکرد اه اه حالم از بیمارستان بهم میخوره کاش میشد الان مرخص بشم دراز کشیدم و دستمو گذاشتم رو چشمام یهو یادم اومد که وقتی داشتم رئیس باند و دستگیر میکردم بهم شلیک کردن عملیات چی شد خداکنه همه دستگیر شده باشن مخصوصا رئیس باند تو همین فکرا بودم که خوابم برد حس کردم صدای کسی میاد یکم که دقت کردم فهمیدم سلی داره با اون دختره عسل حرف میزنه اه اه دختره لوس آروم چشام باز کردم که چشمم به ساعت که روی دیوار بود افتاد اووو خیلی هم نخوابیدم همش دو ساعت برگشتم سمت سلی اینا من: سلام سلینا خانم نمی بینین مریض خوابه و شما نباید سر و صدا کنید سلی: برو بابا تو از منم سالم تری عسل: سلام اره راست میگه من: بلند شید برید بیرون تا نزدم لـ... اِه میگم سلی سلی: ها چیه تا الان که داشتی بیرونمون میکردی من: خب هالا بگو ببینم عملیات چی شد سلی: هچی همه رو دستگیر کردیم من: رئیس باند چی شد عسل: هیچی وقتی که تو تیر خوردی اونم اومد از فرصت استفاده کنه و فرار کنه که یکی از بچه ها بهش شلیک کرد که زخمی شد من: خب چی شد زیر لفظی میخوای تا حرف بزنی عسل: مرد من: چییی چرا سلی: تیر تو سینش خورده بود و تا بردنش بیمارستان خون زیادی از دست داد من: اهااان •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_چهارم چشمام گرد ش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ دو روز بود که بهوش اومدم دیگه نمیتونم بیمارستان و تحمل کنم بلند شدم و لباسا بیمارستان و با لباسا خودم عوض کردم و چادرمو پوشیدم و رفتم بیرون که سلی و اقای رحمانی و اقای تهرانی و دیدم که داشتن با پرستار بحث میکردن متوجه من نشدن که از اتاق اومدم بیرون منم توجه ی بهشون نکردم و کارا ترخیصم و انجام دادم بعدش یه ماشین گرفتم و برگشتم اردوگاه ماشین مال اردوگاه بود و سلی اینارو آورده بود بیمارستان هالا اونا خودشون بیان اردوگاه به من چه [سلینا] داشتم تمرین میکردیم با عسل که اقای تهرانی اومد و گفت آماده شم که بریم بیمارستان پیش زینب رفتم تو چادر که آماده بشم که دیدم یه دختره رو صندلی نشسته و کلافه اینور و اونور و نگاه میکنه من: سلام بفرمایید دختره: سلام من محدثه دوست زینب هستم و عضو جدید گروه من: منم سلینا هستم خوشبختم محدثه: من و تازه به اینجا فرستادن و همین یک ساعت پیش رسیدم بهم گفتن بیام تو این چادر من: اهان بله فرمانده دیروز گفتن عضو جدید داریم پس شما هستین محدثه: اره اوووم ببخشید میشه بگین زینب کجاست من: زینب تو عملیات تیر خورد و الان بیمارستانه تا اینو گفتم یه جیغ خفه کشید محدثه: واااای الان حالش خوبه من: اره من الان میخوام برم پیشش میای محدثه: اره اره من: پس صبر کن آماده شم محدثه: باشه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639
شهید علی پورحیدری «مـردم از گـنـاه دوری کنـیـد چـرا کـه هیـچ نفـعی از ارتکـاب آن بـرای شمـا بـوجـود نـمی‌آیـد. همیـشه راسـتـگو باشـید که رهـایی در راستـگـویی اسـت و از دروغ بپـرهیـزید که مرگ در دروغگویی است. کار خـیر کنـید. کمتر حرف بزنـید و بیشـتر عـمل کنیـد. هر شـب قـبل از خـواب مـقداری از اعـمالـتان را که در روز انجام دادیـد مـرور کنـید و سـعـی کنیـد فردایـتان از دیـروزتان بـهتـر باشد.» •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
•┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ وَلَمَّا جَاءَهُمْ رَسُولٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ نَبَذَ
روزی کمی با قرآن 🌱✨ مَا نَنْسَخْ مِنْ آيَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَيْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا ۗ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿١٠٦﴾ أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۗ وَمَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ وَلِيٍّ وَلَا نَصِيرٍ ﴿١٠٧﴾ أَمْ تُرِيدُونَ أَنْ تَسْأَلُوا رَسُولَكُمْ كَمَا سُئِلَ مُوسَىٰ مِنْ قَبْلُ ۗ وَمَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ ضَلَّ سَوَاءَ السَّبِيلِ ﴿١٠٨﴾ وَدَّ كَثِيرٌ مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِكُمْ كُفَّارًا حَسَدًا مِنْ عِنْدِ أَنْفُسِهِمْ مِنْ بَعْدِ مَا تَبَيَّنَ لَهُمُ الْحَقُّ ۖ فَاعْفُوا وَاصْفَحُوا حَتَّىٰ يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿١٠٩﴾ وَأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ ۚ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿١١٠﴾
رفیق‌شھیدم حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد♥️ شَھید‌ابرٰاهیم‌هٰادےٓ صبحتون شهدایی🌷🌷🌷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
~🕊 🌴✨ بعداز نماز می‌خواستم حسین‌آقا را ببینم و درباره مسائلی مربوط به عملیات باهم صحبت کنیم، دنبالش فرستادم و منتظرش ماندم، او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود و جوراب پایش نبود آمد! معلوم بود فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده نگاه معناداری به او انداختم! سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدایِ خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم! ♥️🕊 شادی روحش صلوات🌹 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💔‍ ما رفتیـــــم ... !!! ✅این شما و این انقلابی ... ڪــــــــــه ... خون ما ... خونبهایش شد ...🥀🍁 🇮🇷ڪجایند_مــــــــــردان _بی_ادعا🇮🇷 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💌 🌹شهید احمد مشلب: حضرت صاحب الزمان (عج الله تعالی فرجه الشریف) خدا به شما صبر دهد؛ او منتظر ماست، نه این که ما منتظر او باشیم. هنگامی میشود گفت منتظریم، که خود را اصلاح کنیم، ولی اگر خود را اصلاح نکنیم، هیچ گاه ظهور نخواهد کرد. 🤲 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سعی کن مدافع قلبت باشی؛ --->از نفوذ شیطان!! شاید سخت تر از مدافع حرم بودن، مدافع قلب شدن باشه.....♡ 🕊️🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ثائر •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بیایید اگر حداقل براے مذهبی بودن و دین با کارامون نیستیم... هم نباشیم! اللهّم عَجݪ اݪۅݪیڪ اݪفرج♡ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای که تو دنیا وارث حیدری......! کی منو باز به سامرا میبری!!!! تولد پدرت مبارک یا حجه بن الحسن العسکری ┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
درباره تاریخچه تشکیل پلیس زن و این‌که چرا نیروی انتظامی تصمیم گرفت پلیس زن را نیز وارد کادر خود کند، توضیحاتی بفرمایید. قبل از انقلاب در سال 1345 پلیس زن در ایران آغاز به کار کرد و زنان آموزش می‌دیدند. البته، در بسیاری از موارد رعایت موازین شرعی صورت نمی‌گرفت و مثلاً آموزش‌ها و کلاس‌های مردان و زنان با هم مشترک بود‌ یا بعضاً به صورت نمایشی از زنان استفاده می‌شد. از سوی دیگر، تعداد پلیس زن هم بسیار کم بود. بعد از انقلاب برای اصلاح این وضعیت، تغییراتی به‌وجود آمد و تا سال 66 هم پلیس زن داشتیم، اما پوشش آن‌ها و نوع مشاغلی که داشتند تغییر کرد. مثلاً ما قبل از انقلاب پلیس زن را سر چهارراه‌ها هم داشتیم، اما بعد از انقلاب هم به دلیل شرایط جسمانی و فیزیکی زنان و هم از این نظر که شخصیت یک خانم باید رعایت شود، این مسئله ضرورتی نداشت. بعد از انقلاب مسئولین به این نتیجه رسیدند که اصلاحاتی در خصوص حضور زنان در نیروی انتظامی انجام دهند، اما در مجلس تصویب شد که زنان در نیروهای مسلح حضور نداشته باشند؛ چون آن موقع در ارتش هم زنان حضور داشتند. این مسئله به نیروهای انتظامی تعمیم داده شد و گفته شد خانم افسر در نیروی انتظامی وجود نداشته باشد، اما در کادر اداری و بهداری می‌توانستند حضور داشته باشند. در اینجا وقفه‌ای به‌وجود آمد؛ هرچند زنان کارهای اداری را انجام می‌دادند، اما ضرورت وجود زنان افسر در موارد ضروری احساس می‌شد. . •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سنگر بڴۅ جانــــاツ
بسم رب النور♥️✨ چالش داریم به درخواسٺ خودتون و خودمون😅 زمان ساعت 14:15 با سوال هایی متفرقه و سوال درمورد امام حسن عسگری به مناسبت تولدشون😍 برای شرڪت یک یاحسن تو پیوی بنده بفرستید @HEYDARYAMM مکان اجرا چالش↯ سنگر بگوجانا @eshghe4harfe2
وصیت نامه هَــر خــ ـانـُـمی کِـ ـه چــادُر بـِه سَـر کُـند •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_پنجم دو روز بود ک
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ وقتی آماده شدم با محدثه سوار ماشین اردوگاه شدیم بعد نیم ساعت رسیدیم بیمارستان من رو به اقای تهرانی: ما میریم پیش زینب اقای تهرانی: باشه شما برین ما تو راهرو هستیم سرمو تکون دادم و با محدثه رفتیم سمت اتاق زینب تو راهرو یکی از دوستای دوران بچگیمو دیدم من: محدثه تو برو من بعد میام محدثه: باشه اومد بره که یهو انگار چیزی یادش اومده باشه برگشت طرفم محدثه: واااای هیچی نخریدم من: یه مغازه کنار بیمارستان هست میتونی اونجا بخری محدثه: اهان باش پس من رفتم سرمو تکون دادم و رفتم سمت نسیم من: به به سلام دوست قدیمی برگشت طرفم اول خوب نگاهم کرد یهو جییغ کشید نسیم: واااااای خودتی سلینا من: نه روح عمه بابا بزرگمه نسیم بدون توجه به حرفم سفت بغلم کرد داشتم خفه میشدم یهو صدا اقای تهرانی اومد اقای تهرانی: اجی خفش کردی بدبختو جاااانم نسیم اجی اینه😳 [محدثه] هرچی نگاه کردم مغازه ندیدم رفتم سمت نگهبان بیمارستان من: سلام ببخشید مغازه کجاست نگهبان: اونور خیابون روبه رو بیمارستان من: ممنون نگهبان: خواهش میکنم ماشاالله به چشمام مغازه به این بزرگی ندیدم 🤦‍♀ این سلینا هم آدرس درست بلد نیست بده رفتم مغازه و چنتا آبمیوه و کمپوت گرفتم از مغازه اومدم بیرون تا خواستم از خیابون رد بشم که یه ماشین به سرعت اومد طرفم شکه شده بودم و نمیتونستم تکون بخورم تو لحظه اخر زود رفتم عقب نشستم رو زمین که یه خانومی که داشت از اینجا رد میشد اومد طرفم و پرسید: حالتون خوبه چیزیتون نشد خانم من: نه ممنون حالم خوبه فقط فشارم افتاده وقتی مطمئن شد حالم خوبه رفت •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ #حٍـجًـابَ_چَـًشَـٍمْـٌانَـٍتّ #پارت_بیست_و_ششم وقتی آماده ش
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ بلند شدم و با احتیاط از خیابون رد شدم و رفتم تو بیمارستان وقتی رسیدم به اتاق زینب دیدم سلینا هنوز داره حرف میزنه بی خیال رفتم طرف اتاق زینب و در زدم ولی کسی جواب نداد در و باز کردم که دیدم کسی رو تخت نیست شاید رفته دستشویی نه ولی اونجا هم نبود رفتم از اتاق بیرون من: سلینا سلینا: بله من: زینب کجاست سلینا: تو اتاقش من: نیست چشما سلینا گرد شد سلینا: یعنی چی رفت تو اتاق وقتی دید کسی رفت از پرستار بپرسه تا زینب و ندیدن چند دقیقه بود سلینا رفته بود اووف چرا نمیاد پس سلینا: واااای من از دست این دختره آخر سکته میکنم من: چرااا سلینا: رفته من: کجا😳 سلینا: کارا ترخیصش انجام داده بعد با ماشین اردوگاه رفته من: این از همون اول هم از بیمارستان بدش میومد سلینا: اره چند بارم گفت من بستری نمیشم تحمل بیمارستان ندارم من: الان باید چیکار کنیم سلینا: هیچی دیگه ماشین که نداریم باید با تاکسی بریم [زینب] خیلی وقت بود که تو راه بودیم ولی هنوز نرسیده بودیم شک کردم یه نگاه به بیرون کردم وایسا ببینم اینکه راه اردوگاه نیست سریع راننده و نگاه کردم ابروش شکسته بود وقتی دید دارم نگاهش میکنم از آینه ماشین زل زد تو چشمام چشاش سبز بود و برق میزد یاد دوتا تیله سبز افتادم که برقشون منو ترسوند نهههههه این ایــ...ـن همون پسر است که اون روز دیدم من: تو کی هستی تورو بین بچه ها ندیدم پسره: می فهمی من: یعنی چی که می فهمی ماشینو نگهدار ببینم پسره اصلا به من توجه نکرد و سرعت ماشین برد بالا. اومدم در باز کنم ولی اون زود تر قفل مرکزی و زد دیگه واقعا ترسیدم تا اومدو تفنگم در بیارم که یهو گردنم سوخت کم کم چشمام بسته شد و سیاهــــی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نظری، پیشنهادی .... دارید درخدمتیم 👇 https://harfeto.timefriend.net/16366078765639