eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
726 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
57 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM جهت‌تبادل:‌ @ftm_at تولد: ۵/۱۱/۹۹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨شـهـید محمد احمدی جوان✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ رئیس : بله بله شما درست می فرمایید در اینکه شما فرشته هستید که شکی نیست بعد با تمسخر به فرد رو به رویش زل زد و اما در طرف دیگر آن خانه تاریڪ دختری بود که در اتاقی اورا زندانی کرده بودند و گه گاهی اورا شکنجه میکردند اما دخترک نترس و لج باز هیچ چیز را لو نمی داد و باعث خشم اطرافیان می شد و از بالا به رئیس فشارمی آوردند که هرچه زوتر از دختره حرف بکش وگرنه خودمان دست به کار میشویم [سلینا] خیلی به فرمانده مشکوک بودم بعد اون روز که اون حرفا و شنیدم بیشتر مواظب فرمانده هستم تصمیم گرفتم که به سرگرد بگم اون روز چی شد از چادر زدم بیرون این روزا بدون زینب اصلا حال نمیده رفتم طرف چادر سرگرد وقتی رسیدم خواستم همینجوری وارد بشم که گفتم زشته دیدی یه وقت داشت لباس عوض میکرد پس آروم صداش کردم من: سرگرد هستین بعد چند دقیقه صداش اومد که می گفت: بله من: می تونم بیام داخل سرگرد: بله بله بفرمایید •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ رفتم تو که دیدم سرگرد سر سجاده نشسته ابروهام رفت بالا جووون بابا 😁 اه سلینا با ادب باش افرین سرگرد بلند شد و سجادش و جمع کرد و نشست روی صندلیش منم که پرو از قبل نشستم رو صندلی سرگرد: خب خانم اراد با من کار داشتین من: اومم خب،راستش بلند شدم رفتم بیرون و نگاه انداختم تا کسی نباشه بعد برگشتم سر جام سرگرد هم همینجوری گیج حرکات منو دنبال میکرد من: خب ببین سرگرد چون وقت کمه میرم سر اصل مطلب اووو کل جریان اون روز و براش تعریف کردم اول کلی تعجب کرد و فکر کنم اصلا باور نکرد ولی با یکم حرف زدن قانع شد می گفت فکر میکنه اون چیزی رو که بهش تزریق کرده ردیاب و شنود باشه گفتم: مگه میشه گفت : بله چرا که نشه الانم باید احتیاط کنیم که اگه واقعا اون چیزی که بهم تزریق کرده باشن شنود و ردیاب باشه فقط سرمو تکون دادم [زینب] دیگه از شکنجه کردنم خسته شده یه بار که اومده بود که شکنجم بده برای یه لحظه تو چشماش نگرانی و دیدم فکر کردم اشتباه کردم فعلا یک روزی میشه سراغم نیومدن منم دیگه واقعا جونی تو تنم نیست به خاطر شکنجه و غذا نخوردن الان یک هفته میشه گیر اینا افتادم دیروز یه،چیزایی شنیدم کاش می تونستم یه جوری به بچه ها خبر بدم که قرار یه محموله قاچاق دختر و بفرستن دبی •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
?شـنـیـدی کـه مـیـگـن کـار از کـار گـذشـتـه از مـا گـذشـتـه🤐 کـار جـامـعـه از ایـن حـرفـهـا گـذشـتـه.... پاسخ: 🍃شـمـا بـیـشـتـر مـیـدونـی بـزرگـوار یـا خـدا👆؟؟؟؟ خـدا دسـتـور داده کـه امـر بـه مـعـروف و نـهـی از منــکـر واجـب اسـت بـرای جـامـعـه....❤️ 🍃شـمـا راهـکـاری بـهـتـر از راهـکـار خـدا داریـد ؟؟؟؟ 🍃مـاهـی🐟 رو هـر وقـت از آب🌊 بـگـیـری تـازه اسـت.... 🍃امـر بـه مـعـروف نـکردیـم کـه وضـعـیـت جـامـعـه ایـنـطـور شـده... امـر بـه مـعـروف نـکـنـیـم وضـعـیـت جـامـعـه از ایـن هـم بـدتـر مـیـشـه... •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
زمزمہ هاے زیبا✨❤️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
گـویےـا هـیـچ کـسـی طـالـب دیـدار تـو نـیـسـت.... اصـلا انـگـار کـسـی عـاشـق و بـیـمـار تـو نـےـسـت... هـمـه مـشـغـول خـودو کـار خـودو یـار خـودنـنـد.... مـدعـے هـسـت فـراوان و کـسـے یـار تـو نـےـسـت...😔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مــنــم بـاۍـد بـرم آره بــرم ســرم بـره نــزارم هــےـچ حـرومـے •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
اخـہ پـر از گـنـاه و بـديـم مـهـدي/ نـاراضـے ام بـدجـور از خـودم مـهـدي/ ڪجـايـے ڪہ بـا اشـك هـام پـاتـو بـشـورم/ عـشـقـم فـرج، و مـنـتـظـر ظـهـورم یـــا مــهــدۍ/ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بــہ نـقـݪ از بـرادر شـهـید سروان حـسـےـن هـمـتے✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلــم به مستحبے خوش اسـت ڪه جـوابـش واجـب اسـت: الســــلام علیــک یا صاحــب الزمـــان (عج) •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
روزی کمی با قرآن 🌱✨ إِذْ تَبَرَّأَ الَّذِينَ اتُّبِعُوا مِنَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا وَرَأَوُا الْعَذَابَ وَتَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبَابُ ﴿١٦٦﴾ وَقَالَ الَّذِينَ اتَّبَعُوا لَوْ أَنَّ لَنَا كَرَّةً فَنَتَبَرَّأَ مِنْهُمْ كَمَا تَبَرَّءُوا مِنَّا ۗ كَذَٰلِكَ يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمَالَهُمْ حَسَرَاتٍ عَلَيْهِمْ ۖ وَمَا هُمْ بِخَارِجِينَ مِنَ النَّارِ ﴿١٦٧﴾ يَا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلَالًا طَيِّبًا وَلَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ ۚ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ﴿١٦٨﴾ إِنَّمَا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَالْفَحْشَاءِ وَأَنْ تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ مَا لَا تَعْلَمُونَ ﴿١٦٩﴾ وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا ۗ أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ ﴿١٧٠﴾
ذڪر روز جـمـهـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو عزیزِ خدایی هر روز صبح، خندان‌ تر، بخشنده تر صبورتر باش. حواست بہ نگاھِ خدا باشہ، کہ چشمش بہ زیباتر شدن و لایق‌تر شدنِ توست.🙃♥️ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
روز اوݪ دانـشـگـاه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌱 وقتے‌خـدا.. درےروبہ‌روت‌میبنده.. • اصراربه‌ڪوبیدنش‌نڪن!... ° اینوبدون‌ڪہ! • هرچی‌پشتِ‌اون‌در‌هست ° به‌صلاحِ‌تــونیست(: هر‌چے‌خــدا‌بخواد...همون درسته مطمئن باش. ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نـقـݪ از همـرزم شـهـیےـد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
💡 توۍڪتاب سہ‌دقیقہ در قیامت اومده بود: من هرڪاری‌ڪه "شوخےشوخے" هم‌انجام میدادم اونا "جدي‌جدي" همه‌رو نوشتن ...😕💔 مثلا *چت با نامحرم .../:* !🚶🏽‍♂️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلتنگ آغوش پدریم‌آغوش‌تو ‌عجیب‌بوے‌پدر‌میدهد💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هر‌چقدر‌بگید‌نمے‌توانم‌خودم‌میدانم‌مےتوانم اتقدر‌ناامیدم‌نکنید‌کہ‌امید‌من‌بی‌پایان‌اسٺ انقدر‌آیہ‌یس‌نخوانید‌هیچ‌چیزے‌غیرممکن‌نیسٺ من‌اخر‌پلیس‌میشوم😎🔗 EHGHE FOUR HARFE
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شَِرَِوَِعَِ پَِاَِرَِتَِ گَِذَِاَِرَِیَِ
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [هادی] چند روز از موقعی که امیر وارد باند شده میگذره دورادور هواشو دارم هرچی تلاش کردم موفق نشدم بفهمم زینب هم همینجاست یا نه و این کلافم میکرد بی هدف زل زده بودم به مانیتور به مامان نگفته بودیم که زینب چی شده مهدی خیلی ناراحت بود خودشو مقصر میدونست (اون روز که بابا با زینب برای آزمون افسری مخالفت کرد خیلی کنجکاو شدم بفهمم،چرا یه روز رفتم اتاقش و گفتم: بابا بابا: بله پسرم من: چرا با زینب مخالفت کردی بابا : خب اول اینکه دلم نمی خواد همتون و از دست بدم دوم اینکه عمتون هم با اصرار زیاد اومد تو این شغل می دونی که منو عمویی کوچیک و عمت پلیس بودیم من : بله و بابا بزرگت سخت مخالف بود با عمت اخرش با اصرار منو عموت راضی شد یک سال بعد اینکه عمت استخدام شد و کارشو شروع کرد تو یکی از عملیات ها به شهادت رسید دلم نمی خواد زینب و هم از دست بدم ) اونجا بود که فهمیدم دلیل مخالفت بابا چی بود دل نگرانی هایی پدرانہ تو همین فکرا بودم که دیدم امیر داره تماس میگیره سریع وصل کردم امیر: هادی میشنوی صدامو من:آره آره بگو امیر امیر: تونستم بفهمم که خانم حیدری کجاست اما امکان اینکه بتونم نجاتشون بدم نیست من: جدی میگی جاشو پیدا کردی امیر: اره من خیلی نمی تونم حرف بزنم پس خوب گوش کن خودت دیگه به سرهنگ بگو من: باشه •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
⚡️ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ★ـــــ⚡️ [سلینا] از اون روز که به سرگرد گفتم یکم خیالم راحت شده ولی خب بازم حواصم به فرمانده هست این روزا بیشتر بچه ها سخت مشغول تمرین هستن و خودشون و آماده میکنن سرگرد بهم گفته بود که یه نفوذی دایم تو باند و قرار اون مدرک جمع کنه و بعد تو یک موقعیت خوب به ما خبر بده تا حمله کنیم و همشونو دستگیر کنیم چقدر ساده است حرف زدن دربارش ولی عملی کردنش خیلی سخته کاش زینب بود فهمیده بودیم که گیر باند افتاده امیدوارم حالش خوب باشه با برخورد یه چیزی با پهلوم از فکر اومدم بیرون و با خشم بر گشتم سمت محدثه که لبخند ضایعی رویی لبش بود من: چته چرا میزنی محدثه : هیچی خوب هی میری تو فکر من چیکار کنم بعدش سرگرد کارت داشت من: چیکار محدثه: من از کجا بدونم خوب برو ببین چیکارت داره شونه بالا انداختم و رفتم سمت سرگرد که داشت با فرمانده حرف میزد وقتی رسیدم بهشون بلند سلام کردم فرمانده: سلام خانم اراد سرگرد: سلام من: با من کار داشتید سرگرد سرگرد: بله شما بفرمایید تو چادر من الان میام من: چشم یه ده دقیقه میشه نشستم تو چادر و مگس میپرونم اوووووف پس چرا نمیاد •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•