eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نزدیک ساعت دوازده همه رفتن و فقط من و علی به همراه بابا و مامان و خانم جون موندیم. علی که دست فاطمه رو بازی میداد رو بهم گفت - خانمی منم کادو گرفتما منتظر بودم دوتایی باشیم بهت بدم ولی مثل اینکه باید همینجا رونمایی کنم. لبخندی زدم - تو خودت کادو هستی عزیزم!!! کادو میخوام چیکار ، من حتی راضی نبودم خانواده ی خودم و خودت اینهمه به زحمت بیفتن. خندید و بلند شد و بیرون رفت، مامان همچنان نگران سحر بود شماره ی حمید رو گرفت تا باهاش حرف بزنه، وقتی جواب نداد نگرانتر شد. روبهش گفتم - مامان شماره پروانه خانمو دارید که به اون زنگ بزنید سرش رو تکون داد - چرا یاد خودم نبود سریع شماره ش رو گرفت و گوشی رو کنار گوشش گذاشت - الو سلام پروانه خانم، حالتون خوبه؟ - ممنون، نگران سحر بودم چه خبر؟ حالش چطوره خوشحالی رو تو صورت مامان دیدم، - عه...جدی!!! خب خداروشکر، قدمش پر خیر باشه، خیالمو‌ راحت کردین. حالا بخش اوردنش؟ - باشه پس منتظرم به حمید بگین بهم زنگ بزنه. خداحافظی کرد و گفت - خداروشکر بچه به دنیا اومده ولی هنوز بخش ندادن خداروشکری گفتم و خانم جون گفت - الهی که خدا به حق این شب عزیز دل همه رو شاد کنه. همه الهی امین گفتیم و علی وارد شد و سلام داد. یه جعبه ی خیلی شیک دستش بود که روش گل سرخ خوشرنگی چسبونده بود. کنارم نشست و گفت - زهرا جان اینم یه کادوی ناقابل از طرف من به تو و دختر نازم بابا و مامان و خانم جون نگاه تحسین برانگیزی کردن، لبخندی زدم و ازش گرفتم. در جعبه رو باز کردم و با دیدن کادوش ذوق زده نگاهش کردم. دوتا دستبند یکی برای فاطمه یکی برای من که هر دو ست بودن و دستبند من دو تا قلب بزرگ ازش آویزان بود و دستبند فاطمه قلبهای خیلی ریزی بهش وصل شده بود - دستت درد نکنه چرا اینقدر خودتو به زحمت انداختی علی! با عشق نگاهم کرد - قابل شمارو نداره عزیزم. در جعبه رو بستم تا بعدا بندازم، اروم گفتم - علی جان چرا خودتو این قدر به زحمت انداختی تو که میدونی من به یه شاخه گلم راضی بودم. لبخندی زد و چون بقیه گرم صحبت بودن و حواسشون به ما نبود گفت - عزیزدلم خود اهل بیت هم گفتن که مرد باید در حد توانش برا خانواده ش خرج کنه، خداروشکر وسعم میرسه و دوست داشتم بهترین چیزو برات بخرم. یادت که نرفته اونموقع که وضعم خیلی خوب نبود تو حتی طلاهاتم فروختی حالا که خداروشکر وضعم خوبه دوست دارم برات خرج کنم. قربونت بشم علی به غیر تو کیو داره مگه خانمی از این حرفاش دلم قنج رفت. دوتایی اروم حرف میزدیم و بعد از یه ربعی که نشستیم، حمید تماس گرفت بامامان حرف زد و قرار شد مامان بره بیمارستان بمونه. بابا به خاطر خستگیش عذرخواهی کرد و رفت تا بخوابه مامان رو به علی گفت - علی اقا میدونم خسته ای و زحمتت میشه، من میخوام برم بیمارستان میتونی منو برسونی - چشم اماده بشین میبرمتون. مامان اماده شد و فلاکس رو پر کرد و مقداری شیرینی و دو‌پرس غذای نذری با خودش برداشت تا ببره. علی مامان رو بیمارستان برد و با خانم جون تنها شدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ فاطمه تو خواب ناز بود، خانم جونم تسبیحش رو برداشت و مشغول گفتن ذکر شد. وارد اشپزخونه شدم و چندتا ظرفی که داخل سینک بود اب کشیدم و کمی اشپزخونه رو مرتب کردم. با صدای گریه ی حلما سریع به اتاق رفتم و با دیدنش که نشسته بود و گریه میکرد بغلش کرد - جانم عزیزم، عمه قربونت بشه چرا گریه میکنی با زبون شیرین بچگانه ش مامان مامان گفت، به خاطر بخیه هام اروم بغلش کردم و به هال برگشتم - جانم گریه نکن بریم به به بدم. اصلا گوشش بدهکار نبود گریه ش با ندیدن سحر بیشتر شد. خانم جون از جیبش شکلاتی در اورد و به سمتش گرفت، سرش رو به سمت مخالف خانم جون کرد و بی تابیش بیشتر شد - خدا بخیر کنه، این مگه با این چیزا اروم میشه. کاش حداقل داداش برگرده اون میتونه ارومش کنه. - یه زنگ بزن حمید ببین کی میاد گوشی رو برداشتم . شماره حمید رو گرفتم، جواب نداد. یاد حرف حمید افتادم که گفت تو یخچالشون بستنی داره، حلما رو به خانم جون سپردم و به طبقه ی بالا رفتم. با دیدن اشپزخونه ی سحر که اقایون تمیز نکرده بودن سرم رو به علامت تأسف تکون دادم. حلما که اروم شد باید بیام دستی به اینجا بکشم. بستنی رو برداشتم و به طبقه پایین برگشتم. حلما کمی اروم شده بود نزدیکش نشستم و بستنی رو باز کردم. با چشمایی که به خاطر گریه قرمز شده بود از دستم گرفت و مشغول خوردنش شدم. نگاهم به فاطمه افتاد که بیخیال از اتفاقات اطرافش در ارامش خوابیده بود.پتو رو تا روی سینه ش کشیدم تا بدنش گرم بمونه! حلما نصف بستنی رو خورد و دوباره شروع به گریه کرد و بهونه ی سحر رو گرفت. گوشی رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم. بوق اول که خورد جواب داد - سلام خوبی؟ جانم ؟ - سلام علی جان داداش اونجاست؟ - اره، چطور؟ - حلما بیدار شده گریه میکنه، بهش بگو مامان پیش سحرمیمونه دیگه، خودش بیاد شاید این اروم شه باشه ای گفت و تماس رو قطع کردم. حلما رو روی پام نشوندم و از داخل گالری گوشی عکسای خودشو پیدا کردم و یکی یکی نشونش دادم. نگاهی به ساعت روی دیوار که یک و نیم رو نشون میداد کردم. کاش زودتر برگردن، بیچاره خانم جونم خسته ست مجبوره به خاطر ما بیدار بمونه. - خانم جون اگه شما خوابتون میاد بخوابین من هستم، علی اقا و داداشم زود میان - نه مادر تو این وضعیت نمیتونم بخوابم بذار بیان ببینیم حلما رو میتونه اروم کنه یانه. باشه ای گفتم و تا حدودی حلما با دیدن عکسای گوشی اروم شد و سحر از یادش رفت. دلم خیلی گرفت یهو یاد حضرت زهرا افتادم بعداز شهادت خانم، امیرالمؤمنین واقعا با چهار تا بچه ی کوچک که بهونه ی مادرشون رو میگرفتن چی کشیدن، چجوری ارومشون کردن اونم نبود مادری مثل حضرت زهرا سلام الله علیها که بهترین و مهربانترین مادر بودن. اشک تو چشمهام حلقه زد و از ته دل برای فرج مولاجانمون دعا کردم تا با ظهورشون دل حضرت زهرا شاد شه و انتقام خون همه ی اهل بیت گرفته بشه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ حلما همونطور گوشی به دست دراز کشید و سرش رو روی پام گذاشت. دوست ندارم گوشی رو به خاطر امواجش به بچه بدم اما مجبورم تا اومدن حمید وعلی به حلما بدم تا بهونه نگیره. با صدای ماشین حمید که تو حیاط پارک میکرد، حلما سریع متوجه شد و به خیال اینکه سحرم همراهشه، با گفتن مامان مامان با عجله بلند شد. گوشی رو زمین انداخت و به سمت در ورودی با قدم های کوچکش دوید. پشت سرش رفتم و با دیدن علی و حمید براشون دست تکون دادم، حمید چون قد حلما کوچک بود و فقط موهاش از شیشه دیده میشد متوجهش نشد. همین که از پله ها بالا اومدن در رو باز کردم و با دیدن باباش دستاشو باز کرد و حمید با کلی قربون صدقه بغلش گرفت. سلام دادم و وقتی وارد خونه شدن علی نایلونی که داخلش یه جعبه بود بهم داد - بیا خانم اینو حمید گرفت برا حلما تا خیلی بهونه ی مامانشو نگیره لبخندی زدم و ازش گرفتم. خواستم برم تو هال که دستمو گرفت و با محبت گفت - خوبی عزیزم؟ خسته که نشدی؟ لبخندی به روش زدم - نه بابا من که فقط نشستم شما همه ی کارارو کردین. بیا بریم براتون میوه و چایی بیارم لبخندی زد و بوسه ی ریزی روی صورتم زد - بریم که دلم بدجور هوس چاییای خانمی رو کرده. باشه ای گفتم و پرسید - راستی کی میریم خونه خودمون؟ - فردا با مامان صحبت کنم، اگه سحر بره خونه ی باباش، بعد روز دهم میریم چشمکی زد و باشه ای گفت. با صدای حمید که حلمارو میخندوند به هال رفتیم. اسباب بازی رو از داخل جعبه ش بیرون اوردم و جلو چشم حلما گرفتم با ذوق از بغل حمید بلند شد و به سمتم اومد، خم شدم و گفتم - اول عمه جونو بوس کن تا بهت بدم یه بوس با لبهایی که به خاطر خوردن بستنی کثیف شده بودروی گونه م زد، عروسک رو بهش دادم و محکم بغلش کرد.‌ صورتش رو بوسیدم و رفت تا بغل حمید بشینه. علی کنار فاطمه نشسته بود و صورتش رو نوازش میکرد، چندتا چایی ریختم و به همراه میوه و شیرینی اوردم، خستگی از سر و روی همه میبارید، تو فکرم چجوری حلمارو بخوابونیم‌. رو به خانم جون گفتم - خانم جون شما برین تو اتاق بخوابین، من فعلا بیدارم. داداشم که اومده حلمارو میخوابونیم انگار که منتظر همین حرفم بود، باشه ای گفت و گوشی ساده و قرصاش رو برداشت و با شب بخیری به اتاق رفت تا بخوابه. حالا فقط من و علی و حمید مونده بودیم و یه حلما که خوابوندنش بدون سحر واقعا مکافات بود. علی خمیازه ای کشید و رو به حمید گفت -حمیدخان تازه اولشه، بذار پسرتم بیاد خونه مجبوری سحرخانم خسته شد دوتاشم خودت نگه داری حمید خندید و سرش رو تکون داد. -خدا بهم رحم کنه. بلند شد و برای خودش لحاف و تشکی اورد و وسط اتاق پهن کرد، حلما دوباره بهونه ی سحر رو گرفت فکری به سرم زد یادمه یه بار با سحر حلما نمیخوابید همین کارو کردیم و خوابید. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد اتاق مامان و بابا شدم و از داخل کمد یه پتوی کوچک برداشتم و به هال برگشتم. روی زمین پهنش کردم و رو به حمید و علی گفتم - داداش حلمارو بیار بذار رو این بردارین تکونش بدین تا بخوابه علی پشت گردنش رو خاروند و به شوخی گفت - ای خدا....من که دارم از خستگی میمیرم، پاشو حمید خیرت که به ما نمیرسه...!! حمید خندید و حلمارو برداشت و وسط پتو گذاشت. - حرف نزن ببینم پاشو وظیفته! علی با خنده سری تکون داد. هر چی حلما رو گذاشتن از روی پتو بلند شد و نخوابید، خودم گذاشتمش و خواست بلند شه با مهربونی گفتم - حلماجونم عروسکتو بغل کن بخواب تاب تابت بدیم باش اروم خوابوندمش و بوسش کردم، چادرم رو روش کشیدم و علی و حمید بلند کردن و شروع به تاب دادن کردن. حمید گفت - زهرا سحر عادتش داده یه لالایی از امام زمان هست با اون میخوابونه داریش؟ با سرتأیید کردم و لالایی که از امام زمان بود روشن کردم تا بخوابه. همونطور که تکونش میدادن اروم پتو رو باز کردم و با دیدن چشمای بسته ش بهشون اشاره کردم که خوابید. سریع تشک و بالش رو کنار تشک حمید پیش بخاری پهن کردم و خواستم بغلش کنم و تو جاش بذارم که علی مانع شد و ازم خواست جامونو عوض کنیم. پتو رو چسبیدم و علی حلمارو اروم روی جاش گذاشت. حمید همونجا کنار حلما دراز کشید. چون به فاطمه شبا باید شیر بدم، اگه چراغ روشن کنم ممکنه حلما بیدار شه، از علی خواستم فاطمه رو بغل بگیره و به اتاقم بریم. علی فاطمه رو برداشت و به اتاق رفت. وسایل فاطمه رو به همراه کادویی که علی داده بود برداشتم و وارد اتاق شدم. علی کنار فاطمه دراز کشیده و دستش رو روش حلقه کرده بود. با دیدنم بلند شد و نشست. وسایل رو گوشه ی اتاق گذاشتم و کنار فاطمه نشستم. یه پوشک برداشتم وعلی گفت - تا تو پوشکشو عوض میکنی من برم تجدید وضو کنم بیام باشه ای گفتم و سریع پوشک فاطمه رو عوض کردم و روش رو کشیدم. به دیوار تکیه دادم و جعبه ی چوبی که مال دستبند بود رو باز کردم، محوتماشای زیباییش بودم که در اتاق باز شد و علی داخل اومد. دکمه های بلوزش رو باز کرد و به رخت اویز پشت در اویزون کرد تا چروک نشه، کنارم نشست و دستش رو دور شونه م حلقه کرد و گفت - کاش زود این سه روز بگذره بریم خونمون - میخوای اصلا فردا بریم؟ لبخندی زد - نه دوست دارم حالت کاملا خوب شه بریم، بده بذار دستبندت رو خودم ببندم دستت در جعبه باز کرد و به سمتش گرفتم دستبند رو برداشت و دور مچ راستم بست. - دستبندش خوشگله ها ولی روی مچ تو زیباییش چندبرابر میشه.مگه نه!!! با خنده تأیید کردم و گفتم - ممنون عزیزم، خیلی قشنگه! یاد یه مطلب زیبایی افتادم، دستش رو تو دستم گرفتم و سرم رو به شونه ش تکیه دادم و گفتم -علی...تو بهترین دوستمی، خندمی، گریه‌امی، تو همدم و رفیقمی... وقتی باهات حرف میزنم امیدوار میشم، آروم میشم و ذوق میکنم. مثل همیشه میخندم و دیونه بازی در میارم. تا اینو گفتم با خنده گفت - مثل همون موقع که تو مجردیت اومدی خونمون، جلو آینه زبونتو دراوردی !!؟ با خنده سرمو تکون دادم و گفت - تمام لحظه به لحظه ش رو یادمه! - میدونی وقتی گریه میکنم و غر میزنم دلم خوشه که تو پیشمی و تحملم میکنی. من و فاطمه به بودنت نیاز داریم، خدا سایه ت رو از سرمون کم نکنه. با این حرف اشک تو چشمام حلقه زد. روی موهام رو بوسید - همیشه خداروشکر میکنم که تو رو سر راهم گذاشت، هم غر زدنات برام‌شیرینه هم خنده هات دل میبره اما طاقت گریه ت رو ندارم نمیخوام یه ثانیه هم اشک تو چشمات ببینم. خصوصا که الان مادر دخترمم هستی.همه کار براتون میکنم تو فقط بخند زهرا...دلم به خنده هات خوشه شروع به نوازش دستش کردم، فاطمه کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو باز کرد با خنده گفتم - میبینی دخملم تا میبینه مامان و باباش باهم عاشقانه حرف میزنن سریع بیدار میشه و اعلام حضور میکنه علی خندید و هر دو خیره به فاطمه نگاه کردیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وضو گرفتم و به فاطمه شیر دادم. کنار علی دراز کشیدم، علی به محض اینکه سرش رو روی بالش گذاشت از خستگی زیادش خوابید. با صدای گریه ی حلما چشام رو باز کردم، نگاهی به فضای تاریک اتاق کردم، سریع پتو رو کنار زدم و به هال رفتم. حمید با موهای پریشون و چشمای نیمه بسته حلمارو تو بغلش گرفته بودو طول و عرض اتاق رو قدم میزد و و حلما رو تکون میداد تا بخوابه. اروم نزدیکش رفتم - کمک نمیخوای - چشام داره بسته میشه، اینم که نمیخوابه بیا بذار رو پای من تکونش بدم - خدا خیرت بده زهرا....فردا کلی کار دارم. نشستم و به پشتی تکیه دادم، بالش و تشک حلمارو روی پام گذاشتم و از حمید خواستم حلمارو روی پام بذاره. رو پام گذاشت و شروع به تکون دادنش کردم. کم کم چشماشو بست، حمید که خوابیدن حلما خوشحال بود، سریع پتو رو روی سرش کشید و خوابید یه ربعی حلما رو تکون دادم و وقتی خیالم راحت شد به خواب عمیق رفته اروم رو زمین گذاشتم. لامپ رو خاموش کردم و به اتاق برگشتم. فاطمه نق و نوق میکرد، لامپ رو روشن کردم و بهش شیر دادم. خمیازه ای کشیدم و کنارش دراز کشیدم و خوابیدم. با صدای هشدار گوشی بیدار شدم، نگاهی به جای خالی علی کردم، پاشدم و به هال رفتم. علی و حمید هر دو نماز میخوندن و همین که علی سلام نمازش رو داد نزدیکش شدم - چرا بیدارم نکردی - چندبار صدات کردم بیدار نشدی، گفتم حتما خیلی خسته ای میخواستم نیم ساعت دیگه بیدارت کنم. حمید گفت - زهرا من الان میخوام برم بیمارستان ببینم حال سحر چطوره، دیشبم ندیدمش دلم طاقت نمیاره بمونم. میتونی حلمارو نگه داری؟ - خب یکم صبر کن هوا روشن بشه میری، الانم اونا استراحت میکنن. درضمن حلما بیدار شه چجوری ارومش کنم دستی به ریش کوتاهش کشید - احتمالا ظهر مرخصش کنن، جون من این چند ساعتو یه کاریش بکن باشه ای گفتم و سماور رو پر کردم و روشنش کردم تا بجوشه. علی و حمید باهم حرف میزدن، خانم جون و بابا هم بیدار شدن و نمازشون رو که خوندن سفره رو باز کردم و صبحانه رو خوردیم. هوا کم کم روشن شد، حمید اماده شد و بابا رو برد به مغازه برسونه و بعدش بره بیمارستان. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی هم لباساش رو پوشید و با یه خداحافظی کوتاه دنبال کاراش رفت. فاطمه رو به هال اوردم و با کمی فاصله از حلما کنار بخاری گذاشتم. نزدیک ساعت ده شماره ی سحر رو گرفتم و به اتاق رفتم تا باهاش حرف بزنم. بوق سوم که خورد صداش تو گوشم پیچید - سلام خوبی زهرا - سلام عزیزم، قدم نورسیده مبارک . - ممنون، حلما چیکار میکنه دیشب که اذیتت نکرد؟ - نه خیالت راحت یکم بی تابی کرد ولی خوابوندمش، الانم هنوز خوابه - وای دیشب از فکر حلما نتونستم بخوابم، خدا خیرت بده برات جبران میکنم - جبران نمیخواد، ببینم محمدجونم چطوره الان چیکار میکنه - الان خوابیده ولی شب رو فقط گریه کرده بیچاره مامان خودم کمرش درد میکرد نتونست بمونه، مامانت فقط تکونش داده تا اروم شه خیلی خسته شد بنده خدا! - اشکال نداره مهم اینه بچه ت به سلامت به دنیا اومد، نهایتش برگشت خونه یه استراحت درست و حسابی میکنه. راستی سحر خودت که میدونی به خاطر فاطمه نمیتونم بیام بیمارستان خونه رفتین میام ان شاءاللهی گفت و بعد از خداحافظی تماس رو قطع کردم. فاطمه رو به خانم جون سپردم و طبقه ی بالا رفتم تا اشپزخونه سحر رو مرتب کنم. از بین سخنرانیا یکیشو انتخاب کردم و همزمان با تمیز کردن اشپزخونه بهش گوش دادم. تمام ظرفارو شستم و روی کابینت هارو تمیز کردم. خواستم خونه جارو بکشم که باصدای خاله برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. - سلام‌خوبین؟ کی اومدین - سلام عزیزم، همین الان اومدم خانم جون گفت بیام کمکت - دست شما درد نکنه فقط جاروبرقی مونده که خودم میکشم - خودم میکشم جاروبرقی برای بخیه هات خوب نیس باشه ای گفتم و خاله جارو کشید. خواست سرجاش بذاره که صدای خانم جون رو شنیدیم. احتمالا حلما بیدار شده خدا بخیر کنه. با عجله گوشی رو برداشتم و به پایین برگشتیم، حلما بغل خانم جون گریه میکرد و فاطمه هم با صدایی که بیشتر شبیه جیغ بود گریه میکرد. مونده بودم به کدومش برسم که خاله گفت - زهرا تو برو سراغ فاطمه، من اینو ببرم حیاط یکم اروم شه‌ باشه ای گفتم وبعد از تجدید وضو، به فاطمه شیر دادم پوشکشم عوض کردم. با صدای گریه حلما جلوی در رفتم و از خاله خواستم تا بیاره پیشم سرگرمش کنیم. بغلم نشوندمش و گوشی رو دستش دادم، برخلاف دیشب اصلا نگاهی به گوشی نکرد، تلویزیون رو روشن کردم و به شبکه ی کارتون زدم. خداروشکر با دیدن برنامه ی مورد علاقه ش کمی ساکت شد، صبحانه ش رو اوردم و همزمان صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن شماره ی حمید سریع تماس رو وصل کردم - الو سلام خوبی داداش - سلام قربونت، زهرا حلما رو اماده کن بیام دنبالش...بیارم پیش سحر - باشه ، فقط سحر امروز مرخص میشه - اره مرخص میشه، فکر کنم نزدیک ساعت یک بریم خونه ی اقاسید شمام با خانم جون بیاین اونجا باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نزدیک ظهر حمید زودتر حلمارو برد، منتظر علی شدم و بعداز اومدنش اماده شدیم و به همراه خاله و خانم جون بعد از اینکه بابا رو از مغازه برداشتیم به سمت خونه ی اقا سید رفتیم‌. علی ماشین رو جلوی درخونشون نگه داشت، خودش سریع پیاده شد و زنگ خونشون رو زد تا زیاد تو سرمانمونیم و بلافاصله بعداز پیاده شدنمون وارد خونه بشیم. در با صدای تیکی باز شد، روی فاطمه رو با پتو کامل پوشوندم و از ماشین پیاده شدم‌. علی ساکش رو برداشت و به همراه خاله پشت سر خانم جون وارد خونه شدیم‌. با همه سلام و احوالپرسی کردم، غیر از خودمون مهمون دیگه ای نبود ، کنار سحر رفتم و روبوسی کردم. محمد مثل فاطمه خیلی ناز خوابیده بود، کمی کلاهش رو عقب دادم و با دیدن موهای کمش گفتم - موهای دخملم زیادتر از موهای گل پسرته ها... سخر خندید و با چشم دنبال حلما گشتم - پس حلما کو! مامان گفت - ماشاءالله همین که محمد رو بغل سحر دید یه قشقرقی به پاکرد و حمید مجبور شد ببره بیرون - فوقش یه لُپ لُپ یا یه چیزی که خوشش میاد میگیره اروم میشه، ولی سحر از من میشنوین چون بچه ست هر چی میخرین به نیت محمد بخرین و بهش بگین داداش محمد خریده بذارین یکم زودتر ازاین حال و هوا دربیاد و باهاش صمیمی شه. - خداکنه زهرا، کلا حلما هم دختر زودرنجیه هم خیلی وابسته س... با خنده ادامه داد - رو اقا حمیدم خیلی غیرت داره...بببینه به یه بچه ای محبت میکنه واویلاست - درست میشه نگران نباش. با صدای پروانه خانم که وارد اتاق شد خواستم بلند شم که مانع شد و نذاشت. برامون چایی اورد و همین که چایی رو که خوردم حلما و حمید هم رسیدن. حلما خوراکی و لپ لپ و یه عروسکی که دیشب حمید براش خریده بود رو بغل کرده بود حمید کنارم گذاشت و با خنده گفت - فکر کنم باید تا بزرگ شدن محمد، یه وامی چیزی بگیرم تا برا حلما وسایل بخرم والا اینجوری فایده نداره خندیدم و موهای حلمارو نوازش کردم، هر از گاهی به محمد نگاه میکرد، رو بهش گفتم - ببین حلماجونم، چه داداش خوشگلی داری میدونی چقدر دوستت داره؟ سرش رو به علامت نه تکون داد و ادامه دادم - چرا عمه جون، بعد این کلی برات اسباب بازی و خوراکی میخواد بخره...بیا بشین پیشم ببین چقدر کوچولوعه... خیره به محمد نگاه میکرد، اروم دست محمد رو تو دست حلما گذاشتم. انگار کمی دلش نرم شد و ازش خوشش اومد... همون‌طور که تو دهنش با ملچ و مولوچ شکلات میخورد کنار سحر خوابید و سرش رو به شونه ش تکیه داد. سحر موهاش رو نوازش کرد و از این صحنه ی احساسی واقعا ذوق زده شدم. صورت فاطمه رو بوسیدم و بعداز اینکه نهار خوردیم ، تا عصر موندیم و با مامان به همراه خانم جون به خونه برگشتیم‌. کش و قوسی به بدنم دادم. دلم میخواد یه دل سیر بخوابم تا خستگی دیشب از تنم بره. به خاطر فاطمه نه شبها خواب درست و حسابی دارم نه روزها.... علی هم به خاطرشیفت شب بودنش، خداحافظی کرد و رفت. با مامان لباسهای فاطمه رو که بوی شیر میداد عوض کردیم و بعد از شیر دادن خوابید. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وسایلهام رو جمع کردم و منتظر اومدن علی شدم. با تک زنگی که زد مامان چادرش رو سر کرد و فاطمه رو بغلش گرفت وقبل از اینکه بریم گفت - حالا چه عجله ای داشتی که بری؟ حداقل چند روز دیگه میموندی نگاهم به چشمای خیسش افتاد، بوسیدمش و گفتم - قربونتون برم، به قدر کافی بهتون زحمت دادم. از طرفی هم دلم برا خونه م تنگ شده، مهمتر از اون، وقتی من خونه ی شمام، علی هم تنها میمونه. لبخندی زد - باشه عزیزم، دلم برای نوه ی گلم تنگ میشه، بهش عادت کردم. ولی خب مهم اینه که تو خونه ی خودت خوش باشی. در ورودی رو باز کردم و کفشاشو جفت کردم، تشکری کرد و کفشاشو پوشید. کفشامو پوشیدم و در رو بستم و پشت سر مامان رفتم. در حیاط روباز کردم و کنار رفتم تا مامان اول بیرون بره. علی با دیدنمون سریع از ماشین پیاده شد و ساک و وسایل دیگه رو از دستم گرفت. تا علی وسایل رو تو صندوق عقب بذاره، در رو برای مامان باز کردم و بعد از نشستنش خودمم روی صندلی جلو نشستم. ماشین رو روشن کرد و به سمت خونه حرکت کردیم. علی گفت - مادر جان، حمید که میره خونه ی اقاسید پیش خانمش، عصر میرم دنبال حاجی میارمش خونه ی خودمون - دستت درد نکنه علی جان، والا حاجی غیر از خونه ی خودمون شبا جای دیگه نمیتونه بخوابه....تو مسافرتا هم به زور خوابش میبره علی با خنده گفت - حالا یه امشبو خونه ی ما بد میگذرونه - این چه حرفیه...حاجی که همیشه خونه ی شما اومدنی میگه خونتون ارامش خاصی داره رو به مامان گفتم - بابا لطف داره. علی راست میگه امشبو خونه ی ما بمونین دور هم باشیم مامان باشه ای گفت و باصدای گریه ی فاطمه به عقب برگشتم و گفتم - فاطمه رو بدید بغلم فاطمه رو از بغل مامان گرفتم و صورتش رو کمی باز کردم. نزدیک حرم که شدیم دست کوچک فاطمه رو روی سینه ش گذاشتم و خودمم دستمو به سینه گذاشتم و از طرف دوتامون سلام دادم. از علی خواستم به نیت زیارت با ماشین یه بار دور حرم بچرخیم و ان شاءالله بعداز چهلمش سه تایی برای عرض ادب محضر خانم بریم. نور افتاب از شیشه روی صورت فاطمه میفتاد وباعث شد چشماش رو ببنده. دستم رو سایه بان صورتش کردم، بالاخره به کوچمون پیچیدیم و ماشین رو جلوی در خونه نگه داشت و گفت - شما برین تو من بیرون یکم وسایل بخرم، بعدش برم دنبال حاجی باهم بیایم. باشه ای گفتیم و پیاده شدیم. در رو برامون باز کرد و خودش رفت. وارد که شدیم یاد پارسال افتادم که با ناراحتی برگشتم و حالا بچه به بغل با خوشحالی اومدم. از ته دل خدارو شکر کردم، چون فاطمه بغلم بود مامان در رو باز کرد و وارد خونه شدم. با دیدن خونه ی تمیز و مرتب با خنده رو به مامان گفتم - فک کنم علی قبل از اومدنمون همه جا رو تمیز کرده مامان با سر تأیید کرد و گفت - اتفاقا همیشه تعریفشو به حاجی میکنم. وارد اتاق فاطمه شدم، بادیدن وسایل صورتیش ناخواسته لبخندی روی لبم اومد، حالا دیگه این اتاق رنگ و بوی زندگی داره....خدایا شکرت فاطمه رو روی تختش گذاشتم. سریع لباسهام رو عوض کردم و رو به مامان گفتم - مامان فاطمه خوابه من یه دوش بگیرم یکم سبک بشم باشه ای گفت و همین که وارد حموم شدم صدای جیغ فاطمه بلند شد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با عجله یه دوش گرفتم و بیرون اومدم، مامان فاطمه رو بغلش گرفته بود و تکون میداد و قربون صدقه ش میرفت. وقت برای خشک کردن موهام ندارم، همه رو بالای سرم جمع کردم و با حوله پیچوندمش و فاطمه رو از مامان گرفتم. کنار شوفاژ نشستم و پشتم رو تکیه داد و بهش شیر دادم. مامان کتری رو پر کرد و روی شعله ی گاز گذاشت، چند پیمانه برنج از داخل ظرف تو سینی ریخت و شروع به پاک کردنش کرد. برنج رو که گذاشت، تشک و بالش فاطمه رو کنار شوفاژ پهن کرد و ازم خواست همینجا بخوابونمش. باشه ای گفتم و فاطمه رو روی تشکش گذاشتم‌ سریع موهام رو سشوار کشیدم و با کلیپس بستم. نگاهی به اتاق خوابمون کردم، چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود، از کشوی دوم تونیک سرخابی رنگمو که علی برای تولدم گرفته بود با شلوار سفید پوشیدم و به هال رفتم. مامان تو اشپزخونه مشغول بود، وارد شدم و داخل یخچال رو نگاه کردم خداروشکر علی همه چی خریده، چند تا گوجه و خیار برداشتم و بعداز شستنشون سالادشیرازی درست کردم و تو یخچال گذاشتم . پرده رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم.هوا کم کم تاریک می شد، شماره ی علی رو گرفتم . - الو سلام خوبی؟ - سلام زهراجان، خداروشکر جانم کاری داشتی؟ - کی میای؟ دنبال بابا رفتی؟ - الان تو راهیم، باباتم‌همراهمه. چیزی لازم داری بخرم؟ - نه ممنون منتظرتم تماس رو قطع کردم و ظرفای شام رو جمع کردم و اماده روی کابینت گذاشتم. برگشتم و کنار فاطمه نشستم، با دیدنش که در آرامش خوابیده بود از ته دل دعا کردم که خدایا هیچ خونه ای رو خالی از بچه نکن. با صدای دزدگیر ماشینمون چادرم رو سر کردم و برای استقبالشون رفتم. با دیدن دستهاشون که پر از وسایل بود جلو رفتم و سلام دادم. هر دو جوابم رو با مهربونی دادن، وسایل رو خواستم از دست بابا بگیرم که نذاشت و گفت خودش میاره. خواستم از علی بگیرم که گفت - بریم خونه میخوام خودم بهت نشون بدم ببینی چیا خریدم باشه ای گفتم و وارد خونه شدیم. علی به محض ورود با مامان سلام و احوالپرسی کرد و مستقیم به سمت فاطمه رفت. خم شد و صورتش رو بوسید، مامان و بابا باهم حرف میزدن علی اروم گفت - به خونه خودتون خوش اومدین عشقای من، این خونه بدون شما دوتا صفایی نداشت. لبخندی زدم و کنارش نشستم. با محبت نگاهم کرد - دوسه ساعت تمام فقط خونه رو به خاطر تو و دختر گلم تمیز کردم. - دستت درد نکنه همین که وارد خونه شدم فهمیدم. حالا بده ببینم چیا خریدی مامان و بابا هم کنارمون نشست. علی یکی از نایلون ها رو برداشت و وسایلش رو بیرون اورد با دیدن چند تا دفتر و مداد و پاک با چشمهای گرد نگاهش کردم - اینا چیه؟ با خنده گفت - برا فاطمه خریدم. خنده م بیشتر شد - عزیزم فاطمه هنوز کوچیکه، حالا کو تا اونموقع - تا چشم رو هم بذاری بزرگ شده و میبینی تو همینا داره نقاشی میکنه... نمیدونی با چه ذوقی خریدمشون. تو دلم قربون صدقه ش رفتم. نایلون بعدی رو برداشت و چند تا کتاب داستان از اهل بیت و یه سری داستانهای اخلاقی کودکانه بیرون اورد، وسایل تمام نایلون ها رو یکی یکی نشونم داد به غیر از دوتاش! اخر سر گفتم - خوشبحال فاطمه، علی جان این همه وسایل لوازم التحریر که براش گرفتی هیچ بچه های کلاس دومی اینهمه نمیخرن، کاش من جای فاطمه بودم با خنده نگاه معنی داری بهم کرد و با مهربونی گفت - اتفاقا برای شمام خریدم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با ذوق نگاهش کردم ببینم چی برام خریده، یکی از نایلون هایی که پیشش بود رو برداشت. با هیجان به دستاش نگاه میکردم، از داخل نایلون یه بسته که با کاغذ کادوی قلبی خوشگلی کادو پیچ شده بود، دراورد و به سمتم گرفت - تقدیم به شما...مبارکت باشه عزیزم باتشکری ازش گرفتم و مثل بچه ها سریع بازش کردم. یه تونیک و شلوار با ترکیب رنگ فیروزه ای و سفید که زیبایی نگینهای تونیکش خیلی به چشم میومد. با ذوق نگاهش کردم - خوشت میاد؟ - معلومه که خوشم میاد، خیلی نازه علی دستت درد نکنه. لبخندی زد و رو به سمت مامان چرخید و گفت - مادرجان شمام این مدت خیلی برامون زحمت کشیدین، هم سری پیش که... کمی سکوت کرد،نفسش رو با آه بیرون داد و ادامه داد - هم سری پیش که قسمت نشد بچه مون بمونه... هم الان که ده روزه زحمتامون به گردن شما افتاده. یه هدیه ی ناقابل هم برای شما گرفتم امیدوارم که خوشتون بیاد. مامان نگاهی به بابا کرد و لبخند ریزی روی لباش نشست، فقط یه نایلون مونده بود اونو برداشت و به سمت مامان گرفت - قابل شمارو نداره، کم ما رو زیاد حساب کنین این کادو رو از طرف خودم و زهرا خریدم خدمت شما! مامان که خوشحالی تو صورتش مشخص بود اشک تو چشمهاش جمع شد و گفت - دستتون درد نکنه، این چه کاریه اخه من هر کاری کردم وظیفمه. همین که شما دوتا رو خوشحال میبینم برام یه دنیا ارزش داره. رو به مامان و بابا گفتم - ببخشید دیگه این مدت خیلی اذیت شدین و زحمتتون دادیم. بابا با مهربونی نگاهمون کرد و گفت - شما رحمتین، خداروشکر که خوشحالی رو تو صورت دوتاتون میبینم. خصوصا با ورود فاطمه خانم که نور علی نور شده. سرش رو به سمت مامان چرخوند - حالا خانم باز کن ببینم این داماد خوش سلیقه ما چی برا شما خریده مامان باشه ای گفت و از داخل نایلون یه بسته کادو پیچ شده بیرون اورد و اروم چسباشو باز کرد. بیشتر از همه خودم هیجان داشتم ببینم علی چی خریده!! با دیدن چادر رنگی سه بعدی که ترکیب رنگاش واقعا بینظیر و خوشرنگ بود نگاهی به علی کردم و چشمکی زدم. اروم لب زدم - عالیه، دستت درد نکنه از حرفم خوشحال شد و به مامان نگاه کرد.مامان کلی تشکر کرد و رو بهم گفت - حالا که زحمت خریدنش رو کشیدین، زحمت دوختشم با خودت زهراجان، دلم میخواد برا اولین بار تو مراسم نیمه شعبان سر کنم. با خوشحالی حرفشو قبول کردم و بابا گفت - ببینم از شام خبری نیست؟ من که واقعا معده م جوابم کرده، کادو که به من ندادین حداقل شامم رو بدین بخورم همه خندیدیم، علی کنار فاطمه موند و خیره بهش نگاه میکرد. به همراه مامان بساط شام رو اماده کردیم و شام خوشمزه ی مامان رو چهار نفری با وجود فاطمه خوردیم. بعداز شام بابا میخواست بره که به اصرار علی شب رو موند و علی برای خودش و بابا تو هال رختخواب پهن کرد و منم به همراه مامان تو اتاق فاطمه خوابیدیم تا اگه نصفه شب بیدار شد، نور چراغ بابا و علی رو اذیت نکنه. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با اینکه خوابم میاد ولی دلم میخواد بیدار بمونم و فقط به صورت معصوم فاطمه نگاه کنم. روی موهاش رو بوسیدم،تو از وجود خودمی عزیزم از وجود خودم!!! تموم تلاشمو میکنم که بهترین زندگی رو داشته باشی، بتونی برای مولامون بهترین یار باشی دخمل نازم..صورتش رو بوسیدم سرم رو روی بالش گذاشتم تا بخوابم. چشمم به چراغ خواب کوچیکی که داخل کمد بود و برای اتاق فاطمه گرفته بودیم افتاد. بلند شدم و به پریز زدم و اتاق کمی روشن شد. نگاهم به مامان افتاد، بیچاره اینقدر این مدت خسته شده به محض اینکه سرش رو روی بالش گذاشت خوابید. فاطمه کش و قوسی به بدنش داد و چشماشو نیمه باز کرد، بهش شیر دادم و دوباره چشماشو بست. حالا که هوای اتاق گرمه بهتره کلاهش رو دربیارم. کلاهش رو دراوردم و با محبت نگاهش کردم الهی فدات بشم چه موهای مشکی و خوشگلی داری عزیزم. صفحه گوشیم روشن شد برداشتم و با دیدن اسم علی بالای صفحه پیام رو باز کردم - سلام خانمی بیداری؟ فاطمه خوابیده؟ شروع به تایپ کردم - فاطمه رو همین الان شیر دادم خوابید چرا نخوابیدی؟ پیام رو فرستادم و در عرض چند ثانیه جوابش اومد - خوابم نمیبره دلم پیش شماست. کاش اونجا بودم حالا که فاطمه خوابیده بهتره برم هال. پتوی فاطمه رو روش مرتب کردم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. بابا خوابیده بود و علی سر جاش دراز کشیده و گوشی رو نگاه میکرد. نور خیلی کمی از حیاط به اتاق افتادن بود. اروم صداش زدم - علی....علی با شنیدن صدام نیم خیز شد و چشمش که بهم افتاد سریع از جاش بلند شد و به سمتم اومد - نذاشتم بخوابی؟ .با خنده گفتم - نه هنوز نخوابیده بودم، چرا نخوابیدی؟ صبح مگه نمیخوای بری سر کار؟ - فردا دیرتر میرم، حمید گفت خودش میاد دنبال بابات. میگم...خیلی خوابت میاد؟ - نه زیاد چطور؟ - هوس چایی دو نفره کردیم میخوری برم بیارم؟ خیلی دلم برای اون روزا تنگ شده دونفری می نشستیم و حرف میزدیم نگاهی به بابا کردم - باشه ولی لامپ رو روشن کنیم بابا بیدار میشه. - برو اتاق خیاطی من دوتا چای لیوانی و شیرینی بیارم باهم بخوریم باشه ای گفتم و وارد اتاق خیاطی شدم، لامپ رو روشن کردم و با دیدن وسایل مرتب خیاطیم دلم برای خیاطی تنگ شد. دلم میخواد به محض اینکه به نگهداری از فاطمه وکارهای خونه عادت کردم یه برنامه بریزم و خیاطی رو دوباره شروع کنم در باز شد و علی با سینی چایی وارد شد، لبخندی زد و در رو پشت سرش بست. وسط اتاق نشست و ازم خواست کنارش بشینم، کاری رو که میخواست انجام دادم چند دقیقه ای خیره به صورتم بود و کم‌کم لبخند ریزی زد و لیوانم رو دستم داد. - چقدر مامان بودن بهت میاد!! خندیدم و یه شیرینی برداشتم و یه گاز ازش زدم، علی هم چاییش رو برداشت و گفت - یه خبر خوب برات دارم. گفتم الان بگم بهت چون طاقت نداشتم تا صبح تو دلم نگه دارم مشتاقانه منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ یه قلپ از چاییش رو خورد و گفت: - استاد با دوستش تماس گرفت، گفتن واممون جور شده ؛ احتمالا تا اخر امسال بدن. با خوشحالی گفتم: - جدی میگی؟ وای خدایا شکرت. میدونی از کی منتظر بودیم، تا اونموقع میتونیم کم کم دنبال بقیه ی کاراش بریم با سرتأیید کرد و خواستم بقیه ی چاییم رو بخورم که صدای جیغ فاطمه بلند شد. دستپاچه لیوان رو تو سینی گذاشتم و علی دستم رو گفت: - زهرا جان آرومتر بخیه هات هنوز خوب نشده با عجله بلند شدم - اخه مامان خوابیده بود، بیچاره باز بدخواب میشه سریع از اتاق بیرون رفتم و وارد اتاق فاطمه که شدم دیدم مامان فاطمه رو بغل گرفته و تکونش میده، متوجه حضورم شد و با خنده گفت:چرا هول کردی ، من پیششم - وای مامان خواستم بیدار نشی ببخشید با خنده گفت: - بیا مادر، بغلت بگیر ارومش کن، چون وقتی من نیستم باید خودت یاد بگیری چجوری ارومش کنی کنارش نشستم و بغلش کردم، علی یا اللهی گفت و وارد اتاق شد. - چرا گریه میکنی دخمل بابا مامان گفت - احتمالا به خاطر نفخ دلپیچه داره و اذیتش میکنه. با نگرانی گفتم - خب چیکارش کنم خوب شه، من که خیلی از این چیزا سر در نمیارم مامان لبخندی زد. گریه های فاطمه بیشتر شبیه جیغ بود ، پاشدم و اروم تو بغلم تکون دادم. علی به اشپزخونه رفت و کمی بعد برگشت گفت - چند روز پیش رفته بودم پیش دوستم یه دارو برا نفخ نوزاد داد، برا خودتم الان دمنوش میارم منتظر موندم و علی به اشپزخونه رفت و طولی نکشید برگشت . مامان فاطمه رو که گریه میکرد بغلش کرد و شکمش رو با دستاش چرب کرد، از بس کوچیکه میترسم خودم این کارارو انجام بدم. علی برگشت و یه لیوان دمنوش برام داد و خوردم. برای فاطمه هم یه شربت گیاهی داد و خداروشکر ارومتر شد بابا وارد اتاق شد و پرسید - چیه بابا چرا این دختر من گریه میکنه مامان گفت - دقیقا اداهاش مثل زهراست حاجی یادت نیست ماه اول، شبا کلا بیدار میموندیم علی با شیطنت نگاهم کرد و خندید. بابا کنارمون نشست و علی گفت - این فسقلی با نیم مثقال وزنش چهار نفرو بیدار نگه داشته، به قول شاعر فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه همه خندیدیم و فاطمه کم کم اروم شد و خوابش برد، اروم روی تشکش گذاشتم و علی و بابا رفتن تا بخوابن. لامپ رو خاموش کردم و دراز کشیدم، چشمهام کم کم گرم شد و خوابیدم. با صدایی که از بیرون میومد، چشم باز کرد و به هال رفتم. علی تو خواب عمیق بود، ولی خبری از بابا نبود، وارد اشپزخونه شدم و لامپ رو روشن کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌