eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای گریه ی فاطمه از خواب بیدار شدم، به زور چشمامو باز نگه داشتم، احتمالا گشنه ش شده، سریع به اشپزخونه رفتم و وضو گرفتم و برگشتم وارد اتاق شدم و با بسم اللهی بغلش کردم. سعی کردم در ارامش بهش شیر بدم، سیر که شدارم سرش رو به شونه م تکیه دادم و اروغش رو گرفتم. اروم خواستم بذارم زمین که دوباره گریه ش شروع شد، نشستم و به دیوار تکیه دادم و تو بغلم تکون دادم. نگاهم به علی که در ارامش خوابیده بود افتاد. خمیازه ای کشیدم و فاطمه کم کم چشمای خوشگلشو بست. باورم نمیشه چه زود یه ماه گذشت، واقعا روزها مثل برق و باد میگذره. لپ فاطمه رو آروم بوسیدم ، لبخندی زدم خداروشکر خوابید امیدوارم فقط بیدار نشه بتونم یکم بخوابم. همین که اروم گذاشتمش روی تشک، دوباره چشماش رو باز کرد. باید قدر مامانو میدونستم هر وقت پیشم بود نگه می‌داشت و راحت میخوابیدم. -دختر گلم، جون مامان بخواب بذار مامانی بخوابه. کش و قوسی به بدنش داد و از شدت زور و فشاری که به خودش وارد کرد صورتش قرمز شد. کنارش دراز کشیدم و اروم موهاش رو نوازش کرد با چشمای نیمه باز خوابید، از بس این دو روز بیخوابی کشیدم که دلم میخواد یه روز کامل بخوابم. سرم رو روی بالش گذاشتم و دستمو زیر بالش کوچولوی فاطمه گذاشتم و تکونش دادم تا بخوابه، از بس خسته بودم نفهمیدم کی خوابم برد. با تکونهای دستی بیدار شدم، علی بالای سرم نشسته بود - زهرا جان پاشو نماز صبحت قضا میشه ها خمیازه ای کشیدم، دستمو از زیر بالش فاطمه بیرون کشیدم و شروع به ماساژ دادنش کردم - این چند روز اصلا نتونستم درست و حسابی بخوابم لبخندی زد و دستم رو گرفت و کمک کرد بشینم - میدونم عزیزم، متاسفانه منم خیلی وقت ندارم حداقل روزا نگه دارم تو بخوابی کش و قوسی به بدنم دادم . قبل از اینکه بلند شم گفتم - امروز برم خونه ی مامانینا حداقل یکم نگه داره بخوابم. دو روزه سر درد دارم باشه ای گفت و به اشپزخونه رفتم و وضو گرفتم. نمازمو خوندم و بعداز تموم شدنش دعای عهد رو به هدیه به حضرت نرجس خاتون خوندم و جانماز رو جمع کردم و سر جاش گذاشتم. به خاطر سردرد، حوصله ی تا کردن چادر ندارم، همونجوری به دستگیره در اویزون کردم و وارد اتاق شدم. علی بالا سر فاطمه نشسته بود ، با دیدنم خندید و گفت - زهرا نگاهش کن انگار کپی برابر اصل توعه، الان که خوب دقت میکنم واقعا شبیه خودته. خندیدم و کنارش نشستم - مگه شک داشتی - نه اخه تا این حد شباهت ندیده بودم. هیچیش به من نرفته - الان مشخص نمیشه، شاید قیافه ش شبیه من باشه ولی امیدوارم مرام و معرفتش شبیه تو باشه خندید و از شدت سردرد چشمامو بستم و محکم شقیقه هام رو فشار دادم. با دیدنم به دیوار تکیه داد و گفت - سرتو بذار رو پام بذار پیشونیتو ماساژ بدم کاری رو که میخواست انجام دادم و سرم رو روی پاش گذاشتم. اروم شروع به ماساژ پیشونی و شقیقه هام کردهمزمان زیر لب چیزی میخوند و فوت میکرد. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با صدای زنگ هشدار گوشی چشمام رو باز کردم، هوا روشن شده بود. پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم و نگاهی به فاطمه کردم. از نوع خوابیدنش خنده م گرفت، گوشیم رو برداشتم‌و ازش عکس گرفتم. خدارو شکر بعد از ماساژ سرم دیگه دردی احساس نمیکنم. پاشدم و به اشپزخونه رفتم، زیر کتری رو روشن کردم و برای صبحانه عدسی بار گذاشتم. این چند روز بیچاره علی نتونسته صبحانه ی درست و حسابی بخوره، حداقل امروز که دیر میره یه صبحانه ی خوب بهش بدم. چشمم به ساعت افتاد چه زود ساعت هشت شد، چایی رو دم کردم و وارد اتاقمون شدم. فاطمه بیدار شده بود و با ناخناش صورتشو چنگ میزد، سریع به سمتش رفتم - عزیزم نکن خوشگلم. ببین صورت ماهتو چیکار کردی علی با شنیدن صدام چشماشو باز کرد و پرسید - چی شده زهرا؟ - هیچی فاطمه خانم از خوابیدن شما و نبودن من استفاده کرده و صورتشو چنگ زده... بلند شد و پیشم اومد. دستای فاطمه رو تو دستش گرفت - عه عه عه....خوشگل بابا چرا خودتو زخمی کردی فداتشم. دستکشای نخیشو دستش کردم و رو به علی گفتم - تا تو دست و صورتتو میشوری منم پوشکشو عوض کنم بیام باهم صبحانه بخوریم باشه ای گفت و قبل از رفتن صورتمو بوسید و رفت. پوشک فاطمه رو عوضش کردم و بعداز خوردن صبحانه چون علی شیفت شب بود و تا عصر هم خونه نمیخواست بیاد، وسایل فاطمه رو هم برداشتم تا بریم خونه ی بابام. صورت فاطمه رو کامل با پتو پوشوندم و سوار ماشین شدم. علی بعد از رسوندنمون، زنگ رو زد و بعد از اومدن مامان، ساک رو به دستش داد و خودش رفت. به محض ورودم به خونه، مامان فاطمه رو ازم گرفت و لباساشو عوض کرد. خیلی دلم میخواد سحرم بیاد پایین و بشینیم باهم حرف بزنیم. - مامان سحر الان خوابه؟ - فکر نکنم، صبح که صدای جیغ محمد میومد، فکر کنم بیداره - شما حواستون به فاطمه باشه برم یه سری به بالا بزنم بیام باشه ای گفت و از پله ها بالارفتم. تا خواستم در رو بزنم صدای گریه ی حلما رو شنیدم. در زدم و طولی نکشید درباز شد و سحر به محض دیدنم با خوشحالی گفت - خدا خیرت بده زهرا بیا حلمارو یکم نگه دار من به محمد شیر بدم. باشه ای گفتم و دست حلما رو گرفتم - برا صبحانه ش تخم مرغ ابپز کردم، رو اجاق گازه تو قابلمه، بی زحمت اونو بده. پا کج کردم و وارد اشپزخونه شدم. صبحانه ی حلمارو دادم،تا سحر به محمد شیر بده و کاراش رو بکنه ، حلمارو با خودم پایین اوردمش. فاطمه هنوز خواب بود، کنار مامان که تو اشپزخونه استفناج خرد میکرد ایستادم. با دیدن حلما قربون صدقه ش رفت و بلندش کرد و روی کابینت گذاشت. - چی میپزین؟ - میخوام برای نهار اش ماست بذارم، از پریروز حبوباتش رو خیس کردم نفخش بره. - دست گلتون درد نکنه. کمی کمکش کردم و پیازهارو برای پیاز داغ خلالی خرد کردم تا ظهر سرخشون کنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در باز شد سحر در حالی که محمد رو بغلش کرده بود وارد خونه شد. محمد رو از بغلش گرفتم موهاش نسبت به قبل زیادتر شده، صورتش روبوسیدم و با شنیدن صدای زنگ گوشیم بلند شدم و از داخل کیف برداشتم و با دیدن شماره ی لیلا خانم سریع تماس رو وصل کردم - سلام عزیزم... خوبی لیلا جان! - علیک سلام خااااانم قدم نورسیده مبارک - ممنون عزیزم، چه خبر چقدر دلم برات تنگ شده بود - دروغ نگو اگه دلت تنگ بود یه زنگی بهم میزدی!! خندیدم و پرسیدم - چه خبر از شیراز حال و هوای اونجا چطوره؟ خداروشکری گفت و با شنیدن صدای گریه ی بچه پرسیدم - ببینم این صدای گریه ی کیه؟ از پشت گوشی خندید - وقتی میگم بی معرفتی میگی نه، به لطف خدا جمعمون پنج نفره شد چشم از شنیدن حرفش گرد شد - چی؟! ببینم نکنه نینی اوردی! - اره دوقلو!!! هفته ی بعد دوماهشون میشه - دوماهشون!!! الان بهم میگی؟ خنده ش بیشتر شد - اره عزیزم خدا یه پسر و یه دختر دیگه م بهمون داده، یعنی زهرا اصلا وقت سر خاروندن ندارم. تا اینو میخوابونم اون یکی بیدار میشه، به اون میرسم‌این یکی بیدار میشه‌. احمداقام که نمیتونه کمکم کنه شدم یه پوست و استخوان.... - از خوشحالی نمیدونم چی بگم قدمشون پر خیر و برکت باشه عزیزم...خیلی مشتاقم ببینمتون، پس الان کی نگهشون داشته باهام حرف میزنی؟ - مامانم اینجاست، بنده خدا دو ماهه خونه ی ما مونده، الانم گفتم یکم نگهشون داره بهت زنگ بزنم و تبریک بگم. - لطف کردی عزیزم. راستی من با یه بچه نمیتونم به کارام برسم شبام که فقط تند تند پا میشه شیر میخوره تو چجوری میرسی؟ - ما که مجبور شدیم شیر خشک بهشون بدیم، بقیه ی کاراشونم به کمک مامانم انجام میدم - عزیزم! خدا کمکت کنه، راستی محیا چیکار میکنه؟ حسودی که نمیکنه؟ - نه بابا از وقتی این دوتا اومدن با احمد اقا رابطه ش صمیمی تر شده هر روز میرن موتور سواری - تو این هوای سرد؟ تو رو به خدا مواظب باش سرما نخوره - کلی لباس میپوشه میرن باهم یه دوری میزنن و میان. با صدای گریه ی فاطمه مجبور شدم زودتر خداحافظی کنم. پیش فاطمه نشستم و بغلش کردم، سحر محمد رو روی پاش خوابونده بود و برای حلما نقاشی میکشید.. موهای فاطمه رو نوازش کردم، به قول خانم جون که میگه بچه بوی مادرش رو میشناسه همین که بغلش میکنم سریع اروم میشه. مامان پرسید - لیلا خانم بود؟ چی میگفت - اره میگه دوقلو بچه دار شده! - خداروشکر ان شاءلله که همیشه خبرای خوش بشنویم. خیلی خوبه که شیعه به فکر فرزنداوری باشه، متاسفانه خیلیا فقط به یه دونه اکتفا میکنن و این واقعا فاجعه ست. با سرتأیید کردم و سحر گفت - اقا حمید که میگه دوست دارم پنج شش تا بچه داشته باشیم و خونه روبذارن رو سرشون مامان با خنده گفت - حمید از اولشم بچه زیاد دوست داشت، خدا به مراد دلش برسونه خندیدم و نگاهی به سحر کردم که با اشاره ابرو حلمارو نشون داد و بعد دستش رو به علامت تأسف تکون داد. متوجه منظورش شدم. هنوز یه بچه اومده حلما لاغر شده و زیر چشماش گود افتاده اگه چند تا هم بیاد چی میشه!!! هر چند یکم بزرگتر بشه عادی میشه، تو این یه ماهی که فاطمه به دنیا اومده زندگیمون رنگ و بوی دیگه داره، هر روز بزرگ‌شدنشو میبینم و خداروشکر میکنم. واقعا خودمم دوست دارم بچه زیاد بیارم و همشون رو برای یاری امام زمان تربیت کنم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ فاطمه رو زمین گذاشتم و کنارش نشستم رو به سحر گفتم - میگم نظرت چیه به استاد بگیم برامون کلاس تربیتی بذاره؟ - من که واقعا پایه م ، اسم کلاسم میذاریم کلاسهای تربیت مهدوی با خوشحالی گفتم - بذار زنگ بزنم ببینم میتونه کلاسارو تشکیل بده یانه! باشه ای گفت و شماره ی استاد رو گرفتم. بوق چهارم که خورد صدای پر از ارامشش تو گوشم پیچید - الو بفرمایید - سلام استاد حالتون خوبه؟ - سلام زهرا جان الحمدلله، شماخوبی؟ همسرت خوبه؟ فاطمه جان خوبه؟ - خداروشکر، همه خوبیم. راستش استاد یه درخواستی ازتون داشتم، خواستم بگم الحمدلله اکثر بچه هامون مادر شدن و خیلی دوست داریم کلاسایی با عنوان تربیت مهدوی تشکیل بدید میخوام بدونم امکانش هست؟ - زهرا جان امکانش که هست، فقط باید ببینیم چند نفر شرکت میکنن. اگه میتونی از بچه ها بپرس ببین کیا دوست دارن بیان منم یه برنامه ای میریزم که کلاس تو مسجد تشکیل بشه. با خوشحالی جواب دادم - خدا خیرتون بده استاد خیلی مشتاقیم این کلاس تشکیل بشه، واقعا بهش نیاز داریم - خواهش میکنم، اتفاقا خیلی فکر خوبی کردین چون تربیت بچه تو این شرایط خیلی مهمه....حتما باید یکی از دغدغه های اصلیمون باشه - چشم استاد پس من امروز با بچه ها تماس بگیرم ببینم چند نفر میان باشه ای گفت و بعداز خداحافظی تماس رو قطع کردم. رو به سحر که نگاهم میکرد ببینه نتیجه ی صحبتمون چی شد گفتم - میگه شما با بچه ها حرف بزنین اگه موافق بودن کلاس رو تشکیل بدیم - خدا خیرش بده اینقدر فکرم خراب بود. مامان پیازها رو داخل ماهیتابه ریخت و پیشمون اومد، نگاهی به فاطمه کرد وگفت - زهرا برا فاطمه لباس اضافه آوردی ببریمش حموم - اره مامان اوردم سحر گفت - مامان میشه محمدم ببرین؟ خودم تنهایی میترسم مامان با خوشرویی بالا سر محمد ایستاد و بعد از قربون صدقه ش گفت - چرا نبرمش، قربون نوه های گلم بشم من! پاشو برو لباساشو بیار فاطمه رو بردم بعدش محمدم ببرم سحر چشمی گفت و بالا رفت تا لباس بیاره همین که پتو رو از روی فاطمه برداشتم بیدار شد و زبونش رو بیرون دراورد و لباشو بازی داد‌. مامان کنارم نشست و فاطمه رو اروم بغلش کرد و گفت - برو بخاری اتاقتو زیاد کن هوای اتاق گرم شه باشه ای گفتم و به اتاق رفتم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ در حموم رو باز کردم و مامان با بسم اللهی وارد شد، با اومدن سحر خیالم از بابت حلما راحت شد و خودمم وارد حموم شدم تا اگه مامان کمکی خواست انجام بدم.دفعات قبل مامان خودش تنهایی میبرد ولی این بار دوست دارم خودمم باشم و یاد بگیرم. استینامو بالا دادم و شلوارمو تا زانو بالا کشیدم، مامان گفت - زهرا جان اون پارچه سفید رو از پشت در بهم بده رو پام بندازم یه موقع سُر نخوره باشه ای گفتم و پارچه بهش دادم. روی پاش انداخت و فاطمه رو روش گذاشت وان رو پر اب کردم تا اب یه موقع سردو گرم نشه، مامان با تشت کوچک که اندازه ی کاسه بود کمی اب برداشت و با بسم اللهی روس سر فاطمه ریخت. همین که اب رو صورت فاطمه ریخت صدای جیغش بلند شد و گریه کرد. دست و پاشو تند تند تکون میداد با نگرانی نگاهش کردم - مامان واااای چجوری میخوای بشوریش من که میترسم دستم‌بگیرم با لبخندی گفت - از وی میترسی، بیا این پارچه رو رو پات بنداز یه موقع لیز نخوره شروع کن بشورشتا یادبگیری با استرس ازش گرفتم و ترس از افتادنش داشتم. رو به مامان گفتم - مامان تو رو خدا حواست باشه ها یه موقع نیفته. خندید و گفت - نترس نمیفته. بذار یکم شامپو روسرش بریزم اروم بشورش. رو سرش شامپو ریخت و اروم موهای مشکیش رو شستم، صدای گریه ش زیاد شد، کمی از کف شامپو رو صورتش ریخت و تا کنار لبهاش رفت، ما بین گریه فاطمه بلافاصله زبونش رو بیرون اورد تا بخوره، سریع با اب شستمش. به کمک مامان بدنشم شامپو زدم و وقتی تموم شد غسلش دادم. با اینکه میترسیدم واقعا حس شیرینی بود و تجربه ی خوبی برام شد، مامان حوله ش رو دورش پیچید و گفت - سریع ببرش اتاقت تا سرمانخوره باشه ای گفتم و از حموم بیرون اومدم، مامان سحر رو صدا کرد تا محمد رو ببره، سحر باشه ای گفت و همین که وارد اتاقم شدم، حلما هم پیشم اومد‌و کنارم نشست - عمه چلا فاطمه گریه میکنه؟ - عمه قربون چلا گفتنت بشه، چون کوچولوعه از اب میترسه، تو ماشاءالله بزرگ شدی خانم شدی دیگه نمیترسی عزیزدلم. با دقت نگاه میکرد ببینه چیکار میکنم، قبل از اینکه لباسش رو بپوشونم کمی شیر دادم‌تا اروم شه. گریه ش بند اومد، صورتش رو با حوله خشک کردم، با چشماش که به خاطر شامپو قرمز شده بودنگاهم میکرد. تا مامان بیاد لباساش رو پوشوندم و با موهای خیسش یه عکس گرفتم تا به علی نشون بدم. در باز شد و سحر محمد رو که با حوله پیچونده بود وارد شد، - زهرا بکش کنار بذار زود لباسای اینم بپوشونم سریع کنار کشیدم و سحر لباسای محمد رو پوشوند. مامان دستاشو آب کشیده بود و وارد اتاق شد. موهای حلمارو که تا الان ساکت نشسته بود مارو تماشا میکرد نوازش کرد و گفت - حلما جونم خوشگلم میخوای تو رو‌هم ببرم حموم ؟ با سرش تایید کرد و مامان حلمارو هم برد. محمد و فاطمه هر دو خوابیدن و چون اتاق گرم بود بالش و پتوشون رو همونجا پهن کردیم تا بخوابن. حلما هم از حموم دراومد و سحر لباساش رو اورد و پوشوند و با خودش به هال اورد. دلم خیلی برا خانم جون تنگ شده رو به مامان گفتم - مامان خانم جون خونه ی خودشونه یا رفته خونه ی خاله؟ - مریم برده خونشون - میشه زنگ بزنم بیان اینجا؟ - اره چرا نشه، زنگ بزن بیان. اتفاقا خاله میگفت زهرا اومد خونتون بهم بگو بیام شماره ی خانم جون رو گرفتم و بهش گفتم تا بیان دور هم باشیم، باشه ای گفت و قرار شد با اژانس بیان. یک ساعتی منتظر موندم، بالاخره زنگ خونه به صدا دراومد و با دیدن تصویر خانم جون سریع دکمه ی ایفون رو زدم و داخل اومدن. یه هفته ای میشه خانم جون رو ندیدم، محکم بغلش کردم و خوش امد گفتم. همه دور هم نشستیم و به تعداد چایی ریختم و همین که کنار مامان نشستم گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی سهیلا دختر عمه ی علی وارد اتاق مامان و بابا شدم و تماس رو وصل کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - الو....سلام صدایی نیومد. - الو سهیلا جان شمایی؟ - سلام زهراجان، خوبی؟ صداش گرفته به نظر میاد نگرانش شدم - شکر خدا، چیزی شده سهیلا صدات چرا گرفته؟ صدای گریه ش بلند شد - زهرا...حالم خرابه با نگرانی پرسیدم - درست حرف بزن ببینم چی شده نگران شدم - بچه م...زهرا بچه م از دستم رفت. احساس کردم اب یخ روی سرم ریختن، روی تخت مامان و بابا نشستم - بچه ت چی؟ سهیلا نکنه رفتی سقطش کردی ها؟ - من نمیخواستم سقطش کنم ولی.. از ناراحتی دست راستمو روی سرم گذاشتم. میتونم بفهمم الان چه حالی داره، نمیدونم چجوری دلداریش بدم - زهرا همش تقصیر میثم بود، من نمیخواستم به زور گفت باید سقط کنم، قبول نمیکردم گفت این بچه رو من نمیخوام. حالا منم تو گناهش شریک شدم اشک تو چشمام حلقه زد. - گریه نکن عزیزم، نمیدونم چی بگم میدونم سخته! حالا مامانت میدونه - نه اون از هیچی خبر نداره، اصلا نمیدونست حامله م. الانم حالم خرابه عذاب وجدان دارم. جواب خدارو چی باید بدم اخه حرفی برای گفتن ندارم، نمیدونم چی بگم. - الان حالت خوب نیس، بهتره یکم استراحت کنی ان شاءالله که آروم شی. - زهرا تو واقعا حلالم کردی؟ - من از ته دل حلالت کردم، امیدوارم خدا کمکت کنه و یه زندگی پر ازارامش در کنار همسرت داشته باشی! - زندگی ما دیگه ته خط رسیده زهرا... فکر نکنم به دوماه بکشه. من...درخواست طلاق دادم با شنیدن اسم طلاق سردرد بدی گرفتم - سهیلا جان، عجله نکن، آتیش به زندگیت نزن. برو‌با یه مشاور مذهبی حرف بزن شاید راهی بهتر از طلاق بهت پیشنهاد داد. - نه زهرا من دیگه با مردی که بچه شو میکشه و با یه زن دیگه میگرده زیر یه سقف نمیرم. امیدوارم خیلی زود چوبشو بخوره. نفسم رو با اه بیرون دادم، سهیلا با یه خداحافظی کوتاه تماس رو قطع کرد. معلومه حالش خیلی خرابه، گوشی رو روی تخت انداختم و سرم رو مابین دستهام گرفتم. خدایا چیکار کنم، خودت شاهدی من خیلی بهش گفتم هر چند که سهیلا بچه ش رو دوست داشت و من نمیدونم تو چه شرایطی بوده که مجبور شده سقط کنه. چشمامو بستم و نفسم رو با اه بیرون دادم، هیچ کاری ازدستم برنمیاد، سهیلا تصمیمشو گرفته! فقط امیدوارم اقا میثم متوجه اشتباهش بشه و زندگیشو تغییر بده. درسته که سهیلا و شوهرش مذهبی نیستن ولی اون واقعا شوهرشو دوست داشت. کاش اقا میثم اینو میفهمید و به همین راحتی نمیذاشت زندگیش از هم بپاشه‌ . حالا میفهمم علت مخالف علی چی بود، خوب این اقامیثم رو شناخته بود وبرا همین وقتی فهمید قراره سهیلا با اون ازدواج کنه رگ غیرتش باد کرد و عصبی شد. درباز شد و از فکر بیرون اومدم، مامان تو چهارچوب در ایستاد و با تعجب پرسید - خوبی؟ چرا اینجا نشستی پاشو بیا پیش ما با سر تأیید کردم و باشه ای گفتم و بعداز برداشتن گوشی پشت سرش به هال رفتم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به سرویس رفتم و ابی به دست و صورتم زدم تا شاید سردردم بهتر شه. کاش میشد مشکل سهیلا رو حل کرد اما با این تصمیمی که خودش گرفته و دعوایی که عمه با علی کرد غیرممکنه! بهتره خودمو خوشحال نشون بدم تا مامان و بقیه از قضیه بویی نبرن، چون سهیلا نمیخواد کسی بفهمه. نگاهی تو اینه به خودم کردم، ازبس شبها بیدار موندم زیر چشمام گود افتاده، حالا میفهمم مادر بودن چقدر سخته، تا ادم‌مادر نباشه نمیتونه سختیاشو درک کنه. لبخندی به خودم زدم - زهرا تو بهترین مادر باید باشی میفهمی! فاطمه رو خدا بهت هدیه داد که بتونی یه سرباز امام زمان تربیت کنی، تمام سختیاشو به جون بخر حالا این گوی و این میدان! با چند تقه ای که به در خورد، چشم از اینه برداشتم و از سرویس بیرون اومدم. خانم جون منتظرم بود تا دربیام و به سرویس بره، صورت مهربونشو بوسیدم و قبل از اینکه به هال برم، به سمت اتاقم رفتم. در اتاق رو آروم باز کردم تا ببینم محمد و فاطمه این دوتا فسقلی در چه حالن، بیدار که نشدن. محمد همون‌طور که سحر روی تشک گذاشته بود خوابیده بود. بر عکسش فاطمه سرش از بالش افتاده و مدل خوابیدنش خنده دار بود. سرش رو روی بالش گذاشتم و صورتش رو اروم بوسیدم. الهی قربونت بشم عشق مامان... نشستم و چند ثانیه ای با محبت بهش نگاه کردم.بخاری رو کم کردم و از اتاق بیرون اومدم و به هال رفتم. سحر با حلما مشغول بود و طبق معمول باهاش نقاشی میکشید‌. حلما هم روی شکم خوابیده و به سحر دستور میداد گل ها رو چه رنگی کنه. گوشی رو برداشتم تا یکی یکی به بچه ها زنگ بزنم و ببینم کیا موافق تشکیل کلاسن. نیم ساعتی طول کشید تا با همشون تماس گرفتم و ده‌نفرشون اعلام امادگی کردن، خیلی هم خوشحال شدن. گوشی رو خاموش کردم تا بعدا به استاد بگم که چند نفر میان. کنار خانم جون نشستم و رو به سحر گفتم - سحر ده نفر از بچه ها میخوان که کلاس تشکیل بشه - خب خوبه دیگه، به استاد بگیم از هفته ی بعد شروع شه. باسر تأیید کردم و خانم جون پرسید - قضیه چیه؟ همون کلاسای مهدویت؟ با خوشرویی گفتم - تقریبا یه شاخه ای از مهدویته خانم جون، با استاد حرف زدیم تا درباره تربیت مهدوی برامون کلاس بذاره. ان شاءاللهی گفت و ادامه داد - اینم از من یادگار داشته باشین که اگه میخواین بچه تون خوب تربیت بشه، روی تربیت نفس و اخلاق خودتون کار کنین همه با دقت چشممون به خانم جون بود که همیشه مثل یه مادر و معلم دلسوز راهنماییمون میکرد. خصوصا من که از بچگی تا به این سن اکثرا از حرفای خانم جون خیلی استفاده کردم و هربار جایی مشکل داشتم ازش کمک خواستم. هرچند که بحث مامان و بابا کاملا جداست و اگه به اینجا رسیدم و تو این راه قدم برمیدارم همه به خاطر زحمات مامان و نون حلال بابام بود. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با دستی که روی پام نشست، از فکر بیرون اومدم. حلما برگه ی نقاشی سحر رو بهم نشون دادو با شیرین زبونی گفت - عمه زهلا...ببین چقدر قشنگه لپشو کشیدم وصورتشو بوسیدم و رو پام نشوندمش، سعی کردم مثل خودش حرف بزنم و با لهجه بچه گانه گفتم - منم از این نقاشیا موخام، چلا برا تو کشیده برا من نه! منم الام گلیه موکنم خندید و رو به سحر گفت - مامان جون برا عمه زهلا هم نقاشی بکش، گلیه نکنه محکم به خودم فشارش دادم - الهی دورت بگردم، چقدر تو قلب مهربونی داری اخههههه.... سریع بلند شد و یه برگه ی دیگه برا سحر اورد تا برامن نقاشی بکشه، سحر با محبت صورتش رو بوسید و شروع کرد به کشیدن نقاشی - خوشم میاد چقدر با حوصله ای سحر!! خانم جون گفت - اصلش همینه، برای تربیت بچه باید صبر و حوصله داشت. زهرا جان تو هم باید همینحوری باشی، البته میدونم که هستی... باید روی اعصابمون مسلط باشیم و بذاریم بچگی بکنن. مهمتر از همه اهل بیت هم گفتن با بچه باید بچه بود، اما ماها از بچه ها انتظار داریم مثل بزرگتراباشن ویه گوشه ای ساکت بشینن. همین معصومه و مریم تو خونه خیلی شلوغ میکردن، خصوصا اگه با مرتضی سه تایی یه جا میفتادن کار من درمیومد. مامان با همین حرف خانم جون نگاهی به خاله کرد و هر دو زدن زیر خنده، مامان گفت - یادش بخیر، همین که خانم جون میرفت خونه ی همسایه و مطمئن بودیم دیر برمیگرده، باهم دست به کار میشدیم. یادته مریم یه بار خانم جون گفت من مرتضی رو میبرم براش کفش بخرم تا برمیگردم خونه رو تمیز کنین...یادش بخیر همین که رفت سریع شکر و ارد و تخم مرغ رو آوردیم تا شیرینی بپزیم. همه ی مواد رو قاطی کردیم و چشمت روز بد نبینه، یهو نمیدونم حواسمون رفت به تلویزیون و اومدیم دیدیم مواد سوخته و ته قابلمه جزغاله شده، خونه رو یه دودی برداشته بود اخر سر پنجره رو باز کردیم زینب خانم همسایه روبروییمون که از بیرون میومد با دیدنمون با عجله اومد و فکر کرد خونه اتیش گرفته، از ترس نمیدونستیم چیکار کنیم مجبور شدیم در رو باز کنیم و وقتی فهمید چیکار کردیم از سر تأسف سرش رو تکون داد و رفت. سریع خونه رو تمیز کردیم و دستمال رو تو هوا چرخوندیم تا دود بره، اما نگو زینب خانم تو کوچه خانم جون رو دیده و خرابکاریمونو بهش گفته بود مشتاقانه منتظر ادامه ی حرفای مامان بودم، خانم جون لبخند ریزی گوشه ی لباش نشسته بود و به حرفای مامان گوش میکرد. - هیچی دیگه خانم جون به جای دعوا نشست با هردومون حرف زد و گفت بالاخره شما قراره برین خونه ی شوهر، بعد ازاین به جای اینکه پنهونی کاری رو بکنین به خود من بگین تا زیر نظر خودم بدون اینکه خرابکاری بکنین یادتون بدم. یادته مریم؟ خاله هم سرش رو تکون داد و جواب داد - اره بهترین روز عمرم بود، نشستیم با خانم جون شیرینی درست کردیم. البته از این شیرینی ها نبودا....چون اونموقع امکانات الان نبود اما همون شیرینی های ساده ای که از وسایل خونه داشتیم درست میکردیم. اما خیلی مزه میداد، خدابیامرز اقا جون وقتی شبش اومد و خانم جون بهش تعریف کرد که چیکار کردیم کلی خندید. مرتضی هم که ذوق کفشاشو داشت و میگفت به خاطر خرید کفشم شیرینی پختین. خودشم از همه بیشتر خورد. اما از شیرینی که بگذریم اونموقع ها برخلاف الان، وقتی یه چیزی میخریدیم خیلی ذوق میکردیم، حتی موقع خواب از ذوقمون کناربالش میذاشتیم و چند باری نصف شب بیدار میشدیم و نگاه میکردیم، مرتضام اون شب کفشاشو گذاشت بالا سرش و خوابید. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خانم جون اهی کشید و گفت - اقاجونتون می گفت خیالم راحته که تو مادر این بچه هایی، چون میدونم با تربیتی که میکنی این دوتا دختر دراینده با هر کی ازدواج کنن به جای اینکه بهم فحش و ناسزا بگن برام رحمت و فاتحه میفرستن. بعد نگاهی به مامان و خاله کرد و گفت - خداروشکر الان دارم ثمره ی تلاشم رو میبینم هم خودتون هم بچه هاتون عاقبت بخیر شدین. حلما با خوشحالی از کنار سحر بلند شد و با برگه ی نقاشی به سمتم اومد و گفت - بیا عمه...دیگه گلیه نکن از حرفش همه خندیدیم و خانم جون چندباری اروم به پشت حلما زد و ماشاءاللهی گفت. نگاهم به نقاشی افتاد - زهرا این نقاشی یادته؟ با سرتأیید کردم - اره یادمه...دوتایی جفت هم این نقاشی رو کشیدیم و به خانم حسینی دادیم‌. چقدر خوشش اومده بود...یه درخت پر از سیب و یه جویبار خوشگل که از کنارش رد شده بود. دوتا دختر که خودمونو کشیده بودیم و مشغول چیدن سیب بودیم. نقاشی رو تا کردم و کناری گذاشتم تا ببرم خونمون، با صدای گریه ی فاطمه با عجله به اتاق رفتم و دیدم کامل چرخیده و دمر خوابیده. سریع برش داشتم و از صدای گریه ی فاطمه، محمد هم بیدار شد. سحر وارد اتاق شد و محمد رو بغلش گرفت، صورت فاطمه یه طرفش به خاطر دمر خوابیدن قرمز شده بود، با دست نوازشش کردم و به هال رفتیم. تا عصر باهم نشستیم وخانم جون از خاطرات گذشته برامون حرف زد که هر کدوم با خودش کلی تجربه و عبرت برامون داشت. خاله هم نزدیک اذان به حاج احمد زنگ زد و برخلاف اصرار های مامان برای موندنشون قبول نکرد و رفت. به درخواست خانم جون برای شام مامان عدس پلو پخت و بعداز اومدن بابا و حمید شام رو خوردیم. ظرفها رو شستم و سحر هم میوه اورد، تازه میخواستیم بخوریم که زنگ خونه به صدا در اومد. از مانیتور ایفون علی رو دیدم ، با خوشحالی در رو باز کردم و برای استقبالش کنار در ورودی رفتم. از پله ها بالا اومد و به محض دیدنم خنده رولبهاش نشست. - به به سلام خانمی، شبت بخیر - سلام‌خوش اومدی، خسته نباشی نایلونی که تو دستش بود به سمتم گرفت - درمونده نباشی، بیا خانم تخمه اوردم که بشکونی حوصله ت سر نره تشکری کردم و پرسید - زهرا جان شام مونده؟ خیلی ضعف دارم - اره بریم تو برات گرم کنم وارد شد و در روپست سرش بستم و وارد هال شدیم. علی رفت تا بابا بقیه سلام و احوالپرسی کنه، پا کج کردم و به اشپزخونه رفتم و برنجی که تو قابلمه مامان ریخته بود رو داخل ماهیتابه کوچک ریختم تا زودتر گرم شه. کمی ترشی کلم داخل پیاله ریختم و یه سفره کوچک تو اشپزخونه براش پهن کردم و صداش کردم تا بیاد شامشو بخوره. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کنارش نشستم تا شامش رو بخوره، یه قاشق اضافی برداشت و ماهیتابه رو مابین دوتامون گذاشت - خودتم بخور عزیزم - من خوردم سیرم، بخور نوش جونت - تو که میدونی از گلوم پایین نمیره، حداقل چند قاشق بخور به منم بچسبه باشه ای گفتم و چند قاشق همراهیش کردم‌. حمید کنار اپن ایستاد و با خنده گفت - خوب به علی خانت میرسیا، ترشی و.... تا اینو گفت باخنده جواب دادم - بیچاره از صبح خسته شده، در ضمن هر چی براخودمون اورده بودم برا علی هم اوردم. خندید و نوش جانی گفت و از داخل یخچال چند تا یخ تو لیوان ریخت و پر اب کرد. با اینکه بهش گفتیم ضرر داره گوشش بدهکار نیست. علی گفت - حمید جان اب یخ نخور خیلی ضرر داره - علی تو که میدونی من عاشق یخم، اینجوری بیشتر میچسبه. حمید ابش رو خورد و لیوان رو روی سینک گذاشت و رفت. علی سرش رو به علامت تاسف تکون داد. با تموم شدن غذاش سفره رو جمع کردم، علی پیش بقیه رفت و چندتا ظرفی که مونده بود رو اب کشیدم و به تعداد داخل پیاله ها تخمه ریختم و داخل سینی چیدم و به هال رفتم. حمید با حلما سرگرم بود و علی هم کنار فاطمه نشسته بود و به حرفای بابا گوش میکرد. برای همه یه پیاله تخمه با یه بشقاب گذاشتم و کنار علی نشستم. تخمه رو جلوم کشیدم و شروع به خوردنش کردم. دلم میخواست یکم سر به سر حمید بذارم ، چشمم به پشت گردنش افتاد. تو ذهنم دنبال نقشه ای بودم که علی دستمو گرفت - چرا زل زدی به حمید؟ - هیچی همینجوری!! دارم داداشمو نگاه میکنم سرش رو کنار گوشم اورد - ولی من فکر میکنم یه چیزی تو سرته، چون شیطنت از چشمات میباره چشم از حمید برداشتم و به علی که لبخند کجی روی لبش داشت نگاه کردم، لب پایینم رو با دندونم گاز گرفتم -. چی میگی علی من فقط دارم نگاه میکنم، دختر مؤدبی مثل من اصلا بهش میاد شلوغ کنه؟ چشمای مظلوممو ببین چند بار پلک زدم، لبخند دندون نمایی زد - خودم همه جوره پشتتم، اتفاقا منم دوست دارم یکم سر به سرش بذاریم. لبخندم پهن تر شد، یهو فکری به سرم زد همون بلایی که یه بار مجرد بودم سرش اوردم. چقدر اونروز خندیدم وحمید حرص خورد. - علی حواست به فاطمه باشه باشه ای گفت و از کنارش بلند شدم و مستقیم به اشپزخونه رفتم، از همون یخ هایی که تو لیوان مونده بود و آب نشده بود دوتیکه برداشتم و آروم به سمت حمید رفتم. چشمم به علی افتاد که زیر چشمی نگاهم میکرد و دستشو جلوی دهنش گرفته بود و میخندید، مامان هم با خانم جون حرف میزد و بابا هم حواسش به اخبار بود، پاورچین پاورچین نزدیکش رفتم. خداروشکر تیشرت تنش بود، حمید متوجهم شد و پرسید - چیزی میخوای؟ نه دارم نگاه میکنم ببینم چی براش درست میکنی. سرش رو تکون داد و حلما با خونه ای که حمید براش ساخته بود ذوق میکرد و کف میزد. اروم یقه ی تیشرت حمید رو باز کردم و یخها رو داخلش انداختم. حمید مثل برق از جا پرید و با علی زدیم زیر خنده، حمید سریع پاشد و دنبالم کرد جیغی زدم و با خنده به سمت اتاق فرار کردم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ وارد اتاق شدم و در رو بستم و محکم هل دادم تا یه موقع باز نکنه. هنوزم قیافه ش جلو چشمامه، واقعا خنده دار شده بود. صدای بقیه رو شنیدم که از حمید میخواستن کاریم نداشته باشه. - حمید جرأت داری نزدیک اون در شو!!! این صدای علی بود، بلافاصله محکم به در زده شد - زهرا در روباز کن....یالا میگم در روباز کن. با خنده گفتم - واااای داداش خیلی قیافه ت بامزه بود صدای علی رو شنیدم که میخندید و چیزی می‌گفت که متوجه نشدم. دوباره به در کوبید - برو کنار علی، زهرا باز کن تا قیافه ی بامزه رو نشونت بدم حالا سر به سر من میذاری، خیر سرت بچه دار شدی در رو قفل کردم و صدای علی رو شنیدم که گفت - بابا بیخیال دیگه زهرا یه شوخی کرد شما این بارو ببخش - حالا که اینجوری تو باید تقاصشو پس بدی - باشه بابا اصلا برو یه قالب بزرگ یخ بیار بنداز تو لباسم خوبه؟ گوشم رو به در چسبوندم، بیچاره علی چه گناهی کرده سریع در رو باز کردم و علی که پشتش به من بود و جلوی حمید ایستاده بود با باز شدن در نگاهی بهم کرد و به شوخی گفت - زهرا برو تو! من به جای تو به دست حمید جلاد اعدام میشم خنده م رو به زور کنترل کردم، از بازوهای علی چسبیدم . همونطور که پشتش قایم شده بودم گفتم - ببخش دیگه شوخی کردم اخه دلم برا سربه سر گذاشتنامون تنگ شده بود. سحر محمد رو بغلش کرده بود و حمید رو صدا زد. تا حمید اون طرفو نگاه کنه، علی گفت - زهرا برو من هستم از بغلش رد شدم‌وبا عجله پیش بابا رفتم. خانم جون و مامان میخندیدن، کنار بابا نشستم، میدونم که پیش بابا کاریم نداره. بابا با خنده گفت - اخه چیکارش داری دختر! تو که میدونی اگه سر به سرش بذاری تلافیشو سرت درمیاره - اخیش خیلی وقت بود باهاش شوخی نکرده بودم. روحم شاد شد مامان و خانم جونم خندیدن، بابادستش رو دور شونه م حلقه کرد و به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت - دلخوشی ما شما دوتایین، همین که میبینم اینقدر با هم صمیمی هستین و هوای همو دارین خداروشکر میکنم. ان شاءالله بعداز منم همینجوری صمیمی باشین. با شنیدن این حرف تمام شادیم رفت. ناخواسته تنم لرزید، خدا نکنه یه لحظه بدون بابا باشم‌. دست بابا رو گرفتم و بوسیدمش. - خدا شمارو برامون حفظ کنه علی به همراه حمید که محمد بغلش بود پیشم اومد، حمید برام خط و نشون میکشید، اما علی متوجه حالم شد. با چشم و ابرو اشاره کرد چی شده، جوابی ندادم. نفسم رو با آه بیرون دادم باصدای گریه ی فاطمه از کنار بابا بلند شدم و پیش فاطمه رفتم. اروم بغلش کردم و علی پرسید - چی شد، یهو حالت عوض شد حرف بابارو بهش گفتم و با مهربونی گفت - ان شاءالله سایه ش همیشه بالاسرمون باشه. ان شاءاللهی گفتم و بابا گفت - علی اقا اگه اجازه بدی من برم بخوابم، خیلی خسته م علی باهاش دست داد و بعد از رفتن بابا، خودشم سوییچش رو برداشت و گفت - زهرا جان منم باید برم، محسن پیام زده کارم داره فردا میام دنبالت باشه ای گفتم و صورت فاطمه رو بوسید و قبل از اینکه بره رو به حمید گفت - حمید قول دادیا!!! حمید موزیانه خندید و باشه ای گفت، من که متوجه نشدم چه قولی دادن ولی هر چی هست به نفع منه. علی با همه خداحافظی کرد و بعداز رفتنش به اتاق رفتم تا به فاطمه شیر بدم. شیرشو دادم و پوشکش رو عوض کردم، کارم که تموم شد چند تقه به در خورد و پشت بندش حمید وارد اتاق شد چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با خنده نگاهی بهش کردم، یه لیوان پر از آب دستش بود، لبخند دندون نمایی زدم - داداش جان من بیخیال شو، باور کن فقط محض خنده اینکارو کردم. دیدم خیلی عاشقی یخی گفتم به هم برسونمتون ولی عشقت دروغ بود خندید و نزدیکتر اومد - محض خنده اره؟ ببین الان کاریت ندارم چون تا فردا ظهر قول دادم. اما تا تلافیشو سرت درنیارم اروم نمیشم. الانم به خاطر اون نیومدم میخوام‌باهات حرف بزنم کمی خیالم راحت شد، فاطمه رو تو بغلم تکون دادم و گفتم - خیر باشه درباره چی میخوای حرف بزنی؟ - هفته ی بعد سالگرد ازدواج مامان و باباست، از وقتی سرمون شلوغ شده براشون جشن نگرفتیم. نظرت چیه یه جشن تدارک ببینیم با خوشحالی جواب دادم - من موافقم فقط وقتشو بگو‌کی بگیریم، بقیه ش رو بسپر به خودم. درباز شد و سحر و حلما وارد اتاق شدن، حمید از سحر خواست در رو ببنده و بیاد کنارمون بشینه، گفتم - خب چی براشون بگیریم؟ سحر سؤالی نگاهمون کرد و حمید قضیه رو بهش گفت. حلما بغل حمید نشست و گفتم - مامان و بابا خیلی وقته مسافرت دو نفره نرفتن، نظرت چیه برای کربلا ثبت نامشون کنیم. چون اگه از قبل بگیم قبول نمیکنن باید تو عمل انجام شده قرارشون بدیم تا موافقت کنن سحر موافق بود و حمید گفت - اون موقع باید فردا با سیدصالح حرف بزنم ببینم کی کاروان میبرن، فقط به نظرت قبول میکنن برن؟ - اونش با من نگران نباش. فقط بذار باعلی هم مشورت کنیم و یه برنامه ی خوب براشون بریزیم. یاد حرف بابا افتادم، تا الان خیلی برامون زحمت کشیدن، دلم میخواد بعداین دیگه به فکر خودشون باشن و خوش بگذرونن. - داداش همیشه مامان و بابا هوامونو داشتن، نه مشهد تونستن باهامون بیان، نه کربلا... هر طور شده جورش کن بفرستیمشون زیارت. حمید و سحر ان شاءاللهی گفتن و پرسیدم - میگما وقتی با لیوان اب اومدی فکر کردم میخوای بریزی روم با خنده جواب داد - اینو اوردم بخورم، ولی برات دارم زهراخانم خدا به خیر کنه، باید بیشتر مراقب باشم. برای اینکه مامان و خانم جون از اینکه تنهاشون گذاشتیم ناراحت نشن، باهم به هال رفتیم. مامان با دیدنمون رو به حمید گفت - حمید برو لحاف تشکارو بیار من کمرم درد میکنه حمید باشه ای گفت و به اتاق مامان وبابا رفت. خانم جون فاطمه رو ازم گرفت و گفت - ببین زهرا گوشاش درد میکنه که اینجوری سرش رو اینور اونور تکون میده، شبا یکم دستاتو چرب کن، پشت گوشش روغن بمال بذار اروم شه چشمی گفتم و سحر گفت - محمدم اینجوری میکنه، شبا کلا کلاه میذارم تا گرم بشه راحت بخوابه مامان گفت - روغن تو کابینت بالایی هست بذار زهرا بیاره، یکم برا فاطمه نگه دارم یکمم بدم تو ببر. چشمی گفتم و بعداز اینکه سحر و حمید رفتن، مامان گوشای فاطمه رو ماساژ دادو کلاهش رو روی سرش گذاشت. لامپ رو خاموش کردیم و هر سه تو پذیرایی خوابیدیم. چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌