eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوزم دو دلی برا خوندن رمااااان😊😍👆 مادرعزیزمون خودشون دخترشونو عضو کردن😊
گفتم که بعد از خوندن رمان حستون نسبت به حرمها و زیارتی که میکنید فرق میکنه☺️
. بعضی دوستان دفعه ی سومه که میخونن😅 خداروشکر که دوست داشتید🌸🌿 .
. عزیزانی که میپرسن مطالب مهدویت بر چه اساس نوشته شده؟ منبعش کجاست و .... 🔺 دوستان مطالب مهدویت به کمک اساتید مهدویت نوشته شده و حتی کتابهایی رو هم معرفی کردیم. خصوصا اقای دکتر محمد علی موحدی بزرگوار و همچنین همسر بزرگوارشون که خیلی برای این مطالب زحمت کشیدن . ☺️ .
. دوستان از اون دو رکعت نماز امام زمان علیه السلام که تو رمان گفتم غافل نشیدااااا😍 حتما بخونین😉 .
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ به خونه رسیدیم، حمید من رو پیاده کرد - زهرا تو برو خونه، من یه سر برم مغازه پیش حاجی، عصر باهم میایم - باشه، برو به سلامت. کلید رو از کیفم درآوردم و داخل قفل در انداختم و وارد خونه شدم. مامان با تلفن صحبت می کرد. لباس هام رو عوض کردم و کنار خانم جون روی مبل نشستم - خسته نباشی، تونستین چیزی بخرین تمام اتفاقاتی که افتاده بود رو برای خانم جون تعریف کردم . - خدارو شکر‌، از قدیم میگن اگه چیزی قسمت باشه خود به خود کارها درست میشه. مامان اومد کنارمون نشست. - خانم جون، به مریم زنگ زدم گفتم خانواده مهسارو هم دعوت کنن، بعد به مائده خانم و لیلا خانم هم زنگ زدم گفتم با دختراشون بیان. مرتضی هم هرچی زنگ زدم به موبایل وخونشون جواب ندادن، رویا شماره ش رو عوض کرده، اونروز زنگ زد یادم رفت ذخیره ش کنم. روبه مامان گفتم - کل مهمون هامون چند نفر میشن؟ زن عمو لیلا و زن عمو مائده با بچه هاشون ،خاله و خانواده مهسا ، دایی مرتضی و زندایی، به عمه نگفتین هنوز؟ - زنگ زدم جواب نداد، یه ساعتی بگذره دوباره بهش زنگ میزنم، عطیه که تنهاست حتما میاد، فردا باید بگم خود رضا بره دنبالش. - بیچاره عمه، واقعا سخته تنها زندگی میکنه، سه تا بچه داره که همشونم تو یه شهر دیگه ن. خانم جون عینکش رو در آورد و با گوشه روسریش پاک کرد، روبه من گفت: - کار دنیا همینه مادر، وقتی عطیه میبینه بچه هاش تو یه شهر دیگه خوشبختن و کارو بارشون خوبه، همین براش کافیه. البته ماهی یه بار سعی میکنن بیان، کرج وتهران به قم نزدیکه،ولی دوری برای مادر خیلی سخته. مامان هم حرفش رو تایید کرد، به آشپزخونه رفتم تا چایی و شیرینی بیارم بخوریم که تلفن زنگ زد، نزدیک شدم و شماره رو نگاه کردم، دایی مرتضاست. با خوشحالی گوشی رو برداشتم - الو...سلام دایی جون، خوبین؟ - بَه به سلام به خواهر زاده گلم، خوبی زهرا جان، یاد دایی نمیکنیا - این چه حرفیه قربونتون برم، اتفاقا خیلی دلم براتون تنگ شده، زندایی خوبه؟ - رویا هم خوبه، سلام میرسونه. اومده بودیم بیرون وسایل بخریم، گوشی تو ماشین مونده بود، دیدم شماره تون افتاده، مامان و خانم جون و بقیه خوبن - الحمدلله، همه خوبیم و دلتنگ دیدارتون - شرمنده م نکن دایی جان، میخوام یه خبر خوش بهت بدم، اتفاقا با رویا تصمیم گرفتیم این هفته بیایم یه سری بزنیم، دوسه روزم مرخصی گرفتم. - جدی میگین، این عالیه. حالا اگه من یه خبر خوش بهتون بدم مژدگانی چی بهم میدین؟ - اول بگو ببینم چیه؟ مژدگانیت هم به روی چشم - مامان زنگ زده بود بگه فردا عقد حمیده، میخواست دعوتتون کنه از پشت گوشی بلند خندیدو به زندایی رویا گفت - خانم مثل اینکه دوروز زودتر باید بریم، آقا حمیدمونم قاطی مرغا شد. - زهر جان این خبرت یه مژدگانی درست و حسابی داره، یادم باشه به حمید زنگ بزنم شخصا تبریک بگم، بالاخره طلسم رو شکست.گوشی رو بده آبجی معصومه ببینم چجوری این پسر رو راضی کرد زن بگیره. باخنده چشمی گفتم و بعداز خداحافظی گوشی رو دادم مامان،به آشپزخونه رفتم و چایی رو ریختم، کنار خانم جون نشستم، دست هام رو دورش حلقه کردم و محکم بوسیدمش. - میگم خانم جون نمیشه برا همیشه خونه ما بمونین، اینجوری هر روز میبینمتون دستی به موهای پر پشتم کشید و با خنده گفت - نه مادر...الان چند روزه خونه زندگیم همونجور مونده، بعداز عقد حمید باید برگردم. زیادم دور نیست هراز گاهی دوست داشتی بیا پیشم بمون. - یعنی به این زودیا میخواین برین؟ حداقل تا نیمه شعبان بمونین بعدش برین - حالا ببینم چی میشه، حرف تو رو که نمیتونم قبول نکنم. دوباره بوسش کردم و یکی از استکان هارو تو بشقاب گذاشتم و همراه توت خشک به خانم جون دادم ازم تشکری کرد و شروع به خوردن چاییش کرد. مامان تلفن رو قطع کرد و باخوشحالی گفت - مرتضی گفت فردا صبح زود میرم سر کار مرخصی میگیرم و راه میفتیم، فقط موند عطیه گوشی رو برداشت و چندباری شماره عمه رو گرفت بالاخره جواب داد و بعداز احوالپرسی کلی صحبت دیگه قرار شد فردا صبح بیاد. تقریبا نزدیکای اذان بود که در حیاط باز شد، بابا و حمید داخل اومدن. بعداز خوندن نماز آماده شدیم وحرکت کردیم. .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا