💠 فرمانده لشگر ویژه شهدا
#روایت_۱۳سالگی | #شهید_محمود_کاوه
🔸اولین روز مدرسه، بابام گفت: از امروز، وقتی بچهها رفتند، تو باید نیمکتها رو مرتب کنی و کلاسها رو جارو بزنی.
فرّاش مدرسه بود. خودش یک سر داشت و هزار سودا. خموچم کار را یادم داد. گفت: حواست باشه؛ من هیچ عذر و بهانهای رو قبول نمیکنمها!
به نسبت سن و سالم، کارش سنگین بود و طاقت فرسا. گاهی اگر از پس کار بر نمیآمدم، یا میرفتم دنبال بازیگوشی، پس گردنیها و سیلیهای آبدار پدر، حالم را جا میآورد.
توی آن دبستان، دوست و رفیق زیاد داشتم. یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد، یکیشان خانه نرفت. پرسیدم: چرا نمیری؟
گفت: میخوام کمک کنم بهت.
گفتم: دیر بری خونه، بابات میزنتتها.
گفت: ناراحت نباش، اجازه گرفتم ازش.
آن روز تا آخرش ماند. کار نظافت که تمام شد، رفت.
از آن به بعد خیلی وقتها میماند. کارکردنش هم از آن کار کردنهای درست و حسابی بود.
🔸کلاس اول راهنمایی، او رفت مدرسهای و من مدرسه دیگر.
مدتها بعد، فهمیدم رفیقم فرمانده لشکر ویژه شهدا شده است.
#عشقی_نوشت | عضو شوید 👇
@eshghinevesht