هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
21.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشنهاد مشاهده👌🏻🎥
گشت ارشاد یا خط تولید
ایجاد تنفر و بدبینی؟
تو بازار بهش میگی بخـر!
تو خیابـون میگی نپوش؟
.
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُـر مياين بيرون😉👇🏻
🔻 @seyyedoona
🔻 @seyyedoona
🔻 @seyyedoona
✨'قصّہ اسارت'✨
نماز های خاشعانهاش، پزشک عراقی را در بیمارستان متأثر کرده بود
در اردوگاه که بود، تمام وقتش را گذاشـته بـود بـرای بچهها و به زخمیها خدمت میکرد. او "محمد حسـین راحت خواه" اهل ایذه بود.
وقتی سرطان معده به جـانش افتاد و بـردندش بیمارستان همه، چشم انتظار آمدنش بودند. آنجا هی میگفت:"سوختم،سوختم".
یک روز نمازش را که خواند، یک تشت خـواست. سرش را کرد توی تشت، یک لخته بزرگ از دهـانش بیرون ریخت. بعد هم آرام گرفت.
پزشک عراقی، طاقت را از دست داده بود و زار زار گریه میکرد.
دیگر آن بسـیجی عاشق به اردوگـاه بر نگشت. مزارش هم در قبرستان "وادی عکاب" غریب بود. صـلیب سرخ فقط گـزارش داد: "قبر شمارهٔ ۴۷".
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_40 محمد: _کنارِ پل عابرپیاده نگه دا
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_41
محمد:
با دو انگشت به گروه عملیات اشاره کردم تا راه بیفتند.
بعد چند دقیقه اعلام موقعیت کردند.
_حاجی ما مستقر شدیم ولی جامون لو رفته، الان گروگان زیر دستشونه؛ مجرم با اتش تهدید میکنه
_منتظر دستور باشید...
_مهدی جلیقه رو بیار
_چشم
_ کامیار چطوری میتونیم اون تو یه دوربین در کمترین زمان نصب کنیم؟
_صبر کن الان میام.
به سمت ماشین رفت و با یک کیف آلومینیومی برگشت.
_میرم در عرض چند دقیقه حلش میکنم؛ فقط...
_فقط چی؟
با خنده دستش را داخل جیبش کرد و گفت
_تا برگردم این نخود کشمشارو بخور فشارت نیفته.
برای اولین بار همراهی کردم و لبخند کوچکی روی لب نشاندم
_با اینکه فشارم درسته ولی چشم.
...........
بعد ده دقیقه کامیار برگشت.
_چیشد؟
با گرفتگی جواب داد
_همه چی درسته میتونی شروع کنی.
سریع کلتم را برداشتم و به سمت محل نیرهای ویژه دویدم.
علی:
بعد رفتن محمد به سمت کامیار رفتم.
با مشت به شانه اش زدم و با طعنه گفتم
_چته باز؟
_هیچی بابا..اون دختره امینی رو تو اون وضع دیدم یاد خواهر خودم افتادم.
امیدوارم محمد ایندفعه کسی رو به کشتن نده
به او حق میدادم؛ تک خواهرش به خاطر دستوری که محمد داده بود کشته شد. از آن به بعد دیگر با محمد مثل قبل رفتار نمی کردیم.
یعنی دست خودمان نبود...
به ماشین تکیه دادم و منتظر ماندم.
البته تا وقتی که محمد فریاد زد
_همهههه فاصله بگیرید
و بالافاصله صدای انفجار و بوی دود بلند شد.
محمد:
جلوی دریچه ی کوچکی که شیشه هایش تکه پاره شده بود ایستادم.
صحنه ای که با آن مواجه میشدم برایم تازگی نداشت.
_چیکار کنیم سرگرد؟ کافیه یه حرکت اشتباه بزنیم تا سوله رو کام آتیش بزنه
_صورت خانم امینی معلوم نیس پس بازم نمیشه فهمید زنده اس یا نه
ببینید نیلا راه فراری داره؟
_یه در اونطرف سوله هست که نمیشه رفت طرفش
_برا چی؟
_هم تک تیرانداز دارن که اگه نزدیک بشیم میزنن هم مانعای فیزیکی که سخته ازشون رد بشیم.
_راه بازکنید وگرنه آتیشش میزنم.
سرم را برگرداندم به سمت نیلایی که فریاد میزد.
_بهتره دست از پا خطا نکنییی؛ هیچ راه فراری نداری
از آن فاصله نیش خندش را دیدم.
_فک کردی بچهام؟؟؟ تا همینجاشم به جرم خرید و فروش مواد حکمم اعدامههه...
وقتی بچگی کردم که به حرف نجلا اهمیت دادمو گذاشتمممم زنده بمونیییی
قدم قدم به در پشتی نزدیک میشد.
یک باره یکی از گالن های بنزین را روی زمین رها کرد.
تا به خود بیایم کبریت روی زمین افتاد...
در عرض چند ثانیه، کل سوله و سر تا پای امینی اتش گرفت.
فریاد هایش جگرم را خراش میداد.
شعلهها به سرعت به سمت گالنها رفتند...و صدای انفجار
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/724346
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از |•° کلیپ مھدوے !💚🌱
خدا یہ جایی زد زیــر حرفش, بخاطر اینڪه دلش به حاݪ ما سوخت...
دید,داریــم,شوخی،شوخی زندگیمون رو تباھ میڪنیم...
گفت: یہ کاری بکنم اینقــدر اینا گناھ نکنن...
#بیدار_باشیـم.
سه دقیقہ در قیامت: یهو دیدم, شوخی شوخی همه چی جدی شد!
#نشــر_آزاد
#نشر_حداڪثری...
@NASHR_ME
سلام بر مهدے
سلام بر پسر فاطمہ...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
تو در جـــــاڹ منے مڹ غـــم ندارمــــ❄️
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
بیچاره منم ڪہ یڪ عمر عادت ڪردم بہ جدایے
با اینڪه غافلـــم از تو امیدوارم ڪہ بیایے...
الهم عجل لولیڪ الفرج
به بوی خاڪ باران خورده سوگند
زندگے یعنی: کتاب، چای، لبخند^‿^
صبحتون بخیر🌿
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨