eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
294 دنبال‌کننده
2هزار عکس
934 ویدیو
9 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
#نقطه_صفر پارت ۵ خادم درحالی که کیفم را زیرورو می‌کرد با خوشرویی گفت _رفتی تو مواظب باش...امشب خیل
🌒 پارت ۶ کودکی دستش را می‌گیرد. با خنده سرش را برمی‌گرداند و مرا نگاه می‌کند! روحینای من است... زمزمه‌های زن را می‌شنوم... +اللهم ‌و‌ ‌من‌ على ببقاء ولدى ‌و‌ باصلاحهم لى ‌و‌ بامتاعى بهم... ~پروردگارا بر من منت گذار و فرزندانم را نگاه دار و آنان را فرزندانی صالح قرارده و مرا از آنان بهره مند ساز~ تنم از شنیدن این جمله لرز می‌گیرد. صدای مادر است! می‌خواهم به سمتش بروم، ولی پایم توان ایستادن ندارد... با صدای گوشی دستپاچه اشک‌هایم را خشک می‌کنم و بعد از صاف کردن حنجره‌ام جواب می‌دهم... _چیشد؟ چرا شروع نکردی؟ کمی مکث می‌کنم تا بهانه بتراشم. _منتظرم شلوغ شه! _خوبه و قطع می‌کند... من می‌مانم و بمب و این جمعیت. به گنبد نگاهِ حسرت‌باری می‌کنم و اجازه می‌دهم اشک، صورتم را نوازش کند. _چیکار کنم؟ تو بهم بگو! سه سال قبل اومدم شفای مامان بابامو که تصادف کرده بودن بگیرم... مامانمو ازم گرفتی بابامم فلج شد. خودت بهتر از من می‌دونی چقدر رضا رضا می‌کردن؛ بعد تو... اگه واقعا همون کسی هستی که این جماعت به خاطرش جشن گرفتن جونشونو نجات بده! بلند می‌شوم و به سمت مرکز شلوغی می‌روم. می‌خواهم شاسی را فشار دهم که چشمم می‌افتد به معصومه... با همان عروسک زیبایش... ناخودآگاه کودکان را با چشمم سوا می‌کنم. کمتر از نصف جمعیت را بچه‌های کم سن و سال تشکیل داده است. «چرا باید به خاطر خلافتِ بی‌ارزشِ داعش جان اینهمه بچه به خطر بیفتد!؟» هنوز زمزمه های مادر را می‌شنوم... +اللهم ‌و‌ ‌من‌ على ببقاء ولدى ‌و‌ باصلاحهم لى ‌و‌ بامتاعى بهم... ~پروردگارا بر من منت گذار و فرزندانم را نگاه دار و آنان را فرزندانی صالح قرارده و مرا از آنان بهره مند ساز~ تردیدم بیش از پیش است! دلم آشوب است؛ در این قفسِ تنگ بی‌تابی می‌کند. بی‌اختیار گوشی را در‌می‌آورم و از دل جمعیت بیرون می‌زنم. آنقدر تند می‌دوم که نفسم به سختی بالا می‌آید. رسیده‌ام به یکی از کوچه‌های بن بست. می‌خواهم ۱۱۴ را شماره گیری کنم که کسی از پشت هلم می‌دهد و سرم با دیوارِ آجری برخورد می‌کند... 🌿به قلـــــــــــم فاطمه بیاتے
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتمنِ حتماً ببینید.😌 نمیگم راجب چیه. در همین حد بدونید که شاید با دیدنش از فردا یه جور دیگه زندگی کنید!💛🌱
9.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۷ثانیه بعد از مرگ....🙂 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
🌒 #نقطه_صفر پارت ۶ کودکی دستش را می‌گیرد. با خنده سرش را برمی‌گرداند و مرا نگاه می‌کند! روحینای م
🌒 پارت ۷ تعادلم را از دست می‌دهم... سرم بدجور ضربه خورده؛ یک شاخه از خون تا گوشه‌ی چشمم پایین می‌آید... نگاهی به قد و قامت عزرائیلِ جانم می‌کنم. هرکس که هست سلمان نیست. سلمان چنین جرعتی ندارد! حتما ( سایه )است. کسی که اگر ماموریتم را تمام نکنم او خوب بلد است تمامش کند! دستش را دور گردنم حلقه می‌کند؛ دو انگشت شستش را می گذارد جایی که نباید. لبخندش آشناست... شاید از آن‌هایی باشد که سر کلاس، روش های درگیری را از من یاد گرفته! _اینجا رو که فشار بدم، کمتر از یه دقیقه طول نمیکشه بری اون دنیا... خودت گفتی...یادت نیست؟ پس حدسم درست بود. با چشمانم التماسش می‌کنم... الان وقتش نیست. نباید بمیرم. فشار انگشتانش را بیشتر می‌کند. شاسی بمب از دستم می‌افتد... برا رهایی تقلا می‌کنم. دیگر نفسی برایم نمانده. رد پایم روی آسفالت هر لحظه عمیق تر می‌شود. در آن گیر و دار یادِ چاقوی بی زبانم می‌افتم. به یک حرکت دستم را دراز می‌کنم و از کیف برش می‌دارم... خرجش یک ضربه است. با قسمت چوبیِ سلاح، به گردنش می‌کوبم. دراز به دراز می‌افتد... نادان یادش رفته من استادم و او شاگرد! با تمام جانِ باقی مانده‌ام سرفه می‌کنم. نباید تعلل کنم، وقت تنگ است... همراه و شاسی را بر می‌دارم و از کوچه بیرون می‌زنم. شده‌ام یک نقطه‌ی بی‌هدف که تمام شهر را به دنبالِ راهِ گمشده‌اش طی می‌کند! نگاه های متعجبِ رهگذرها اذیتم می‌کند. دوباره با ۱۱۴ تماس می‌گیرم. _اطلاعاتِ سپاه...بفرمایید... چه بگویم؟ بگویم ببخشید من می‌خواهم یکی از شلوغ ترین نقطه‌های شهر را منفجر کنم، لطفا جلویم را بگیرید؟! اصلا من بگویم...کسی باور نمی‌کند! به همین چند جمله اکتفا می‌کنم. _تو یکی از سطل زباله ها یه بمب پیدا شده... تایمر نداره و از نوع کنترل از راه دوره _شما کی هستید؟ اسمتون؟ _آدرسش..(.....) و بی هیچ حرف اضافه‌ای قطع می‌کنم. بمب را از شکمم باز می‌کنم و به آرامی داخل سطل زباله جا می‌دهم. کلافه‌ام... افتاده‌ام در منجلابی که خودم ساخته‌ام. یک درصد اگر از دوربین ها شناسایی شوم، دودمانم به باد می‌رود. کمِ کمش ده سال حبس می‌کشم! سیمکارتم را از گوشی درمی‌آورم و داخلِ جوی آب می‌اندازم. اینکه در این شهر به کجا پناه ببرم مثل خوره به جانم افتاده. در این قضیه چنانچه دوباره به داعش پناه بیاورم زنده ماندم به رویا می‌پیوندد! و گزینه‌ی بعد؛ اگر در ایران بمانم و خود را به نیروهای امنیتی تسلیم کنم شانس این را دارم که دوباره روحینا را ببینم. ناسلامتی از معدود داعشی‌ها هستم که دستش به خون کسی آلوده نیست! با گوشه‌ی چادرم صورتم را کمی می‌پوشانم. جای زخم سرم گزگز می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کنم. _حالا چیکار کنم؟ که یک باره به یاد خانه‌ی پدری‌ام می‌افتم. 🌿به‌قلــــــم فاطمه بیاتے
فرشا؎حرم؛رازدارترینان.. تمام‌ِدرد‌ودلارو؛سجده‌هارو؛ دعاهارو؛حࢪفاروشنیدند! اونامحرمِ‌زائرینن💔(: :)🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باشہ منو نبـر حسیـــن بہ ڪربلات، حق دارے آقــا . . .(: ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨