eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
297 دنبال‌کننده
2هزار عکس
889 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_105 حسین: به ثانیه نکشیده جواب داد. بالافاصل
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ عماد: عباس ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت. نگران شانه‌اش را تکان می‌دادم تا هشیار شود اما جوابگو نبود. نفس‌هایش به سختی بالا می‌آمد. هر سه نفر بلندش کردیم و تا ماشین بردیم. جعفر پشت فرمان نشسته بود و با بیشترین سرعت ممکن جاده را طی می‌کرد. اما کمیل.... با هر بالا پایین شدن سینه‌اش، خون با فشار به دیواره‌ی ماسک می‌پاشید. سرش را بالا آورده بودم تا خون راه تنفسی‌اش را نبندد. به عباس گفتم. _زنگ بزن سید... درحالی که با گوشی ور می‌رفت و حواسش به حال وخیمِ کمیل بود گفت _جواب نمیده! ابونیوان جعبه کمک های اولیه را باز کرد و گاز استریل را دستم داد. ماسک کمیل را برداشتم و خون روی صورتش را پاک کردم. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره خونریزی‌اش شدت گرفت. ...... چند ساعت بعد: با تماس سید دستم را روی آیکون سبز کشیدم. به یک باره با صدای مضطربش گفت _همین الان کمیلو بفرستید تهران نگاهی به عباس کردم که آشوبی در دلش برپا بود. از یک طرف پیگیرِ دستگیری مونا جاودان، از طرف دیگر ناظرِ روند درمانیِ کمیل. _اتفاقی افتاده؟ _نمونه‌ی سرنگی که به کمیل تزریق کردن جهش پیدا کرده. قبل از اینکه دیر بشه باید بستری شه. _اما چند ساعتی میشه که از هوش رفته. نفس عمیقی کشید. _عماد... مستقیما بفرستش بیاد. این قضیه‌اش فرق میکنه. اگه ماسک اکسیژن بذاره ریه‌اش فلج میشه. با آن لحن وحشتزده به سمت عباس رفتم. فریاد زدم. _بهشون بگو ماسک اکسیژنو از صورتش بردارننن از پشت شیشه به اتاقِ اورژانس زل زده بودم. کمیل بی حال روی تخت افتاده بود و دورش پر از پاچه‌های خونی... بعد از منظم شدن ریتم تنفسم روی صندلی نشستم. _چیکار کنم سید؟ _صبر کن... صدای کسی را پشت تلفن می‌شنیدم که احتمال می‌دادم دکتر باشد. _عماد از کی بهش اکسیژن وصل بود؟ ساعت مچی‌ام را نگاه کردم و گفتم _دقیق، بیست و پنج دقیقه انگار که خبر بدی باشد آه بلندی کشید. برای تغییر جو، گفتم _تا چند ساعت دیگه میفرستمش؛ نگران نباشید. در ضمن صادق داره با مهمون میاد تهران. با عراق هماهنگ شید. _خیله خب ... محمد: کلافه دستی به موهای سرم کشیدم. با جوابش غرق شک شدم. _چی داری میگی؟ یعنی چی که خالی نیست؟ با وجود چهره‌هایی که متعجب از کنارش می‌گذشتند، امکانِ توضیح نبود. متوجه معذب بودنش شدم که از سوال پیچ کردنش دست برداشتم و درِ اتاقِ سرگرد نوابی را باز کردم. سرگرد در ابتدا احوال پرسی گرمی با من داشت اما... به محض آنکه چشمش به مهدی افتاد مردمک چشمش دوبرابر شد! _آقا مهدی؟! سروان مهدیِ حسینی؟؟؟ مهدی لبخندِ خجلی زد و مقابلِ سرگرد نشست. چند دقیقه که گذشت، سیبل گلویش لرزی خورد. آب دهانش را بلعید و از من چیزی را پرسید که نمی‌دانستم چطور باید توضیح دهم. پ.ن: چرا ای مرگ می‌خندی؟(: نه می‌خوانی نه می‌بندی، کتابی را که از خون جگر شیرازه می‌گیرد... ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
برفرشِ‌حرم‌گردوغباریم‌ونشستیم مارانتکانی،نتکانی،نتکانی؛💔🍃!'
چی بهتر از این؟(:
🙂🌱 الانتو می‌بینی؟! از صبح تا شب، گاهی هم تا نصف شب داری تلاش می‌کنی ولی نتیجه‌ای نمی‌بینی، به چشم کسی نمیاد تهشم بهت میگن "کار بزرگی نمی‌کنی که" اما بازم ادامه میدی چون راهی جز این نداری از ته دلت می‌خوای بهش برسی ولی یه روزی میشه..؛ همشون جواب میده و این دفعه به چشم خیلیا میای این دفعه اونقدر به جاهای بزرگی میرسی که بقیه به خاطر ناتوان بودنشون برای رسیدن به اونجاها، پشتت بد میگن در این حد موفق میشی؛ بَس نکن!🙂🤍
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تنها تأسف رهبر انقلاب پس از بازدید از نمایشگاه تولیدات داخل ... " رهبری " [ @eshgss110 ]🌱
مـٰآ‌از‌دݪگیرۍ‌روزهـٰایمـٰآن‌بہ‌شب‌پنـآه‌مے‌بردیم‌و از‌دلتنگے‌شب‌هـٰآیمـآن‌بـہ‌روز و‌اینگونہ‌بود‌ڪہ ‌تمـٰآم‌جوانیمـٰآن‌در‌نآتمـآم‌یڪ‌انتظـٰآر‌تمـٰآم‌شد.❤️‍🩹.!:) ‌
خبرهایے که نمےذارن بشنویم!!(:
«چطور کسی می‌تواند ‏ناگهان وسط خیابان بایستد و از خود بپرسد: ‏این آیا سرنوشت من است؟» ‏ جورجو آگامبن.
و نمیشود باورم... چگونه اینگونه راهم میدهی حسین...؟