✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_20 محمد: چشم باز کردم و روی تخت نشس
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_21
محمد:
_کتکش زدی؟
_آروم نمی شد مجبور شدم.
تند به سمتش برگشتم
_تو نمیدونی نباید آسیب بزنی به متهم؟
چند سانتی اش روی دو پا نشستم.
دست بردم سمت دستش
نبضش طبیعی بود.
چند بار تکانش دادم.
_وحید، مرده...
با چشمان گشاد زل زده بود به من.
_بی چاره؛ جوونم بود. کنار ساختمون یه چاله بکن خاکش کنیم
این جمله که از زبانم جاری شد پسر با وحشت بلند شد.
فریاد زد.
_من نمردممم دیوونه
همانطور به زمین خیره شده بودم.
_شاید اگه دووم آورده بود و زنده بود می تونست با اعتراف خودشو از مهلکه نجات بده
دستانش را پشت سر هم تکان داد.
_چی میگی؟؟؟چرا پایینو نگاه میکنیییی؟ من اینجامممم...
خنده ام را خوردم و به وحید نگاه کردم
چشمکی زدم.
_وحید از پاهاش بگیر ببریمش
خواستیم نزدیکش شویم که جیغ کشید
_نزدیکم نشووو...من زنده اممم
نفسم را بیرون دادم.
_خیله خب؛ بهتره اعتراف کنی. وگرنه دیگه فرض نمی کنم زنده ای.
آب دهانش را قورت داد.
_من سوال میکنم توام جواب بده.
سرش را به نشانه مثبت تکان داد.
_اسمت؟
_سهیل
_قتل کردی؟
سرش را پایین انداخت.
_بله
_کی؟
_یه پسرِ طلبه
_چرا؟
_چون دستور بود...نمی تونستم سرپیچی کنم، البته قصد من کشتنش نبود. فقط می خواستم بهش گوش مالی بدم.
_کی به تو دستور داد؟ اصلا تو کی هستی؟
_ من سه روز قبل از فرانسه اومدم ایران...راستش من یه تعداد گروه و کانال آتئیستی(کسانی که خدارا قبول ندارند) زده بودم؛ تنها خودم نبودم که فعالیت می کردم.
پشت من استادای زیادی بودن.
از 8 سالگی به عنوان برده بزرگ شدم.
برده ای که مجبور بود درسایی رو بخونه که بهشون علاقه نداشت.
انقدر مدیونم کردن که آخر شدم موش آزمایشگاهی اونا.
رفتم دانشگاه.
ولی نه دانشگاهایی که شما فکر می کنید
انگار داشتن ذهنمو آماده می کردن.
کلی دلیل میاورن برا نبود خدا؛ هرکس هم مخالفت می کرد تنبیهش می کردن
منم از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم با قانون آتئیست جلو برم
زمانی که از امتحان قبول شدم فکر کردم همه چی تموم شد...ولی تازه اول راه بود
بهم گفتن باید چنتا گروه بزنی.
اعضای گروه ایرانی بودن.
همه چی خوب پیش میرفت.
من نزدیک چندین هزار نفرو کنار خودم جمع کرده بودم
یه ماه قبل بود که یه پسر وارد گروه شد.
آروم آروم شروع کرد به ساز مخالف زدن
هرچقدر دلیل میاوردم اون با منابع معتبر و قانع کننده اونارو انکار می کرد.
داشتم کم میاوردم
این یه ماهو کامل روی اون کار کردم ولی نشد که نشد.
بهم گفتن هکش کنم.
هک کردم...تهدیدش کردم...هرکاری که گفتنو کردم.
اخر گفتن باید بری ایران...
_اینارو بیخیال...بگو چطور شد که با چاقو کشتیش
_رفته بودم خونه اش...منتظر بودم بیاد، وقتی اومد دیدم لباس طلبگی تنشه... شروع کردم به تهدید کردن.
اسلحه گرفتم سمتش.
ولی اون با ارامش داشت نگاهم میکرد.
بعد تموم شدن حرفام به یه حرکت اسلحه رو ازم گرفت منم از جیبم چاقو در آوردم...
نفهمیدم چیشد که تمام بدنشو غرق خون دیدم.
از خونه زدم بیرون.
بقیه اش هم مامور شما بهتر از من میدونه.
به خدا نمی خواستم بکشمش..
صورتش خیس از اشک بود.
سرش را روی سنه ام گذاشتم.
_آروم باش.
گشنه ات نیست؟
_هست...
به وحید اشاره کردم.
_برو یه چیزی بیار بخوره.
نجلا:
خودم را روی تخت انداختم.
دستانم را ریتم دار به میز کنار تخت می کوبیدم.
نگاهم روی عروسک ثابت ماند.
موهایش را نوازش کردم.
_اینجا چه فرقی با زندون داره؟...
کاش میشد مثل قبل خوش بگذرونم
نظر تو چیه کوچولو؟
_میدونم توهم موافقی.
فکری به سرم زد.
یک میهمانی با رفقای قدیمی.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16479458839018
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110