eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_86 «روز بعد» عماد: _چته چرا هولی؟
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ عماد: کم مانده بود از ترس جان به جان آفرین تسلیم کنم. تیزی چاقو پشت گردنم نشست. هنوز از ضربه‌ی چیزی که به سرم خورد منگ بودم. در ذهنم تمام احتمالات را چیدم... احتمال اینکه کسانی که کمیل را شناسایی کرده‌اند آمده باشند سراغش! شاید هم پرستار یا پزشکی با ایرانی بودنمان حال نکند و بخواهد سرمان را گوش تا گوش ببرد! و یا حتی اینکه مجید نفوذی بوده و حالا می‌خواهد از پشت خنجر بزند! اشهدم را زمزمه می‌کنم. _تراجع ~برگرد~ همینکه برمی‌گردم با مردی کاملا سیاه پوش مواجه می‌شوم. روی سرش کلاه گذاشته بود و فقط چشمانش مشخص بود. از چین گوشه چشمش مشخص بود می‌خندد. چاقو را داخل کیفش گذاشت و علامت پیروزی را نشان داد. _عشقت اومده از صدایش تعجب کردم. کلاه را برداشت و کوله‌‌ای را که در دست داشت به سمتم پرتاب کرد. با دستپاچگی کیف را گرفتم. _عباس توییی!؟ به سمت صندلی رفت و نشست.البته بهتر است بگویم ولو شد! _پ ن پ عمته... لبخند شیطنت آمیزی می‌زند. _شنیدم داشتی اشهدتو میخوندی! از یادآوری حال چند دقیقه پیشم، حرصم گرفت. _الهی فلج نشی... الهی جز جیگر نبینی... الهی پات گیر نکنه به شلوارت با کله بری تو مبل! خنده‌اش شدیدتر شد... _اینا الان دعاست داری میکنی یا نفرین؟ _نفرین! در حالی که پوتین را از پایش درمی‌آورد گفت _برعکس ترجمه کن ملائک زبون تو یکی رو بلد نیستن _گورِ همشون!! شنیدم دیروز تو یه بازار بمب گذاری کردن؛ درسته؟ _آره...نزدیک ده نفر درجا شهید شدن. چشمم به کف پایش می‌افتد. _عه عه عه...با این پای آش و لاش چطور اینهمه راه‌ اومدی؟! _چیزی نیست _خدابیامرز آشیلم همینو میگفت! متعجب نگاهم کرد. _آشیل؟ _آره دیگه...اسطوره‌ی ایرانی که تمام بدنش آسیب ناپذیر بود غیر پاشنه‌ی پاش! _عجب! _به جون مش رجب... همینجا بشین برم بگم پرستار بیاد پاتو معاینه کنه. محمد: _چیکار میشه کرد وقتی منو میشناسه؟ _چه فرقی داره؟ _حداقل می‌تونستم بدون جلب توجه نزدیکش شم. خودکارش را در دستش به بازی گرفته بود. _قضیه فراتر از ایناست... نه تنها به این راحتیا نمیشه دستگیرش کرد حتی اونقدر نفوذ داره که اگه احساس خطر کنه مثل شبح میره خودشو گم و گور می‌کنه. کلافه دستم را داخل موهایم فرو کردم و منظم نفس کشیدم. _باید یه راهی باشه... به چشم های سرهنگ زل زدم. _مگه نه؟؟؟! _فعلا باید صبر کرد... شاید با گذشت زمان و روشن شدن بعضی مسائل بتونیم تصمیم درستی بگیریم. با لرزیدن گوشی آن را از جیبم بیرون آوردم و بدون نگاه کردن به صفحه اش جواب دادم. _بله؟ _سلام... _تویی کامیار؟ _آره... یه گزارش قتل دادن. تکیه‌ام را به صندلی بیشتر کردم. _خب؟ _محل قتل محوطه‌ی همون بیمارستانیه که نادر توش مخفی شده بود! بالافاصله بلند شدم. _خودشه... الان کجایین؟ _علی پیش مهرداده؛ منم تو راه بیمارستانم... _ببین تا وقتی حکمو بفرستم کاری نکن... دارم میام به قلــــــــــم: فاطمه بیاتی ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨