eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
301 دنبال‌کننده
2هزار عکس
885 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت جدید رمان👇
نیلا شهباز ۴۸ سالہ مادر نجلا امینے متهم پرونده مواد مخدر
رادان نادرے ۴۶سالہ مجرد متهم پرونده مواد مخدر
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: کلافه تر از این اتفاق و دردی که در شانه ام پیچیده بود بین آن جمعیتِ درب و داغان دنبال امینی بودم. ایستادم و رو به جمعیت فریاد زدم. _مهمونی تموم شد...گم شید بیرون برگشتم سمت مهدی _اینا رو بیرون کن گوشه‌ای روی مبل نشستم و شاهد خالی شدن خانه بودم. دقیقا همان لحظه که چشمم امینی را در تله انداخت کامیار صدایم کرد. _محمد... تماس داری درحالی که با اخم به سر و وضعش نگاه می‌کردم از جایم بلند شدم و به سمت پله ها رفتم. دست به پهلو در چهارچوب در ایستادم. کیوان و علی روی تخت نشسته بودند. کامیار هم پشت میز لم داده بود. مرا که دیدند از روی تخت بلند شدند. _بد نگذره آقا کیوان؟ مثلا قرار بود حواست به این خرابکارا باشه؟ نفس عمیقی کشید و گفت _ما سه تا هنوزم تو شکیم...یه دفعه دیدیم خونه پر شده از دختر و پسر نفس گرفتم _کی پشت خطه؟ _سرهنگ هدفون را از دست کامیار گرفتم و روی گوشم گذاشتم. _بله سرهنگ؟ _همه چی رو به راهه؟ دستی به چهره خسته ام کشیدم. _به گمونم رو به راهه. _خب خدارو شکر _اتفاقی افتاده؟ _رد مادر خانم امینی رو تو تشکیلاتشون زدیم. دیگه نمیشه با امینی پرونده رو ادامه داد چون قطعا همو می‌شناسن. چراغی در افکارم روشن شد. _خب این آشنایی می‌تونه به نفعمون هم باشه. _ریسکش بالاست. _من زیاد تمایل به بودن خانم امینی نداشتم. ولی حالا که میگید یه نسبت وجود داره بینشون، بهتر می‌تونیم اعتمادشونو جلب کنیم. دقایقی سکوت بینمان گذشت تا بالاخره گفت _باشه؛ حالا که قرار نیست بکشی کنار خودتو آماده کن رادان فردا می‌خواد تو رو ببینه یکی از بچه ها زنگ میزنه بهت اطلاع میده دیگه مثل قبل نیستا محمد...حواستو بیشتر جمع کن مهم تر از همه خانم امینی باید از حضور مادرش اطلاع داشته باشه حالا خود دانی _ان شاءالله از پس این پرونده هم برمیایم _ان شاءالله نجلا: تمام آبرویم جلوی انهمه آدم به فنا رفت؛ البته کمی پشیمان بودم. خیلی کم. ولی آنقدری نبود که به فکر عذر خواهی باشم. خسته از هیاهو و غوغایی که سرهنگ به پا کرده بود پایم را ریتم دار به زمین می‌کوبیدم. این روزها کسل کننده بود. چرا نباید میهمانی می‌گرفتم؟ خودش خبر نداشت چه لطف بزرگی به او و همکارانش کرده ام. بلند شدم و روی مبل ایستادم. چند بار بالا و پایین پریدم تا به نفس نفس افتادم. باز دیوانه بازی‌ام شروع شد. خدا خدا می‌کردم که سرهنگ را نبینم؛ که اگر می‌دیدم بد دعوایی به راه می‌افتاد. محمد: بلافاصله بعد از سرهنگ گوشی ام زنگ خورد. "خواهر گرامی" الحق که رگ خوابم دستش بود. _سلام داداااااااش _علیک سلام چرا داد میزنی؟ _عه مگه داد زدم؟ _خیر...بنده اشتباه کردم. _مژدگونی بده آرام کنار کیوان، روی تخت نشستم. _بابت؟ بہ قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16492098048618 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺯﻧﺪﮔےﺍﻡ ﭼﮕﻮنہ مےگذرد. ﻋﺎﺷﻖ ﺁﻥ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗے ﻫﺴﺘﻢ ڪہ ﺗﺼﺎﺩفے ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﻋﺒﻮﺭ مےڪنند ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ مےشود. ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
اون لحظه ای که خیلی دلت میخواد گناه کنی و یجورایی هوس گناه‌کردی ولی بخاطره خدا جلوی‌نفست‌وامیسی میلیاردها برابر ارزشش از تموم کارای خوبی که توش مبارزه نبوده بیشتره😊👍 اصلا بزار یه چیزی مهمی بهت بگم: توی اخرت فقط همین اعمالته که ارزش دارن🌟 جدی میگم... بقیه اعمال که توش مبارزه نبوده ارزش چندانی ندارن... فقط همینان که بدردت میخورن..همینان که به دادت میرسن... بشین فکر کن از صبح تا حالا چند بار مقابله خواسته دلت وایسادی؟🤔 چند بار کاری که دلت میخواست انجام بدی رو انجام ندادی؟ ببین... دقیقا همونقد برات ثواب نوشته شده... بقیه کارای خوبو بنداز دور و حسابشون نکن... اون دنیا فقط کاره خوبی که مخالفه دلت حساب میشد رو حساب میکنن.. بقیه کارای خوب چندان بحساب نمیاد :) 😎خودسازی ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از شهید احمد مشلب
🖊️✏️ حتما بخونید. ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ... ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ… ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ... ﮔﻔﺘﻢ: ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟ چطور مگہ...؟! ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔 ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ، میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش... زد زیر گریه و گفت: یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ... ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔 میشه به جای ظهر پنجشنبه، شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!😢 شب جمعه... ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا، بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ... ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ... ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...🎊🎉 ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن... کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶 ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟! گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…! ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ ﺩﯾﺪﯾﻢ... ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد: ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔😭 ﻧﺒﺮﯾـﺪش...💔 یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ... ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...💕 ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ... ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤ ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...💕 خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا... استخوون دست باباشو برداشت… کشید رو سرش و گفت: "بابا جون…❤ ببین دخترت عروس شده…💕😭 عاقد: برای بار سوم میپرسم: عروس خانوم وکیلم...؟ با اجازه پدرم...بله... شهدا شرمنده ایم😭 •|صلوات بفرست رفیق|• ╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗   @AhmadMashlab2020 https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287 ╚════ ✾" 🍁 " ✾ ✦نام ادمین:
+••«یک‌عمل‌خوب‌ ازیک‌نیت‌خوب‌سرچشمه میگیره! نیت‌های خوب میتونن تمام قفل‌های‌زندگی رو باز کنن . . ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
کافیہ به تاریخ پایان اعتبار نگاه کنید🙂 عشق از این کامل‌تر؟🙃🖤 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
یه قانونی توی روانشناسی میگه: “اگه شما تصویری از اون چیزی که می‌خوای رو توی ذهنت بسازیش و برای یه مدت طولانی این تصویر رو حفظ کنی، به همون تبدیل خواهی شد ! صبحـــتون سرشار از عشق و امـید ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_25 محمد: چند بار محمد؟ چندبار
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ داوود: گوشی دستم بود و خودم به سقف خیره شده بودم. آقا محمد گفته بود می‌خواهند دستگاه هارا قطع کنند. چقدر دیوانه بودم که منتظر خبری از رسول بودم. با لرزش گوشی تمام تنم همراهش لرزید. آقا محمد بود. ترسی که در وجودم بود شدت گرفت. _سلام داوود _سلام _بهوش اومد گفتم که خیالت راحت باشه درست می‌شنیدم؟ رسول... _آقا مطمئنید؟ اشتباه نشده؟ _داوود میگم بهوش اومده؛ چشماشو باز کرده قلبم قرار نداشت. فرقش با دفعات قبل این بود که این بار با خبر خوش به خروش افتاده بود نفسم را با فشار بیرون دادم. _خداروشکر...خوش خبر باشید اقا یڪ هفتہ بعد: محمد: _چند هفته تحمل کنی می‌تونی مثل روز اول وقت دنیارو یه تنه بگیری لبخندی زد و گفت _روز اولو نخواستیم آقا محمد، همین که این پارچه هارو از سر و صورتم باز کنن واسه هفت پشتم بسه دست روی شانه اش گذاشتم. _ناشکری نکن اقا رسول. سرش را پایین گرفت. _چشم. بلند شدم و کنارش ایستادم. _خب اگه اجازه هست برم سایت. _حواسم هستا...بازم نگفتید سر و دستتون چرا زخم شده بود. _یکم به مغزت استراحت بده منم میرم، شب میام که مرخصت کنم. _من که جایی رو ندارم _می خوای بگی خونه من جا نداری؟ _نه منظورم اینه که دلم نمی خواد بهتون زحمت بدم. _چه زحمتی؛ اینطوری خیال منم راحته... آرام چشمی گفت و پتو را روی سرش کشید. حق می‌دادم. هنوز با نبود همسرش کنار نیامده بود. _غذاتو به موقع بخور ضعف نکنی، خدافظ ............ بچه ها همه ویلای شمال میهمان بودند. فعلا همه چیز خوب پیش می‌رفت. بماند که هر از گاهی در پیام هاشان غر می‌زدند. با این حال کارشان عالی بود. تنها چند قدم با هدف فاصله داشتیم. °•فلورا•° _مشخصات؟ _اوکیه نظرت در موردشون چیه؟ _فعلا مشکلی تو رفتارشون ندیدم. _پس وقتشه. _مطمئنی ویکتوریا؟ _این جور مواقع تو باید تشخیص بدی یا من؟ _اصلا دلم نمی‌خواد خونت بیفته گردنم. پس کوتاه میام نیشخندش را از پشت گوشی حس کردم. _یه هدیه دارم برات عروس خانم... _چی میگی برا خودت؟ _یه نگاه به عکسایی که فاتن گرفته بندازی می‌فهمی؛بای فلورا جون هرگاه اینطور صحبت می‌کرد یعنی... لب تاب را از روی میز برداشتم و روی دسته مبل گذاشتم. در حالی که صفحه داشت بالا می‌آمد سیبی را از ظرف میوه قاپیدم و غلتی در هوا به ان دادم. اولین گاز از سیب مساوی شد با بالا آمدن عکس ها. دستانم را پشت سر هم کوبیدم به مبل _عرفان عرفان عرفاننننن کجایی؟ فرشید: چند ویلای کوچک دور ویلای اصلی بود. فاتح و داوود هم در یکی از انها سکونت داشتند. درگیر کامل کردن کارهای نصفه ام بودم که یک آن صدای فریاد فلورا بلند شد بالافاصله به خانم شکوری پیام دادم. نمی‌دانم قضیه چه بود ولی در این یک هفته هروقت عصبی می‌شد قطعا خون می‌ریخت. حالا نوبت چه کسیست خدا می‌داند... بہ قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16495535718998 ✨✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_25 محمد: چند بار محمد؟ چندبار
سلااااام 😂😐 آقا چون دوتا پارت🤯😂عقبم دوتا یکی میکنم😎 ______ با نام و یاد خدا بینندگان عزیز سلام مشروح اخبار 👻 داستانشان‌ خطر ناک شده 😰😅 این حجم از التماس می‌تواند سنگ را نیز به هوش بیارد چه برسد به انسان😐 عه😐 برگه های مشروح اخبارم گم کردم😰🤣 داداش برگه هان دست کیه😐 آقا محمد بی زحمت تو جیباتو نگاه کن برگه هام دادم بخونی تو جیبت جا نمونده باشه😐😂 عه اونجاس ریخته زیر تخت رسول😐😂 آخه اونجا جاعه😐 تشکر خودم برش میدارم _____ ادامه مشروح☺️ و موزیکی خیلی معروف .. ایا دعوایی برای ذهن این محمد هست 😐 من امروز عصاب ندارمااااااا😤 همه شونو باهم کنار رسول میخوابونم😂 آقا اصلا میریم سر اصل خبر😐 _____________ وقتی محمد رفت تا آخرین تلاشش را برای رسول امتحان کند☺️💔 و محمد در مظلوم ترین حالت ممکن🚶🏻‍♀ محمد تمام تلاش خود را میکنید که ای کاش چشمای استاد باز شود😅💔 این اهنگ رو که بیشترین می‌شناسیم دیگه بشینید پاش گریه کنید بعدم اون دستمال ها رو بندازید سطل زباله😂 ___ داداش چی خورده تو اون کلت یا بهتر بگم کلتو زدی به جایی😐😂 بد بختی هات نه که خیلییییی کمه بشین فکرو خیال منفی هم بکن تعارف نکنی ها یه وقت فکر و خیال وحشت ناک میخوای که بشینی زار بزنی من خیلی خوب بلدم همه رو تیکه تیکه کنماااا😈😂 خون خون و مرگگگ😂😵 ______ و بشنوید از مجیدی که باید بهش نوبل داد😅 امروز اسکار وقت شناسی در برج میلاد تقدیم میشو 😐😂 حالا درسته که به فکری ولی الان اخه😐 از این حرف محمد دکتر ها دسته جمعی مشغول جیغ کشیدن هستن و ملافه هارو روی سر انداخته و ادای روح در میاورند😐🤣 آقا محمد قلب شما دیگه از ضعیفی گذشته من بهش فوت کنم خاموش میشه😂 به مجید بگم مسخرش میکنیییی آقا محمممممددد🤨😂 ____ بله دیگه آقا محمد اونجا خیمه زده برو بچ هم که دارن میرن شماااااللل😂 ___ و همچنان فاتح در حال مردن از گشنگی😐 دانشمندان هنوز علت این گشنگی بی حد رو پیدا نکردند و در حال تلاش برای راهی برای سیر کردن فاتح هستند😐 ___ همراه بیمار خواسته شد خوشحال باشید از آن که رسول به هوش اومده😅 در پی این اتفاق حالا فعلا بر تبل شادانه بکوبید که قراره همه شادی تون از دماغتون در بیاد🤣🤣🤣 خب بینندگانی که مایل به شنیدن ادامه اخبار هستند مارو از شبکه خبر دنبال کنندد روز خوش☺️❤️ ☺️❤️ https://harfeto.timefriend.net/16496010266303