کافیہ به تاریخ پایان اعتبار نگاه کنید🙂
عشق از این کاملتر؟🙃🖤
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
یه قانونی توی روانشناسی میگه:
“اگه شما تصویری از اون چیزی که میخوای رو توی ذهنت بسازیش و برای یه مدت طولانی این تصویر رو حفظ کنی،
به همون تبدیل خواهی شد !
صبحـــتون سرشار از عشق و امـید
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_25 محمد: چند بار محمد؟ چندبار
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_26
داوود:
گوشی دستم بود و خودم به سقف خیره شده بودم.
آقا محمد گفته بود میخواهند دستگاه هارا قطع کنند.
چقدر دیوانه بودم که منتظر خبری از رسول بودم.
با لرزش گوشی تمام تنم همراهش لرزید.
آقا محمد بود.
ترسی که در وجودم بود شدت گرفت.
_سلام داوود
_سلام
_بهوش اومد
گفتم که خیالت راحت باشه
درست میشنیدم؟
رسول...
_آقا مطمئنید؟ اشتباه نشده؟
_داوود میگم بهوش اومده؛ چشماشو باز کرده
قلبم قرار نداشت.
فرقش با دفعات قبل این بود که این بار با خبر خوش به خروش افتاده بود
نفسم را با فشار بیرون دادم.
_خداروشکر...خوش خبر باشید اقا
یڪ هفتہ بعد:
محمد:
_چند هفته تحمل کنی میتونی مثل روز اول وقت دنیارو یه تنه بگیری
لبخندی زد و گفت
_روز اولو نخواستیم آقا محمد، همین که این پارچه هارو از سر و صورتم باز کنن واسه هفت پشتم بسه
دست روی شانه اش گذاشتم.
_ناشکری نکن اقا رسول.
سرش را پایین گرفت.
_چشم.
بلند شدم و کنارش ایستادم.
_خب اگه اجازه هست برم سایت.
_حواسم هستا...بازم نگفتید سر و دستتون چرا زخم شده بود.
_یکم به مغزت استراحت بده منم میرم، شب میام که مرخصت کنم.
_من که جایی رو ندارم
_می خوای بگی خونه من جا نداری؟
_نه منظورم اینه که دلم نمی خواد بهتون زحمت بدم.
_چه زحمتی؛ اینطوری خیال منم راحته...
آرام چشمی گفت و پتو را روی سرش کشید.
حق میدادم.
هنوز با نبود همسرش کنار نیامده بود.
_غذاتو به موقع بخور ضعف نکنی، خدافظ
............
بچه ها همه ویلای شمال میهمان بودند.
فعلا همه چیز خوب پیش میرفت.
بماند که هر از گاهی در پیام هاشان غر میزدند.
با این حال کارشان عالی بود.
تنها چند قدم با هدف فاصله داشتیم.
°•فلورا•°
_مشخصات؟
_اوکیه
نظرت در موردشون چیه؟
_فعلا مشکلی تو رفتارشون ندیدم.
_پس وقتشه.
_مطمئنی ویکتوریا؟
_این جور مواقع تو باید تشخیص بدی یا من؟
_اصلا دلم نمیخواد خونت بیفته گردنم.
پس کوتاه میام
نیشخندش را از پشت گوشی حس کردم.
_یه هدیه دارم برات عروس خانم...
_چی میگی برا خودت؟
_یه نگاه به عکسایی که فاتن گرفته بندازی میفهمی؛بای فلورا جون
هرگاه اینطور صحبت میکرد یعنی...
لب تاب را از روی میز برداشتم و روی دسته مبل گذاشتم.
در حالی که صفحه داشت بالا میآمد سیبی را از ظرف میوه قاپیدم و غلتی در هوا به ان دادم.
اولین گاز از سیب مساوی شد با بالا آمدن عکس ها.
دستانم را پشت سر هم کوبیدم به مبل
_عرفان
عرفان
عرفاننننن کجایی؟
فرشید:
چند ویلای کوچک دور ویلای اصلی بود.
فاتح و داوود هم در یکی از انها سکونت داشتند.
درگیر کامل کردن کارهای نصفه ام بودم که یک آن صدای فریاد فلورا بلند شد
بالافاصله به خانم شکوری پیام دادم.
نمیدانم قضیه چه بود ولی در این یک هفته هروقت عصبی میشد قطعا خون میریخت.
حالا نوبت چه کسیست خدا میداند...
بہ قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16495535718998
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_25 محمد: چند بار محمد؟ چندبار
سلااااام 😂😐
آقا چون دوتا پارت🤯😂عقبم دوتا یکی میکنم😎
______
با نام و یاد خدا
بینندگان عزیز سلام
مشروح اخبار 👻
داستانشان خطر ناک شده 😰😅
این حجم از التماس میتواند سنگ را نیز به هوش بیارد چه برسد به انسان😐
عه😐 برگه های مشروح اخبارم گم کردم😰🤣
داداش برگه هان دست کیه😐
آقا محمد بی زحمت تو جیباتو نگاه کن برگه هام دادم بخونی تو جیبت جا نمونده باشه😐😂
عه اونجاس ریخته زیر تخت رسول😐😂
آخه اونجا جاعه😐 تشکر خودم برش میدارم
_____
ادامه مشروح☺️
و موزیکی خیلی معروف ..
ایا دعوایی برای ذهن این محمد هست 😐
من امروز عصاب ندارمااااااا😤
همه شونو باهم کنار رسول میخوابونم😂
آقا اصلا میریم سر اصل خبر😐
_____________
وقتی محمد رفت تا آخرین تلاشش را برای
رسول امتحان کند☺️💔
و محمد در مظلوم ترین حالت ممکن🚶🏻♀
محمد تمام تلاش خود را میکنید که ای کاش چشمای استاد باز شود😅💔
این اهنگ رو که بیشترین میشناسیم دیگه بشینید پاش گریه کنید
بعدم اون دستمال ها رو بندازید سطل زباله😂
___
داداش چی خورده تو اون کلت
یا بهتر بگم کلتو زدی به جایی😐😂
بد بختی هات نه که خیلییییی کمه
بشین فکرو خیال منفی هم بکن
تعارف نکنی ها یه وقت فکر و خیال وحشت ناک میخوای که بشینی زار بزنی
من خیلی خوب بلدم همه رو تیکه تیکه کنماااا😈😂
خون خون و مرگگگ😂😵
______
و بشنوید از مجیدی که باید بهش نوبل داد😅
امروز اسکار وقت شناسی در برج میلاد تقدیم میشو 😐😂
حالا درسته که به فکری ولی الان اخه😐
از این حرف محمد دکتر ها دسته جمعی مشغول جیغ کشیدن هستن و ملافه هارو روی
سر انداخته و ادای روح در میاورند😐🤣
آقا محمد قلب شما دیگه از ضعیفی گذشته
من بهش فوت کنم
خاموش میشه😂
به مجید بگم مسخرش میکنیییی آقا محمممممددد🤨😂
____
بله دیگه آقا محمد اونجا خیمه زده
برو بچ هم که دارن میرن شماااااللل😂
___
و همچنان فاتح در حال مردن از گشنگی😐
دانشمندان هنوز علت این گشنگی بی حد رو پیدا نکردند و در حال تلاش برای راهی برای سیر کردن فاتح هستند😐
___
همراه بیمار خواسته شد
خوشحال باشید از آن که رسول به هوش اومده😅
در پی این اتفاق حالا فعلا بر تبل شادانه بکوبید که قراره همه شادی تون از دماغتون در بیاد🤣🤣🤣
خب بینندگانی که مایل به شنیدن ادامه اخبار هستند مارو از شبکه خبر دنبال کنندد
روز خوش☺️❤️
#رویا☺️❤️
https://harfeto.timefriend.net/16496010266303
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
سلامی دوباره و ادامه اخبار😅
خبر های جدید از داوود این را میگوید که گوشی در دست به سقف خیره شده است😅
شادی و خوشحالی داوود منطقی و ذوق کودکانه جالبی داشت😅
____
همه شواهد نشان میدهد که الحق رسول دست پروده محمد هست😐😂
دقیقا کپی ..لجبازی ..و اینا😐😂
در پی وخامت حال رسول مدتی خدمت بیمارستان هست و حالا بعدش مرخص میشه😅
و خوب بعد از مرخصی قرار شد در خانه محمد اسکان پیدا کنه😅
____
غر غرو ها😂
__
به به
والا خبر ندارم اون عکسا چی بوده
ولی هرچی هست خیلی بده🤣
این بدهههه این بدهههه😐😂
عرفان هوووییی عرفان😐کجایی
__
بله اینجارو دیگه داداشم تحلیل کرده 🤣
خدا رحمت کنه اونی که قراره بره اون بالا🤣😈
تا اخباری دیگر خدانگهدار ❤️👋🏻
https://harfeto.timefriend.net/16496010266303
تنها ڪسے ڪہ هرگز
قلبت را نخواهد شکست؛
همان ڪسے است ڪہ آن را ساختہ
پس همیشہ فقط بہ خدا تڪیہ ڪن...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
پشت یه آدم موفق، روزای سخته، حرف تلخه، غیبت و ناسزاست.
و قلبش ترک خوردهاس اما با قدرت میتپه و توی مغزِ دوده گرفتهاش پر تجربهاست و خاطراتی که دیگه روی تداعی شدن ندارن...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_23 محمد: کلافه تر از این اتفاق و در
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_24
با صدای رسا و پر اشتیاق گفت
_دیگه مدیر مالی نیستم.
همان طور که پوکر فیس به زمین نگاه میکردم گفتم.
_برا اخراج شدنت مژدگونی میخوای مدیر جان؟
_ عمو منو اخراج نمیکنه؛ بعدشم تو چرا اینقدر خنگ شدی خان داداش؟
ناسلامتی پلیسی...
_یه درجه رفتی بالا؟
_دادااااااش...یه جا دیگه استخدام شدم.
_خب اینو از اول بگو دختر؛ مبارکه
انگار که پنچر شده باشد، جواب داد.
_همین؟ نمیخوای بپرسی کار جدیدم چیه؟
_چیه؟
_روزنامه نگاری_نویسندگی
_پس بالاخره کار خودتو کردی.
_بله... شیرینی من یادت نره ها
_اگه یادم بره؟
شیطنتش گل کرده بود.
_اون موقع خودت باید به مامان توضیح بدی خونه ی همکارِ زن چیکار میکردی.
حقا که مریم کار بلد بود.
حرصم را در اورده بود
_عجب...باشه؛ فعلا فرمون تو دست توعه
_پس منتظرم داداشی، خیلی مراقب خودت باش. خدافظ
خدا میداند تا به حال از چند نفر به این بهانه مژدگانی گرفته.
خنده ام را جمع کردم و رو به کیوان گفتم.
_تو برو به کارات برس... منم این گندو جمع کنم.
_محض اطلاع جنابعالی تا وقتی سرهنگ نگفته از جام تکون نمیخورم.
ابرویم را بالا دادم.
_حرف آخرته؟
با تردید گفت
_بله.
_پس در اون صورت مجبور میشم گزارش رد کنم...اونم نافرمانی از بالا دستی
سرفه ای کرد و گفت
_حالا که فکر میکنم به این نتیجه رسیدم که تو با سرهنگ فرق نداری
پس بهتره رفع زحمت کنم.
با خنده گفتم
_مرحبا؛ تحلیلت عالیه
_پس بدرود
_به سلامت
بعد از اینکه کیوان تشریف خودش را برد به سمت کامیار رفتم.
_خبر جدید؟
_خبرا که دست شماست.
_دوربینا رو مرتب چک کنید که مشکلی پیش نیاد.
یه عکس فرستادم ازش پرینت بگیر
_چشم
بعد چند دقیقه کاغذ را دستم داد.
_ممنون، ممکنه چند روز آینده با خانم امینی بریم ماموریت
الانم برو بخواب، جاتو بده به مهدی
معلومه خسته ای.
_یه سوال بپرسم؟
_آره بپرس
_اگه شما برید ماموریت ارتباطتون با ما قطع میشه؟
چند لحظه در فکر فرو رفتم.
چرا اینطور رفتار می کرد؟
_برا اینکه لو نریم مجبوریم.
نجلا:
در اتاقم به صدا در آمد.
با کتاب گوشی ام را که روی تخت بود پوشاندم.
شالم را از روی میز آرایش برداشتم و روی سرم مرتب کردم.
_بفرما
از لحظه ای که پا در اتاق گذاشت منتظر بودم خشمش را خالی کند.
اما جز آرامش چیزی در چهرهاش نبود.
کاغذی را مقابلم گذاشت و خودش به سمت پنجره رفت و پرده توری را به یک حرکت کنار کشید.
_نگاه کنید به عکس.
عکس را برداشتم و خیره شدم به چهرهای که اشنا بود.
البته آشنایی که از صد غریبه، غریبه تر بود.
آشنایی که دلم میخواست با دستانم خفهاش کنم.
_خب... که چی؟
_میشناسید؟
_اره؛ نیلاست
_مادرتون...
_مادر من خیلی وقته مرده... نکنه قراره به خاطر جرمایی که اون کرده هم جریمه شم؟
یا اعدام...
بہ قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16497632027628
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
《وَلله عَلَی کُلَ شئءِِ وَکِیل:)♥️》
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
حسرت خوردن دردے رو دوا نمےکنہ
پاشو یا علے بگو...
حسرت هیچے رو هم نخور
خدا وعدهشو داده...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
گمنام2 (2).docx
98.7K
فصل دوم رمان امنیتی گمنام
با تشکر از دوست عزیزی که پی دی اف رو درست کرد❤