eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
298 دنبال‌کننده
2هزار عکس
889 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
21.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیایید خیال کنیم که سالها گذشت... مرزای پوشیدگی کم کم شکست... 🎥 تیزر فرهنگی «غیر عادی» 🎞 روایتگر داستانی خیالی از آینده‌ی ایرانِ بدون هنجارها 📎دریافت اثر با کیفیت بالاتر: https://eitaa.com/gheyre_aaddi/19
کوچولویی که میخواست حرم امام رضا رو جارو بکشه🥺...
نمےدونم‌چرا‌بین‌بعضےدهه‌هشتاد‌یا‌ دپ‌و‌غمگین‌بودن‌‌شده‌افتخارِ .. هرکے‌آهنگه‌نا‌امید‌کننده‌گوش‌کنه‌خفنه هرکے‌بیشترگریه‌کنه‌دنیا‌دیده‌تر:/! •داداشم،خواهرم‌ افسردگے‌افتخار‌نیست ❗️ چرا‌خودتو‌اذیت‌میکنے‌برای‌چیزایے‌که‌ چندسال‌دیگه‌بهش‌میخندی‌و‌اهمیت‌نداره! یه‌کوچولو‌خودت‌بهش‌فکر‌کن...' چند چندی با‌ خودت مشتی؟
هدایت شده از مذهبیــون 🇵🇸🏴
- علامه‌مجلسی فࢪمودند: مشغول مطالعه بودم،به این دعا رسیدم: بسم‌ﷲالرحمن‌الرحیم الحمدﷲمن‌اول‌‌الدنیا‌الی‌فنائِها‌ و‌مِن‌َالاخره‌الی‌بقائِهاالحمدﷲعلی‌کل‌نعمه استغفرﷲمن‌کل‌ذنب‌ِِو‌اتوب‌الیه وهو‌ارحم‌الراحمین. بعد از یک هفته مجدد خواستم آنرا بخوانم که در حالت مکاشفه از ملائکه ندایی شنیدم،که ما هنوز از نوشتن ثواب قرائت قبلی فارغ نشده‌ایم... ‼️ •| @MAZHABEYON313 |•
حاج‌مہدی‌رسولے: نامرد‌اون‌‌کسیہ‌کہ‌درس‌بخونہ ‌از‌این‌بہ‌بعد‌فقط‌برای‌اینکہ‌خودش‌ موفق‌بشہ . نہ.. از‌این‌بہ‌بعد‌خوب‌درس‌بخونید هیئت‌داری‌بکنید‌ خوب‌ورزش‌بکنید تا‌بدرد‌امام‌زمانتون‌بخورید(:
از شیخ‌ بهایی‌ پرسیدند: خیلی‌ سخت‌ می‌گذرد! چه باید‌ کرد؟ شیخ‌ گفت: خودت‌ می‌گویی‌ سخت‌ می‌گذرد، سخت‌ که نمی‌ماند. پس‌ خدا را شکر که می‌گذرد‌ و نمی‌ماند.🌿
هدایت شده از سید کاظم روح بخش
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج حسین یکتا حرفش طلاست... چه تعبیر قشنگی داره از مهربونی شهدا😢 جدا که همینه...
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 اگه قراره درس بخونید برای امام زمان بخونید.. مهدے رسولے
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_97 حسین: _اسمش احمدرضا جوانیه و سی سالشه؛۱۸
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: به اذان صبح چیزی نمانده بود که بیدار شدم. به جز ابونیوان و یکی از بچه‌های گروهش همه خواب بودند. ابونیوان تعدادی عدد و حروف بی معنا و اسم افرادی را با ماژیک آبی روی تخته‌ می‌نوشت و جلال مشغول چاپ کردن عکس‌هایی بود که بینشان فقط احمدرضا جوانی را شناختم. آنقدر غرق کار بودند که حتی برای سلام کردن سرشان را بالا نیاوردند! خسته نباشیدی گفتم و قبل از اینکه حس کنجکاوی‌ام بیدار شود و از درون قلقلکم بدهد، وارد حیاط شدم. لب حوض نشستم و بعد از وضو گرفتن سرم را داخل آب فرو کردم. نمی‌دانم بدن من داغ بود یا هوای این شهر! حیاط را چندبار با قدم‌های کوتاه متر کردم و گوشه‌ای نشستم تا فکر نا آرامم تسکین پیدا کند. نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که کسی دستش را آرام به کمرم کوبید. عباس بود! پاچه‌ی شلوار و آستینش را بالا داده بود و یک کیسه و لیوان در دست داشت. کنارم نشست و دقیقا به جایی که خیره شده بودم نگاه کرد. چپ چپ وراندازش کردم که یعنی این چه سر و وضعی است که برای خودت ساختی. لبخندی زد و لیوان را به سمتم گرفت. _این معجون دوای هر دردیه... البته اگه بعد خوردنش نمیری!/: نوش جانت گوارای وجودت! یکدفعه کلش را سر کشیدم. الحمدلله فعلا نفس می‌کشیدم! حال و هوای شوخی که از سرش پرید لباس مشکی را روی پایم گذاشت. _این چیه؟ _دِشداشه... بپوش بریم پیش ابونیوان انگار بی‌خوابیاش داره جواب میده! "ناشناس" _باید برام یه بسته رو برسونی اونور مرز، تحویل کسی بدی...هروقت کارتو درست انجام دادی تصمیم می‌گیرم باهات چیکار کنم! در عرض این یک سال، هزار بار با همین وعده‌ها کارهایش را پیش برده بود. بلا شک بسته‌ای که درموردش حرف میزد مواد بود. تردید داشتم؛ همکاری با چنین آدمی جرم کمی نیست! نیشخندی روی لبش نشست که یعنی: فکر مخالفت هم به ذهن پوچت خطور نکند! با اینکه تهدید هایش ردخور نداشت، اما بدجور عذاب وجدان داشتم... سکوتم را که دید کاغذی به سمتم گرفت. _فردا ساعت نه صبح میای به این آدرس... محل تحویلو اونجا بهت میگن. از مسافرخانه که بیرون زد، بی اختیار روی زمین افتادم! دستم را میان موهای رنگ شده‌ام فرو کردم و چنگ زدم. چقدر دیگر تا آخر این بازی مانده؟ اصلا پایان بازی را می‌بینم یا قرار است با یک تیر کارم را بسازد؟ کسی هست که بخواهد بعد از مرگم مرا یک گوشه‌ی این دنیا خاک کند، درحالی که هویتی ندارم؟ محمد: راس ساعت ۶ خودم را به اداره رساندم. فعلا خلوت بود و قرار نبود تا یک ساعت دیگر آنچنان شلوغ شود. طبق معمول پشت میز پشستم و پرونده‌ی جدیدی که در رابطه با توزیعِ مواد در مرکز شهر بود را باز کردم. هنوز ورق نزده بودم که علی در را بی هوا باز کرد. _سلام بر سرگردِ بی اخلاقِ خودم... خوش اومدم... صفا آوردم...! از دیدنش خوشحال بودم ولی حس سردرگمی و عصبانیتم اجازه‌ی بروزش را نمی‌داد! به لبخندی اکتفا کردم. مشت پر از تخمه‌اش را روی میز خالی کرد. _اول صبحی دوپینگ کن که آخر شبی قبرِ خلافکارارو بکنی. شربت می‌خوری برات بیارم؟ _تو نیومده خورشتارو تو ماستا نریز، شربت پیش کش. زاغ سیاه معتادای تهرانو چوب زدنم شد شغل!؟ علی نچ بلندی کرد و گفت _به جای غرغر کردن بشین صلواتای نذری که از عملیات قبلی رو دستت مونده رو بگو... پ.ن: جز به رنجش نرسد بر ثمر این حال خراب.. - راغب .. ••┈••✾••┈• @eshgss110 •┈••✾••┈•