eitaa logo
لبیک یا زینب ‌‌‌‌‌
159 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.5هزار ویدیو
285 فایل
سلام بر زینب س 🌺بی همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود 🌺 🌻داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود 🌻 💐اللهم_عجل_لولیک_الفرج💐 @Masiha13
مشاهده در ایتا
دانلود
•••📖 📚 یکی دو روز مانده بود تا اولین ماه سال 1361 تمام بشود که جابه جایی نیروها شروع شد.🚌🚎🚛🚚 زود تفنگ هایمان را از اسلحه خانه گرفتیم.😎 لباس های خاکی را پوشیدیم😌 کوله پشتی‌ها را حمایل کردیم و در صف نشستیم.🤓 ساعتی بعد از اذان ظهر، سوار بر اتوبوس، از شهر اهواز بیرون زدیم و در جاده بستان پیش رفتیم.🚌 مقصدمان پادگان دشت آزادگان بود.💢 طولی نکشید که به حمیدیه رسیدیم و چند دقیقه بعد به ساختمان های چهار طبقه پادگان دشت آزادگان.🏢 آنجا وسایلمان را توی اتاقی گذاشتیم و منتظر فرمان ماندیم. در آن اتاق با مجید و علی ضیغمی، حسین قاضی زاده، محمدرضا اشرف، علی محمدی، و محمود محمدی آشنا شدم.🤠🤝👱🏽‍♂🧔🏻👨🏻👱🏻‍♂ این پنج نفر از بچه های کرمان بودند و با لهجه غلیظ کرمانی با هم حرف می‌زدند.😁 سرم درد گرفته بود؛ نه از خستگی راه، که راهی نبود، بلکه به دلیل اعتیاد شدیدی که به چای داشتم.😐🤦🏻‍♂ به حسن اسکندری گفتم: «باور کن حسن، اگه الان یه استکان چای گیر بیاد، حاضرم به هر قیمتی بخرم.»😫 حسن گفت: «من هم سردرد دارم. ولی اینجا خبری از آشپزخونه و چای نیست.»🤷🏻‍♂ اکبر گفت: «حالا صبر کنید. شاید وقت شام چای هم دادن.»😋 محمدرضا اشرف، که هنوز درست و حسابی با هم آشنا نشده بودیم، داشت به حرف‌های‌ما گوش می‌داد.🧐 وقتی اشتیاق بیش از حد مرا برای نوشیدن یک لیوان چای داغ را دید، به حرف آمد و این طور باب آشنایی را باز کرد:«حالا راس راستی چقدر میدی برا یه لیوان چای؟»😂 اشرف قدی کشیده داشت و اندامی لاغر و استخوانی و جفتی چشم درشت که مهربان به نظرم آمدند در آن لحظه.🙂😍 گفتم: «پنجاه تومن!»😩💸 قم زیادی بود برای یک لیوان چای. اشرف گفت: «روی حرفت هستی؟»😏 گفتم: «هستم.»😎🙄 به همین زودی با هم دوست شدیم. کوله پشتی اش را از کنار دیوار پیش کشید و دستش را تا آرنج کرد داخلش.🤨 پنجه هایش داخل کوله دنبال چیزی می گشت که به دست نیاورد.😛 خالی‌اش کرد.🧐 هر چه فکر کنی ریخت روی زمین؛ شانه، آینه، قیچی، قرص، لیوان، سوزن، قرقره، کمپوت، جوراب، دمپایی.😐 اما اشرف دنبال چیز دیگری بود؛ چیزی که به درد سر من بخورد، همان که هر چه بیشتر می‌گشت کمتر می‌یافتش.😟 کوله پشتی را چپه کرد و در هوا تکاندش.🤯 چیزهای دیگری روی زمین ریخت. اما اشرف هنوز دنبال چیزی می گشت؛ همان که بالاخره در یکی از جیب های کوله پشتی پیدایش کرد، پلاستیک کوچکی که یک عدد چای کیسه‌ای و سه حبه قند داخلش دیده میشد.😳🤩 پلاستیک را برداشت و لبخند فاتحانه‌ای زد. وسایل کوله را به غیر از پلاستیک قند و چای برگرداند سر جایش. پلاستیک کوچک را برداشت و از اتاق خارج شد. توی محوطه چند تکه چوب پیدا کرد و آتشی روشن کرد. یغلاوی‌اش را از آب قمقمه اش پر کرد و چند دقیقه بعد با یک لیوان چای داغ به اتاق برگشت.😋☕️ لیوان چای را دوستانه به طرف من گرفت و گفت: «من هم، اگه چای نخورم، مث تو سردرد می شم. حالا به جای پنجاه تومان پنجاه تا صلوات بفرست!»😁😌 این کار اشرف بنای دوستی من و حسن و اکبر را با او و همشهری هایش، مجید و رسول و علی، محکم تر کرد.👌🏻 فقط دو سه روز در دشت آزادگان ماندیم. آنجا وقتمان به آموزش نظامی می‌گذشت و هر صبح، بعد از نماز، دویدن صبحگاهی داشتیم تا شهر حمیدیه.😩 رفت و برگشتش خیلی خسته‌مان می‌کرد. اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خس خس خستگی را در نفس های بریده مان می‌دید، فریاد می‌زد: «کی خسته است؟»😤🤨 ما تمام توانمان را جمع می‌کردیم و بلند جواب می دادیم: «دشمن!»🤣 عجیب اینکه این سؤال و جواب تا اندازه ای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر می‌کرد.😁✌️🏻 ..🖇 🌹
•••📖 📚 حمید ایران منش🧔🏻، بچه زرند کرمان، در عملیات حصر آبادان و بستان و فتح المبین آن قدر از خودش شجاعت و بی‌باکی به نمایش گذاشته بود که برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود.😌❤️ معروف شده بود به «حمید چریک» و همه دعا می‌کردند او هیچ وقت برای آموزش نظامی سر وقتشان نیاید.😂🤦🏻‍♂ می‌گفتند حمید چریک، مثل فیاض، اذیت می‌کند.🤕 فیاض هم یکی دیگر از فرماندهان آموزش بود که اسمش پشت رزمنده ها را می‌لرزاند.😨 یک روز خبری مثل باد توی پادگان دشت آزادگان پیچید: «حمید چریک اومد!»😱 طولی نکشید که در محوطه آن طرف ساختمان‌های چهار طبقه در دسته‌های خودمان به صف ایستادیم.🤯 حمید چریک واقعاً آمده بود.😧 قدی نه چندان بلند داشت؛ اما سر و سینه اش ورزشکاری بود و در نگاهش حداقل آن لحظه هیچ نشانی از شوخی و مهربانی معمول میان بچه های جنگ دیده نمیشد.😰😑 نشست و برخاستی داد و ما به فرمانش و نه آن چنان که باب میلش باشد نشستیم و برخاستیم.😶 نگاه معناداری انداخت روی جمع.🤨مثل برق فهمیدیم با نگاهش و حالتی که به فرم لب هایش داد و تکان دادن سرش دارد می گوید: « مفت خوردید، تنبل بار آمده اید؟ آدمتان می‌کنم!»😱😨⛓ خودمان را آماده کردیم برای آزمایشی سخت؛ که حمید چریک خیلی زود از ما می‌گرفت.🤒 پُر بیراه هم نگفته بود. ما کمی تنبل شده بودیم.😕🤦🏻‍♂ در اهواز صبح ها به جای دوی صبحگاهی رفته بودیم توی صف حلیم و نان گرم و عصرها هم لب کارون بامیه خورده بودیم.😋😐 سینما هم که رفته بودیم!😁 انگار حمید چریک این همه را فهمیده بود که صدایش را بلند کرد و گفت: «به نظرم برای تفریح اومدین اهواز! درسته؟»🤔🙄 ما سکوت کردیم. حمید ادامه داد: «حالا معلوم میشه کی برای تفریح و کی برای جنگ اومده!»😏💣 بعد از این تهدید، تیر برقی را آن دورها نشانمان داد و گفت: «تا ده می‌شمارم. باید برید تا اون تیر و برگردید. وای به حال کسی که تأخیر داشته باشه!»😒😠 صدای سوت حمید چریک پیچید توی ساختمان های دشت آزادگان و جمعیت به سمت تیر برق دویدند و البته خیلی دیرتر از موعد مقرری که چریک تعیین کرده بود به نقطه شروع برگشتند.😰🤕حمید دیگر مطمئن شد مفت خورده‌ایم و تنبل بار آمده ایم!😂 چند روز پیش از آمدن ما به دشت آزادگان بارانی بهاری دشت های خوزستان را نواخته بود و هنوز مقدار زیادی آب در گوشه محوطه صبحگاه روی زمین باقی مانده بود که سطح آن را لایه‌ای لجن های سبز پوشانده بود.😣😖 حمید چریک ایستاد تا آخرین نفر هم برگشت. بعد جدّی تر از قبل گفت: «حالا، با صدای سوت، همه از توی این آب ها سینه خیز رد می‌شید!»😠😤 سوتش را به صدا درآورد. تا خواستیم بفهمیم دارد جدّی دستور می‌دهد یا شوخی می‌کند🤔، گلنگدن کلاش تاشویش را کشید و شروع کرد به شلیک گلوله های جنگی در چپ و راست گروه.😳😱 با همه وحشتی که های و هوی حمید چریک و گلوله هایش در ما ایجاد کرده بود، حاضر نمی‌شدیم لباس های تمیزمان را لجن مال کنیم.🤮 وقتی سینه خیز به چاله آب رسیدیم، راه خود را کج کردیم تا خیس نشویم. 😎این دَررَفتن از زیر کار کفر حمید چریک را درآورد و عصبانیتش را به اوج رساند.🤬 با فریادهای ممتد، دوباره همه را فراخواند به نقطه اول.😩 لب هایش از خشم روی هم می‌لرزید. می‌رفت که دستور بعدی را صادر کند و به نظر خودش ما را آدم کند که تویوتای استیشن سفیدرنگی با آرم سپاه یک راست آمد و کنار جمع ایستاد.😢🧐 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊• 🌹🌸🌺
•••📖 📚 چند پاسدار، که معلوم بود از فرماندهان رده بالای سپاه بودند، پیاده شدند. همین که پاسداری که جلو نشسته بود پیاده شد ولوله ای افتاد توی جمعیت.😯😲 همه آهسته به هم رساندند که او حاج قاسم سلیمانی است؛ فرمانده تیپ ثارالله.😵 حاج قاسم، مثل همیشه، متبسم پیش آمد. سلامی به رزمنده ها کرد و خسته نباشیدی گفت.🙂✋🏻 به یاد روز اعزام در دانشکده فنی افتادم؛ وقتی که نزدیک بود مرا از صف بیرون بکشد.😬 شکایت حمید چریک را پیش حاج قاسم بردیم. یکی از میان جمع گفت: «برادر سلیمانی، ایشون بی جهت رزمنده‌ها رو اذیت می‌کنن.»😣 یکی دیگر گفت: «ما اینجا جایی برای حموم کردن نداریم. اون وقت این آقا از ما می‌خوان با لباس بریم توی لجن!»🤢 یکی دیگر گفت: «با این لجنا چطور نماز بخونیم؟!»🤕 دیگری گفت: «فیاض وقتی آموزش می‌داد خودش هم تا گردن همراه نیروها می‌رفت توی باتلاق. ولی آقای ایران منش خودش از کنار آب رد میشه به ما میگه بپرید توی آب!»🙄😒 حمید چریک داشت خودش را می‌خورد انگار.😨 حاج قاسم شکایت ها را شنید؛ اما زرنگ‌تر از آن بود که فرماندهش را جلوی ما ضایع کند.☹️ گفت: «شما باید از دستورای فرمانده اطاعت کنید. او می خواهد شما جنگجو بشید.🤠 می خواهد شب عملیات کم نیارید. پدرکشتگی که با شما نداره!»😁👌 حمید چریک، وقتی موقعیت را به نفع خودش دید😋، به حاج قاسم گفت: «حاجی، اینا اصلاً به درد جبهه نمی‌خورن. 😒از کثیف شدن لباساشون می‌ترسن.😏نمی‌دونم شب عملیات چطو توی باتلاق میرن!»😣 حاج قاسم حرف‌های او را تأیید کرد. چند دقیقه‌ای ماند. چیزهایی به چریک و بقیة مسئولان گردان گفت و بعد سوار ماشین شد و رفت.🚗 ما ماندیم و حمید چریک و چاله آب لجن زده.🤢 حمید، که پشتیبانی حاج قاسم را هم به دست آورده بود😎، تفنگش را سر دست گرفت و خیلی محکم گفت: «خب، پس می ترسید لباستون کثیف بشه!🧐 ها؟!😠 نکنه فکر می کنید اومدین مهمونی خونه خاله!؟😡 حالا اول خودم میرم توی آب، بعد نوبت شما میرسه. وای به حال کسی که پشت سر من نیاد!🤬 حمید چریک این را گفت، تفنگش را کف دو دستش خواباند، و مثل دونده‌ای که برای پرش سه گام خیز برمی‌دارد به سمت چاله آب هجوم برد.😯🤕 به آب که رسید، چنان که در استخر عمیقی شیرجه بزند، پروازی کرد و با آرنج و زانو وسط آب کم عمق بر زمین آمد و با سرعت سینه خیز رفت و از میان آب ها عبور کرد.😟🏊‍♂ آن طرف آب از جا بلند شد.🌊 لجن و کرمْ سر و صورت و لباسش را پوشانده بود.😧🤮 رگباری بست روی سر ما و فریاد کشید: «حالا نوبت شماست!»😏🤬 محال بود کسی در آن لحظه حتی فکر سرپیچی از دستور به مغزش خطور کند.😬😑 همه از آب عبور کردیم؛ درست همانطور که حمید چریک خواسته بود.🤮🤕 ..🖇 🖨 ❗️ @Razeparvaz|🕊• 🌸🌹🌺
💢تولد شاه مبارک . زنان لیاقت آشپز خوب شدن هم ندارند!! . روز گذشته دیدم چند تصویر را در صفحات خودشان استوری کرده و زادروز او را گفته اند. حتی یکی نوشته بود به زنان ایرانی آبرو و حقوق برابر داد . خب من به شما حق میدهم. از لج شرایط فعلی در دامان دروغ های چند و صفحه قرار بگیرید . هر بار خواسته اند از زنان در دوره پهلوی برای شما بگویند فیلم رنگی رقص آوازه خوانی گوگوش یا رقاصی در کاباره را برایتان نشان داده اند و اینها را نماد رفاه و آزادی معرفی کرده اند . اما تاریخ توان دفاع از خودش را دارد این فیلم کوتاه از خانم فرسایی، فعال حقوق زنان که اتفاقا از مخالفین است را ببینید و بعد فیلم دوم را که نظر صریح شاهنشاه در مورد شما دختر نوجوان است . شاه در کنار فرح خانم که او را به جانشینی انتخاب کرده بود تا زمانیکه پسرش به سن قانونی برسد فرمود: معمولا زنان از مردان است! . فیلم سوم را هم ببین که واضح تر از همه جایگاه زن را نشانت میدهد . من به شما حق میدهم اطلاع ندارید برایتان نگفته اند مدرسه دانشگاه صدا و سیما و.... . . برای دختران جوان و نوجوان این پُست را بفرستید . -------------------------- ☑️کانال جامع پاسخ به شبهات وشایعات در 👇 https://chat.whatsapp.com/GymttTlz7uj4AT72nSPI5N کانال ایتا:👇🏻 🆔https://eitaa.com/joinchat/5701648C9536f328f0 📱پیام رسان روبیکا ما👇 🆔https://rubika.ir/porseshgar 📱پیام رسان تلگرام 👇 🆔https://t.me/poorseshgar 🌹🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور 📝عهد و بیعت با امام زمان (عج) 🔺قسمت دوم 🌺🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌐 نکاتی بر آیات سوره حمد 🔰سوره فاتحة الکتاب، عصاره معارف قرآن کریم است لذا این سوره را نامیدند. 💠معارف قرآن ۳ بخش است: 1⃣توحید: به عنوان شناخت مبدأ جهان 2⃣معاد: به عنوان شناخت مقصد جهان 3⃣نبوت: به عنوان شناخت رابطه مبدأ و مقصد. سوره حمد این سه را بخوبی در خود دارد پس ام الکتاب است. 🕋 «الحمدلله رب العالمین» ناظر به مبدأ است چون به توحید ربوبی پروردگار میپردازد. 🕋 «مالک یوم الدین» راجع به معاد است . و مسأله رابطه بین مبدأ و معاد نیز با 🕋 «ایاک نعبد و ایاک نستعین» و آیات بعدش بیان شده است که ناظر به وحی، رسالت، دین و راه بین مبدا و معاد است. @darshainabazqoran 🌸🌺🌸
✅چرا هر رکعت نماز دو سجده دارد؟ ✍از امام على(ع) از فلسفه سجده اول سؤال شد، حضرت فرمود: سجده اول به اين معنا است که خدايا اصل ما از خاک است. و معناى سر برداشتن از سجده اين است که خدايا ما را از خاک خارج کردى.و معناى سجده دوم، اين است که خدايا دو باره ما را به خاک برمى گردانى. و سربرداشتن از سجده دوم به معناى اين است که خدايا يک بار ديگر در قيامت از خاک بيرونمان خواهى آورد... 📚علل‌الشرايع،شيخ‌صدوق،ج۱،ص۲۶۲ ✅کانال امام رضا علیه السلام ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/1427439616C0616941d62 🌺🌹🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎─┅═༅𖣔﷽𖣔༅═┅─ ☆در شام شـوم خواص نور بصیرت آرزوست☆ 🇮🇷 🔍☆◁ 📖☆◁ الهی اسلامی 👤باحضور ✍ حجه الاسلام 🗒تاریخ:99/08/06 🕚ساعت:21/00 📮 گفتمان ملی http://eitaa.com/joinchat/1402798098Ca9059909e5 https://eitaa.com/bisimchee110/5375 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎ ─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─ 🇮🇷
‏فیلم از طرف محمدطاها