•••📖
#بخش_هجدهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در جبهه های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم.👀🤷🏻♂
قبل از تحویل سال رفته بود به جبهه.🚌 گمان میکردم او هم مثل ما به درد «نگهبانی» مبتلا شده است.🤕🤦🏻♂ اما، چند روز بعد، عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه برگشتند و یکی از آن ها خبر شهادت حسن را به خانوادهاش داد.😞😳
با شنیدن خبر انگار آسمان از آن بالا افتاد روی سرم.😭
راوی خبر میگفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده😱؛ آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار.😭🖤
او این واقعه را آن قدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازهای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است.☹️😭
خانواده حسن در تدارک مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی میدیدم، با شنیدن خبر شهادت مظلومانه حسن، دیگر ذرهای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنیتر شدم.✌️🏻😔
حسن، غیر از اینکه پسرداییام بود، رفیق روزهای کودکی و مدرسهام هم بود.😢هم اتاقی روزهای محصلیام در جیرفت هم بود.😭
حسن، میان اقوام و خویشان، به مهربانی شهرت داشت💗 و خبر شهادتش، آن هم با آن وضع فجیع که تعریف میکردند، دل همه را به درد آورده بود.😭🖤
قبل از اعزام، دلم میخواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم.😬
گمان میکردم راضی کردن او، به خصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد.😫😵
به روستا رفتم. مادر، مثل همیشه، گرم در آغوشم کشید.❤️
بچه کوچکش بودم. دلم می خواست خواهش کنم یک بار دیگر قصه زندگیاش را برایم تعریف کند؛ قصهای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود.🙂☹️
مادرم، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود.😓💔
اما توانسته بود، به اتکای ماتَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند.😅 داستان اداره آن زندگی، با کودکانی که فاصله سنی آنها فقط دو سال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم.🤩☺️🧑🏻🧒🏻👦🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌹🌹
•••📖
#بخش_بیست_و_چهارم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
در روستای ما جوانان بالابلند زیاد بودند؛シ اما هیچکس اکبر نمیشد.😁
قدی بلند داشت و چهرهای جذاب با ابروهای پیوندی و چشمان درشت.👀💚 وقتی از جبهه برگشتیم اکبر رفته بود پادگان 05 کرمان برای آموزش.👋🏼🚗
اما، در میانه دوره آموزشی، مادرش قاصد فرستاده بود که به اکبر بگوید: «تو حالا مرد خونه ای.🙁 بعد از مرگ پدرت، دلخوشی من و دو خواهر و سه برادر کوچکیت به توست.☹️اگه رفتی و شهید شدی، تکلیف ما چیه؟😢 ما رو به کی می سپاری؟»💔
قاصد، که منصور، برادر کوچک اکبر، بود، این پیغام را به انضمام چند قطره اشک💧 از سر دلتنگی به اکبر رسانده بود و اکبر، با همه عشقی که برای جبهه رفتن داشت،😟آموزش را رها کرده بود و داشت به روستا برمیگشت که در کرمان به من و حسن برخورد.🤨👱🏻♂🧔🏻
یک شب با هم بودیم. روز بعد، برادر کوچکش را به روستا فرستاد و همراه ما عازم جبهه شد!😐😁
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🍁🌺🍁
•••📖
#بخش_بیست_و_پنجم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود.🚌🚎
از همه شهرستانهای استان کرمان بسیجی های آماده نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند.😎✌️🏻
روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی، که جوانی جذاب بود😌 و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت،😎 دستور داده بود همة نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.⚽️
در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.😅 قاسم میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز میکرد.🤨پشت سرش میثم افغانی راه میرفت.🧐
میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت.😯 اگر یک قدم از قاسم جلو میافتاد، همه فکر میکردند فرمانده اصلی اوست🤣؛ بس که رشید و بالا بلند بود.😁💙
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما میآمدند.😬دلم لرزید.😰 او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچکترها از غربال او فرومی افتادند.😱
نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون میکشید و میگفت: «شما تشریف ببرید پادگان. ان شاءالله اعزام های بعدی از شما استفاده می شه!»🙂✋🏻
فرمانده تیپ نزدیک و نزدیکتر میشد و اضطراب در من بالا و بالاتر میرفت.😨😱
زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد.😢
در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم.🙄😐😬 این کیست که به جای من تصمیم میگیرد که بجنگم یا نجنگم؟😒 اصلاً اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم.☹️😑
اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگی آبادی، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت میزد و مجبورمان میکرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان قدس حاضر باشیم؟😟😑
اگر من بچه ام و به درد جبهه نمیخورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده داده است.😓
پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر آن قدر سخت میگرفت. آقای مهرابی چرا ساعت 1 بعد از ظهر، در بیابان های کنار میدان تیر، آن طرف کوه های صاحب الزمان، ما را مجبور میکرد یک پوکه گم شده را میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم و تهدیدمان میکرد که اگر آن را پیدا نکنیم، همان چند دانه خرما را هم برای ناهار به ما نخواهد داد؟🤦🏻♂😩
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_بیست_و_نهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
به فاصله یکی دو ماه، برای دومین بار وارد اهواز شدیم.🚌
دیگر این شهر برایم غریب نبود. احساس میکردم من هم برای اهواز غریبه نیستم.🙂💚
دشمن بیخ گوش شهر خاکریز زده بود؛ اما زندگی، مثل کارون، در شهر جریان داشت.😅
چند روزی در مدرسه شهید رجایی اهواز ماندیم. منتظر بودیم فرمان برسد تا تفنگ و مهماتمان را برداریم و برویم خط💣 و در عملیاتی که زمزمهاش همه جا را گرفته بود شرکت کنیم.😃✋
اما هیچ معلوم نبود این فرمان کی خواهد رسید و این عملیات از چه نقطهای شروع خواهد شد.😕
در اهواز تقریباً بیکار بودیم. صبح ها آموزش نظامی میدیدیم و غروب که میشد روی چمن لب کارون مینشستیم و بامیه میخوردیم.😋⛅️ مردی که بامیه میفروخت سینی بزرگی روی سر داشت.
بامیه های پرشیره و طلایی رنگ را به شکل زیبایی توی سینی میچید و با لهجه غلیظ جنوبی فریاد میزد: «بامیه بخور، کشتی بگیر. خوردی زمین، دوباره بگیر!»😄😁😋
مشتری همیشگیاش بودیم. وقتی یکی دو تا بامیه میخوردیم و شیره پُرشهد آن در دهانمان میدوید، زمان اجرای نمایش هنرمندانه سربازی ناشناس فرامیرسید که هر بیننده ای را سر جایش میخکوب میکرد.😯😲
هر روز بعد از ظهر، وقتی آفتاب غروب میکرد، یک سرباز ارتشی از جایی پیدایش میشد و خودش را به ابتدای پل قوسی اهواز میرساند.🚗
کنار یکی از قوس های آهنی پل میایستاد، لحظه ای تمرکز میکرد، بعد با خونسردی کامل از شیب تند پل بالا میرفت و مثل اینکه در خیابانی عریض قدم بزند، پیش چشمان پراضطراب ما و هر که او را میدید، در آن سطح کم عرض قدم می زد و کم کم اوج می گرفت.
او میرفت و نفس در سینه ما میایستاد. وقتی به بالاترین نقطه قوس پل میرسید، مینشست و پاهایش را توی هوا آویزان میکرد و مدتها به حرکت کُند کارون چشم میدوخت.🙂👀
قبل از تاریک شدن هوا از جا بلند میشد و آرام آرام پایین میآمد و میرفت پی کارش.🚶🏻♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_بیست_و_سی_ام
#کتابآنبیستوسهنفر📚
در یکی از معدود روزهایی که در اهواز به انتظار عملیات بودیم، به سرم زد برای وقت گذرانی بروم سینما.😁🎞
دلم راضی نمیشد؛ اما خودم را قانع کردم که بلیت بخرم.🔖
احساس گناه میکردم. دلیلی برای سینما رفتن پیدا کردم😀؛ پارچه سفیدی بر سردر ورودی سینما به چشم میخورد که روی آن نوشته شده بود: «ما با سینما مخالف نیستیم، با فحشا مخالفیم.»👊🏻[امامخمینیره]
بعد از پیروزی انقلاب، مردم هنوز با سینما آشتی نکرده بودند.🙊
سینماداران این جمله امام را میزدند بالای سینما تا بتوانند پای مردم را به سینما باز کنند.🙋🏻♂😄
با خواندن کلام امام درنگ نکردم. بلیتی خریدم و وارد سالن تاریک سینما شدم.👀 فیلم «دست شیطان» روی پرده نمایش داده میشد.🤨
طولی نکشید که همان احساس گناه دوباره آمد سراغم.😢 تاریکی سینما برایم دلهره آور شد.😬
به فکرم رسید اگر ناگهان میگ های دشمن به اهواز حمله کنند و یکی از راکت هایشان روی سقف سینما فرود بیاید، چه بدعاقبت میشوم من.😰😑
بیتوجه به فیلم، فکر میکردم چقدر بد میشود اگر به جای صحنه نبرد در سالن سینما کشته بشوم.😣😨
صدای کرکننده، فیلم در تاریکی سالن به وحشتم میافزود.😰
نمیدانستم آن بیرون، توی خیابان، همه چیز مرتب است یا نه.😓
آیا شهر در آرامش است یا صدای آژیر خطر دارد پخش میشود.😑
دلم میخواست چراغ های سینما روشن شوند. دلم میخواست صدای فیلم آن قدر کم بشود که اطمینان کنم بیرون صدای آژیری در کار نیست.🙁☹️
اما صدای موسیقی فیلم همچنان کرکننده و سالن همچنان تاریک بود.😖😩
طاقت نیاوردم. لنگه یکی از درها کمی باز بود و نور ضعیفی به تاریکی سالن نفوذ میکرد.🤩 به طرف نور رفتم و با سرعت از سالن خارج شدم.😍🏃♂ به پیاده رو که رسیدم نفس عمیقی کشیدم. هوا روشن بود و آسمان خلوت. راه افتادم به سمت مدرسه شهید رجایی تا به حسن اسکندری و اکبر دانشی برسم.👱🏻♂👱🏽♂
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
•••📖
#بخش_سی_و_سه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
حمید ایران منش🧔🏻، بچه زرند کرمان، در عملیات حصر آبادان و بستان و فتح المبین آن قدر از خودش شجاعت و بیباکی به نمایش گذاشته بود که برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود.😌❤️
معروف شده بود به «حمید چریک» و همه دعا میکردند او هیچ وقت برای آموزش نظامی سر وقتشان نیاید.😂🤦🏻♂
میگفتند حمید چریک، مثل فیاض، اذیت میکند.🤕 فیاض هم یکی دیگر از فرماندهان آموزش بود که اسمش پشت رزمنده ها را میلرزاند.😨
یک روز خبری مثل باد توی پادگان دشت آزادگان پیچید: «حمید چریک اومد!»😱
طولی نکشید که در محوطه آن طرف ساختمانهای چهار طبقه در دستههای خودمان به صف ایستادیم.🤯
حمید چریک واقعاً آمده بود.😧
قدی نه چندان بلند داشت؛ اما سر و سینه اش ورزشکاری بود و در نگاهش حداقل آن لحظه هیچ نشانی از شوخی و مهربانی معمول میان بچه های جنگ دیده نمیشد.😰😑
نشست و برخاستی داد و ما به فرمانش و نه آن چنان که باب میلش باشد نشستیم و برخاستیم.😶
نگاه معناداری انداخت روی جمع.🤨مثل برق فهمیدیم با نگاهش و حالتی که به فرم لب هایش داد و تکان دادن سرش دارد می گوید: « مفت خوردید، تنبل بار آمده اید؟ آدمتان میکنم!»😱😨⛓
خودمان را آماده کردیم برای آزمایشی سخت؛ که حمید چریک خیلی زود از ما میگرفت.🤒
پُر بیراه هم نگفته بود. ما کمی تنبل شده بودیم.😕🤦🏻♂
در اهواز صبح ها به جای دوی صبحگاهی رفته بودیم توی صف حلیم و نان گرم و عصرها هم لب کارون بامیه خورده بودیم.😋😐
سینما هم که رفته بودیم!😁
انگار حمید چریک این همه را فهمیده بود که صدایش را بلند کرد و گفت: «به نظرم برای تفریح اومدین اهواز! درسته؟»🤔🙄
ما سکوت کردیم. حمید ادامه داد: «حالا معلوم میشه کی برای تفریح و کی برای جنگ اومده!»😏💣
بعد از این تهدید، تیر برقی را آن دورها نشانمان داد و گفت: «تا ده میشمارم. باید برید تا اون تیر و برگردید. وای به حال کسی که تأخیر داشته باشه!»😒😠
صدای سوت حمید چریک پیچید توی ساختمان های دشت آزادگان و جمعیت به سمت تیر برق دویدند و البته خیلی دیرتر از موعد مقرری که چریک تعیین کرده بود به نقطه شروع برگشتند.😰🤕حمید دیگر مطمئن شد مفت خوردهایم و تنبل بار آمده ایم!😂
چند روز پیش از آمدن ما به دشت آزادگان بارانی بهاری دشت های خوزستان را نواخته بود و هنوز مقدار زیادی آب در گوشه محوطه صبحگاه روی زمین باقی مانده بود که سطح آن را لایهای لجن های سبز پوشانده بود.😣😖 حمید چریک ایستاد تا آخرین نفر هم برگشت.
بعد جدّی تر از قبل گفت: «حالا، با صدای سوت، همه از توی این آب ها سینه خیز رد میشید!»😠😤
سوتش را به صدا درآورد. تا خواستیم بفهمیم دارد جدّی دستور میدهد یا شوخی میکند🤔، گلنگدن کلاش تاشویش را کشید و شروع کرد به شلیک گلوله های جنگی در چپ و راست گروه.😳😱
با همه وحشتی که های و هوی حمید چریک و گلوله هایش در ما ایجاد کرده بود، حاضر نمیشدیم لباس های تمیزمان را لجن مال کنیم.🤮
وقتی سینه خیز به چاله آب رسیدیم، راه خود را کج کردیم تا خیس نشویم. 😎این دَررَفتن از زیر کار کفر حمید چریک را درآورد و عصبانیتش را به اوج رساند.🤬
با فریادهای ممتد، دوباره همه را فراخواند به نقطه اول.😩
لب هایش از خشم روی هم میلرزید. میرفت که دستور بعدی را صادر کند و به نظر خودش ما را آدم کند که تویوتای استیشن سفیدرنگی با آرم سپاه یک راست آمد و کنار جمع ایستاد.😢🧐
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌹🌸🌺
•••📖
#بخش_سی_و_چهار
#کتابآنبیستوسهنفر📚
چند پاسدار، که معلوم بود از فرماندهان رده بالای سپاه بودند، پیاده شدند. همین که پاسداری که جلو نشسته بود پیاده شد ولوله ای افتاد توی جمعیت.😯😲
همه آهسته به هم رساندند که او حاج قاسم سلیمانی است؛ فرمانده تیپ ثارالله.😵
حاج قاسم، مثل همیشه، متبسم پیش آمد. سلامی به رزمنده ها کرد و خسته نباشیدی گفت.🙂✋🏻
به یاد روز اعزام در دانشکده فنی افتادم؛ وقتی که نزدیک بود مرا از صف بیرون بکشد.😬
شکایت حمید چریک را پیش حاج قاسم بردیم. یکی از میان جمع گفت: «برادر سلیمانی، ایشون بی جهت رزمندهها رو اذیت میکنن.»😣
یکی دیگر گفت: «ما اینجا جایی برای حموم کردن نداریم. اون وقت این آقا از ما میخوان با لباس بریم توی لجن!»🤢
یکی دیگر گفت: «با این لجنا چطور نماز بخونیم؟!»🤕
دیگری گفت: «فیاض وقتی آموزش میداد خودش هم تا گردن همراه نیروها میرفت توی باتلاق. ولی آقای ایران منش خودش از کنار آب رد میشه به ما میگه بپرید توی آب!»🙄😒
حمید چریک داشت خودش را میخورد انگار.😨 حاج قاسم شکایت ها را شنید؛ اما زرنگتر از آن بود که فرماندهش را جلوی ما ضایع کند.☹️
گفت: «شما باید از دستورای فرمانده اطاعت کنید. او می خواهد شما جنگجو بشید.🤠 می خواهد شب عملیات کم نیارید. پدرکشتگی که با شما نداره!»😁👌
حمید چریک، وقتی موقعیت را به نفع خودش دید😋، به حاج قاسم گفت: «حاجی، اینا اصلاً به درد جبهه نمیخورن. 😒از کثیف شدن لباساشون میترسن.😏نمیدونم شب عملیات چطو توی باتلاق میرن!»😣
حاج قاسم حرفهای او را تأیید کرد. چند دقیقهای ماند. چیزهایی به چریک و بقیة مسئولان گردان گفت و بعد سوار ماشین شد و رفت.🚗
ما ماندیم و حمید چریک و چاله آب لجن زده.🤢
حمید، که پشتیبانی حاج قاسم را هم به دست آورده بود😎، تفنگش را سر دست گرفت و خیلی محکم گفت: «خب، پس می ترسید لباستون کثیف بشه!🧐 ها؟!😠 نکنه فکر می کنید اومدین مهمونی خونه خاله!؟😡 حالا اول خودم میرم توی آب، بعد نوبت شما میرسه. وای به حال کسی که پشت سر من نیاد!🤬
حمید چریک این را گفت، تفنگش را کف دو دستش خواباند، و مثل دوندهای که برای پرش سه گام خیز برمیدارد به سمت چاله آب هجوم برد.😯🤕
به آب که رسید، چنان که در استخر عمیقی شیرجه بزند، پروازی کرد و با آرنج و زانو وسط آب کم عمق بر زمین آمد و با سرعت سینه خیز رفت و از میان آب ها عبور کرد.😟🏊♂
آن طرف آب از جا بلند شد.🌊
لجن و کرمْ سر و صورت و لباسش را پوشانده بود.😧🤮
رگباری بست روی سر ما و فریاد کشید: «حالا نوبت شماست!»😏🤬
محال بود کسی در آن لحظه حتی فکر سرپیچی از دستور به مغزش خطور کند.😬😑 همه از آب عبور کردیم؛ درست همانطور که حمید چریک خواسته بود.🤮🤕
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌸🌹🌺
•••📖
#بخش_سی_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اول اردیبهشت ماه بود.📆
هنوز نمیدانستیم کی قرار است عملیات بشود.🤭 اما وقتی آیفاها[کامیونهاینظامیمخصوصحملنیروهاومهمات]🚛🚚 از راه رسیدند و گردان شهید باهنر، که ما بودیم، را سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب ها عملیات شروع خواهد شد.🤩😎
چهار پنج کیلومتر که از شهر زخمی حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جادهای خاکی پیش رفتند.🤨
رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز جاده را تا محوطهای باز، که از قبل در آن چادر زده بودند، همراهی میکرد.🌳🌲 چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم.😌
آن لیوان چای داغ که در پادگان دشت آزادگان مهمان اشرف بودم همچنان وسیلهای بود برای ادامه دوستی گرم گروه سه نفره ما و گروه پنج نفره بچههای کرمان.💚
با هم در یک چادر بار و بنه گذاشتیم.از میان بچههایکرمان ارتباط برقرار کردن با مجید ضیغمی راحتتر بود.😅
مجید دستانی ظریف داشت و صورتی کشیده با خال های قهوه ای ریز.👱🏻♂دو دندان درشت پیشینش، که اندکی از هم فاصله داشتند، خنده های او را دوست داشتنی میکردند.😍💫
عادت داشت وقتی با تو صحبت میکرد سر نخ یکی از دکمه های لباس نظامیات را پیدا کند و بعد آن را آهسته آهسته، طوری که متوجه نشوی، بکشد تا جایی که دکمه بیفتد و تو متوجه بشوی و او بزند زیر خنده!😂🤦🏻♂
علی و محمود و مجید و رسول دو به دو با هم پسرعمو بودند. محمود، که سن و سالش از علی بیشتر نبود، کادر رسمی سپاه بود و لباس سبز پاسداری می پوشید.🌱
تُپل بود و برخلاف همهشری های سرخ و سفیدش به سبزه میزد.😁
در فرسیه هم، مثل همیشه، هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. از جاده خاکی و از کنار شه گزها رد میشدیم و درست وقتی که نفس هایمان به شماره میافتاد فرمانده گروهان دستور بازگشت میداد.😩
در مسیر، گاهی به گروهان دیگری برمیخوردیم. این طور مواقع رسم بود فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کی ان؟»🤨 و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدیان!»😎
تکرار دوی صبحگاهی و دیدن مکرر گروهان همسایه زمینه ای برای شوخی و سرگرمی درست میکرد. 😂
گاهی فرمانده، به روال معمول، می پرسید: «اینا کی ان؟»🤨 و بچه ها به شیطنت و با هماهنگی قبلی بلند می گفتند: «افغانیان!»😂
زندگی میان قیل و قال چادرها خوش میگذشت؛ ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن اکبر دانشی و صادق هلیرودی، بچه رابُر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی، پر آب، میگذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب.🙃
این همه اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست میکرد. همان جا که پیرمردی عرب، بیدغدغه از جنگی که کمی آن طرفتر در جریان بود، توی مزرعهاش زحمت میکشید؛ چنان جدّی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست.😂❤️
صبح ها، از دوی صبحگاهی که برمی گشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علفزنی کرتهایکلم بود و من در احوال او دقیق میشدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگیاش را عادی پیش میبرد.😯
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌹
•••📖
#بخش_سی_و_نه
#کتابآنبیستوسهنفر📚
ساعتی پس از نیمه شب دهم اردیبهشت سال 1361 صدای تکبیر دشت را پر کرد و عملیات رسماً شروع شد.😋😬💣
وظیفه ما این بود که با یورشی تند مواضع دشمن را تصرف کنیم.😌
طولی نکشید که عراقیها متوجه شدند در معرض حملهای ناغافل قرار گرفتهاند.🤦🏻♂
رگبار بستند روی سراسر دشت تاریک؛ دشتی صاف، که ما با سرعت روی آن به سمت سنگرهای تیربار دشمن میدویدیم😑🏃♂
این صحنه همان صحنهای بود که از عملیات در ذهن داشتم.💭
مرگ و زندگی در آن لحظه در هم آمیخته بود.😟
طوفانی از گلوله از طرفی و گردانی نیرو از طرف دیگر رو در روی هم در حرکت بودند. ما میرفتیم و گلولههایسرخ میآمدند.😯🤕
در آن لحظه هیچ اثری از ترس و اضطراب در وجودم نبود.😎
نمیدانم چرا نبود.😐 منطقی نیست که نباشد.😑
ولی واقعاً نبود.😁🤷🏻♂
گاه گلوله آن قدر از نزدیک سرم رد میشد که صفیرش گوشم را کر میکرد و گاه چنان نزدیکتر که باد حاصل از عبورش را روی سر و گردنم احساس میکردم.😟😧
چه بسیار اتفاق میافتاد که گلولهای زوزه کشان از چند سانتی متری من رد میشد و در سینه هم رزم کناریام فرومیرفت💔 و چه صدای عجیبی داشت برخورد گلوله با تن انسان!😵
صدای مثل کوبیدن مشت گره کردهای میان شانههای آدمی فربه.😣😖
گلولهها به قربانیانشان فرصت آه و ناله نمیدادند.😔
فقط یک آخ و تمـام!😞🖤
از میان هم رزمان بسیاری که اطرافم بر زمین افتادند فقط یک نفر به غیر از «آخ» کلمه دیگری هم گفت.🤔
او گفت: «آخ سوختم!»😭 و تمام.🖤
عده ای اما تیر کاری نمیخوردند. آن ها حرف های زیادی میزدند که هر تکهای از آن را یکی میشنید و میگذشت و باقیاش را کسی دیگر.🤕☹️
در آن عملیات، تیپ ثارالله با تیپی از تکاوران ارتش، به اسم ذوالفقار، ادغام شده بود. ما، بسیجیها، ذهنیت چندان خوبی از بعضی ارتشی ها نداشتیم.😕😒
گمان میکردیم آنها نه مثل ما، داوطلب، بلکه به اجبار آمدهاند به جبهه.😏
بعد یک نتیجه غیر منطقی میگرفتیم که ارتشی ها به همین دلیل نباید در عملیات ها جسور و بیباک باشند😄
آن شب اما ستوانی بلندبالا از همان تیپ ذوالفقار، به اسم ستوان مروّج، یک تنه سوءظن مزمن ما را برطرف کرد.👏❤️
او با اراده و بیقرار تکبیر میگفت و همه را به هجوم بیامان تشجیع و ترغیب میکرد.💪
مثل شیری جوان در پهنه آن دشت پر گلوله میغرید و جلو میرفت.😶🤐
هنوز زنگ صدایش در گوشم هست که میگفت: «سربازان امام زمان، پشت سر من، حمله به سوی دشمن!»😎🤨
و ما، بسیجیها، معترف به بیباکی آن ارتشی قهرمان، پشت سرش به سمت خاکریز دشمن میتاختیم.🕶💣
در طول راه سعی می کردم از حسن و اکبر دور نمانم.😁
در همان دقایق اولیه فریادی در دشت پیچید که «خاکریز اول سقوط کرد.»😎😆
تکبیر ما بر رگبار دشمن چربیده بود و آن ها فرار کرده بودند؛ پیش از آنکه اسیر شوند.✌️🏻
از خاکریز اول دشمن عبور کردیم و در دشتی وسیع جلو رفتیم.👀
آسمان پر از خط عبور گلوله بود و صدای تانک ها در تاریکی شب از هر گوشه به گوش میرسید.😬🐾🌙
هنوز سپیده صبح سر نزده بود که خط دوم دشمن را هم تصرف کردیم.🤠
عراقی ها بعضی در سیاهی شب غوطه خوردند و به سمت عقب گریختند، تعداد زیادی کشته شدند، و جمعی تقریباً بیست نفره هم با فریاد پی در پی «دخیل خمینی، دخیل خمینی» تسلیم شدند😂😂🤦🏻♂😎
آن ها در حال فرار بودند که یکی از آرپی جی زن های گردان نفربرشان را هدف گرفت و با شلیکی دقیق آن را به آتش کشید.😯🔥💥
شلیک بعدی یک نفربر دیگر را شعله ور کرد.🔥😌
میان آن دو دستگاه نفربر، که در آتش میسوختند، یکی ماند که نه راه پیش داشت و نه راه پس و در شعله رفقایش سوخت.🤷🏻♂
آن بیست اسیرْ مسافران نگون بخت همان سهنفربر بودند که لاستیکهای سوزانشان دشت را روشن کرده بود و ما میتوانستیم دهها تانک و نفربر دیگر را در نور آنها ببینیم که بیصاحب پشت خاکریز جامانده بودن🧐😇
اسرای عراقی بیش از اندازه میترسیدند.
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌹🌹