•••📖
#بخش_سی_و_پنج
#کتابآنبیستوسهنفر📚
اول اردیبهشت ماه بود.📆
هنوز نمیدانستیم کی قرار است عملیات بشود.🤭 اما وقتی آیفاها[کامیونهاینظامیمخصوصحملنیروهاومهمات]🚛🚚 از راه رسیدند و گردان شهید باهنر، که ما بودیم، را سوار کردند و از پادگان خارج شدیم، معلوم شد شبی از همین شب ها عملیات شروع خواهد شد.🤩😎
چهار پنج کیلومتر که از شهر زخمی حمیدیه رد شدیم، آیفاها از سمت چپ جاده آسفالت به زیر آمدند و ده کیلومتری در جادهای خاکی پیش رفتند.🤨
رسیدیم به جایی که یک ردیف درخت گز جاده را تا محوطهای باز، که از قبل در آن چادر زده بودند، همراهی میکرد.🌳🌲 چادرها خالی بودند و منتظر چادرنشینانی که ما بودیم.😌
آن لیوان چای داغ که در پادگان دشت آزادگان مهمان اشرف بودم همچنان وسیلهای بود برای ادامه دوستی گرم گروه سه نفره ما و گروه پنج نفره بچههای کرمان.💚
با هم در یک چادر بار و بنه گذاشتیم.از میان بچههایکرمان ارتباط برقرار کردن با مجید ضیغمی راحتتر بود.😅
مجید دستانی ظریف داشت و صورتی کشیده با خال های قهوه ای ریز.👱🏻♂دو دندان درشت پیشینش، که اندکی از هم فاصله داشتند، خنده های او را دوست داشتنی میکردند.😍💫
عادت داشت وقتی با تو صحبت میکرد سر نخ یکی از دکمه های لباس نظامیات را پیدا کند و بعد آن را آهسته آهسته، طوری که متوجه نشوی، بکشد تا جایی که دکمه بیفتد و تو متوجه بشوی و او بزند زیر خنده!😂🤦🏻♂
علی و محمود و مجید و رسول دو به دو با هم پسرعمو بودند. محمود، که سن و سالش از علی بیشتر نبود، کادر رسمی سپاه بود و لباس سبز پاسداری می پوشید.🌱
تُپل بود و برخلاف همهشری های سرخ و سفیدش به سبزه میزد.😁
در فرسیه هم، مثل همیشه، هر روز دویدن صبحگاهی داشتیم. از جاده خاکی و از کنار شه گزها رد میشدیم و درست وقتی که نفس هایمان به شماره میافتاد فرمانده گروهان دستور بازگشت میداد.😩
در مسیر، گاهی به گروهان دیگری برمیخوردیم. این طور مواقع رسم بود فرمانده با صدای بلند نیروهای گردان عبوری را به نیروهای تحت آموزش خودش نشان دهد و بلند، طوری که همه بشنوند، بپرسد: «اینا کی ان؟»🤨 و نیروهایش بگویند: «منتظران مهدیان!»😎
تکرار دوی صبحگاهی و دیدن مکرر گروهان همسایه زمینه ای برای شوخی و سرگرمی درست میکرد. 😂
گاهی فرمانده، به روال معمول، می پرسید: «اینا کی ان؟»🤨 و بچه ها به شیطنت و با هماهنگی قبلی بلند می گفتند: «افغانیان!»😂
زندگی میان قیل و قال چادرها خوش میگذشت؛ ورزش صبحگاهی، جلسات دعا و مناجات و نوحه خوانی، جمع شدن اطراف زمین والیبال و تماشای آبشار زدن اکبر دانشی و صادق هلیرودی، بچه رابُر، رفتن برای شنا در رودخانه ای که از آن حوالی، پر آب، میگذشت و پریدن از بلندترین شاخه درخت پیر لب رودخانه در آب.🙃
این همه اوقاتی خوش در آن سبزدشت بهاری خوزستان برای ما درست میکرد. همان جا که پیرمردی عرب، بیدغدغه از جنگی که کمی آن طرفتر در جریان بود، توی مزرعهاش زحمت میکشید؛ چنان جدّی و امیدوار که انگار جنگی در مملکت نیست.😂❤️
صبح ها، از دوی صبحگاهی که برمی گشتیم، پیرمرد مشغول آبیاری یا علفزنی کرتهایکلم بود و من در احوال او دقیق میشدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگیاش را عادی پیش میبرد.😯
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
@Razeparvaz|🕊•
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌹