eitaa logo
مکتب خانه
311 دنبال‌کننده
775 عکس
322 ویدیو
261 فایل
نشر آثار صوتي و تصويري و مکتوب @roshd_harakat
مشاهده در ایتا
دانلود
چوپانی ماری را از ميان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجين گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجين بيرون آمده و گفت: به گردنت بزنم يا به لبت؟ چوپان گفت: آيا سزای خوبی اين است؟ مار گفت: سزای خوبی بدی است. قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسيدند و از او پرسيدند. روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبينم نميتوانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد و روباه گفت: بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود...!
                                       🔴مارتین لوتر کینگ، مبارز بزرگ آمریکایی در کتاب خاطراتش ﻣﻰنویسد: ⚫️روزی در بدترين حالت روحی بودم، فشارها و سختىﻫﺎ جانم را به تنگ آورده بود. سر در گم و درمانده بودم. مستأصل و نگران، با حالتی غريب و روحى ﺑﻰجان و ﺑﻰتوان به زندگی خود ادامه ﻣﻰدادم. همسرم مرا ديد به من نگاه کرد و از من دور شد، چند دقيقه بعد با لباس سر تا پا سياه روی سکوى خانه نشست. دعا خواند و سوگوارى کرد! با تعجب پرسيدم: چرا سياه پوشيدهﺍی؟ چرا سوگواری ﻣﻰکنی؟ همسرم گفت: مگر ﻧﻤﻰدانی او مُرده است؟ پرسيدم: چه کسی؟ همسرم گفت: خدا... خدا مُرده است! با تعجب پرسيدم: مگر خدا هم ﻣﻰمیرد؟ اين چه حرفی است که ﻣﻰزنی؟ همسرم گفت: رفتار امروزت به من گفت که خدا مُرده و من چقدر غصه دارم، حيف از آرزوهايم...اگر خدا نمُرده پس تو چرا اينقدر غمگين و ناراحتی؟ او در ادامه ﻣﻰنويسد: در آن لحظه بود که به زانو در آمدم گريستم. راست ﻣﻰگفت، گويا خدای درون دلم مُرده بود... بلند شدم و براى ناامیدیﺍم از خدا طلب بخشش کردم. خدا هرگز ﻧﻤﻰميرد! 🔸بیدلی در همه احوال خدا با او بود  🔸او نمی‌دیدش و از دور خدایا می‌کرد
📚 روباهي از شتري پرسيد: عمق اين رودخانه چقدر است؟ شتر جواب داد: تا زانو ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت! روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت: تو که گفتي تا زانووووو! و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو! هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم. «لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نيست»
👌 موضوع: باید زاویه نگاهمان را تغییر دهیم! (1) ✅ دین به ما می گوید زاویه نگاه را تغییر دهیم! دو برادر بودند كه يكي از آنها معتاد و ديگري مردي متشخص و موفق بود ! براي همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يك خانواده و با يك شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتي متفاوت داشته اند؟ از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلي شكست من، پدرم بوده است! او هم يك معتاد بود. خانواده اش را كتك مي زد و زندگي بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شده ام. از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است ! من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگي اش را مي ديدم و سعي كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايسته اي جايگزين آن ها كنم.
✍روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیر مرد گفت : ازکجا معلوم فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم. پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت از کجا معلوم! فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند : چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت : از کجا معلوم!