اصرار
خونه ی بی بی از این قدیمی هاست. همون هایی که دو طرفِ حیاط اتاق داره. اون طرف حیاط آخرین اتاق بغل دیو
°
خیال می کنید خاطرات آن روزها، خاطرات آن خانه، خاطرات آن با هم بودن ها سخت یا ساده، از قلب و دل آدم پاک می شود؟ شدنی نیست. هیچ چیز مانند کنار آمدن با این شرایط، آزار دهنده نیست. فکر کردید حکایت خانه ی متروک بی بی همینجا تمام شد؟ نه. اشتباه کردید. تمام نشده. هنوز هم ادامه دارد. شکاف های عمیق بی صداتر از این ها خودشان را نشان می دهند. مثل امروز، امروز که فهمیدم یکی از همان آدم های خانه ی بی بی برای اینکه جلیلی رأی نیاورده کلی گریه کرد. تازه این را هم فهمیدم که قبلش تلفنش را برداشته برای دعوت به شرکت در انتخابات.
بارها با خودم دیالوگ های فرضی اش را مرور کردم. مثلا وقتی سلام کرده و به حسب عادت حال طرف را پرسیده و اتفاقا این بار طرف بر خلاف عادت جواب داده «هیچ خوب نیستم» چه کرده؟ اصلا آخرین بار کِی حالش را پرسیده؟ مگر حال ما چقدر برای همدیگر مهم است؟
به خودم گفتم بیا و خوش بین باش!
بابا این انتخابات اصلا بهانه بوده. بهانه بوده که دوباره همدیگر را نگاه کنیم و از هم خبری بگیریم و در جوابش جرأت کنیم چیزهایی بگوییم که قبل تر نمی توانستیم.
اما گریه هایش نگذاشت. گریه هایش کار دست هردویمان داد.
من فکر می کردم اشک هایش را وقتی می بینم که خواهر زاده اش سجاد یک روز خانه را بی خبر ول کرد و رفت.
یا حتی فکر می کردم اشک هایش را وقتی می بینم که یکی از خواهرها آن یکی خواهرش را به خانه اش راه نداده.
من فکر می کردم این صحنه ی وحشتناک خانه ی شلوغ دهه ی شصت و هفتاد و هشتاد که حالا تبدیل شده به تبعیدگاه بی بی، خیلی گریه دارتر باشد اما انگار نبود.
وقتی یکبار پرسیدم چرا با این خانه خرابی مان کنار آمدی؟ عذر آورد. عذر چیزی مثل زمانه را.
من در دلم سعی کردم، سعی کردم عذرهایش را بپذیرم. داشتم کم کم با خودم کنار می آمدم که عزیزان من دوست دارند وضع اینطور نباشد اما لعنت به این روزگار لاکردار که دست شان را کوتاه کرده وگرنه دریغ نمی کردند.
حالا اما می بینم او اشک را هم دریغ کرده.
نمی فهمم چه شد، چه شد که اشک هایمان بند آمد و رأی نیاوردن کاندیدای محبوب از پارگی پیوندهامان خانمان سوزتر به نظر می رسد؟ واقعا چه شد؟ کسی می داند؟ چه شد که دیگر حتی نگریستم؟
مقاومت شاید همین بود، همین که بگرییم.
می پرسید این هایی که نوشتم «خبر»ش کو؟
خبر اینکه زنی برای رأی نیاوردن نامزد مد نظرش ساعت ها گریست اما برای خانه ای که دیگر نبود هرگز...
🧷اسم اینها را میگذارند «شخصینوشت»؟
و این منم که انگار میکنم همین فردا ندیدهام شخصیهای عمومیِ مشترک مان را.
#خانه #حکومت #رنج #زن #اشک #مقاومت
@Esrar3