مقدمه
نام این چند تکه متن که شبها خواهیم گذاشت، «مقتل من» است.
هر آنچه در گیومه آمده جمله ی مستند شده ی تاریخی ست که به مدد آن نویسنده ی متن خودش را می گوید و شاید به همین خاطر باشد که مقتل خوانی اش سر از «مقتل من» در آورد.
مقتل برای ما از سال ۵۸ ه.ق شروع شد. این را هم گذاشتیم به حساب آنکه شروع غربت در سوال از تصدیق و تکذیبهاست .
ناگهان خودمان را در سرزمین منا دیدیم و دیدیم که حسین بن علی، جسم حقیقت بر سکویی ایستاده است و از مردم راست و دروغش را می پرسد (خطبه ی امام حسین ع در منا).
همانجا فهمیدیم پشت این تصدیق و تکذیب ها رنج بزرگی مستور است. رنجی که دو سال بعد در روز سه شنبه حرکتش را از مکه آغاز می کند و پس از یک ماه، ننگ تلخ دنیای بی حسین را به پیشانی مان میزند.
#مقتل_من
@Esrar3
1⃣
یا مبدّل الزمان!
این زینب است که می گوید
هنوز هم می گوید...
سه شنبه- هجرت حسین بن علی از مکه به کوفه
مسیرِ خورشید میسر شد. تیغِ زمان حدّت گرفت. هنگامه ی وقوع است. سه شنبه واصل شد؛ روزِ سهلِ امور، روز نرمِ حدید. روزی که در چشم ایام، اوسط است. قلبِ اتمام است. همه در نهایت شدت پیش می رود. تو در میان هستی و میانه ها از تو در گریزند. چشمِ حوالت ها بسته شد و متولدانِ صبحش، بغیر حساب و کن فیکون فراخواندند؛
پس
بسم الله خیر الاسماء
.
.
.
بیا از تصدیق و تکذیبِ هم شروع کنیم، از ابتدای هر نطق و سخن، از زمانی که هنوز علی الظاهر آب از آب تکان نخورده بود؛ «میخواهم مطلبی را از شما بپرسم، اگر راست گفتم مرا تصدیق کنید و اگر دروغ گفتم مرا تکذیب کنید».
و بعد از تصدیقهاست که پای سوگند و وعده و وعیدها به میان می آید؛ «شما را به حقّ خداوند و پیامبر خدا و نسبتى که با پیامبرتان دارم، سوگند مى دهم که حادثه ی امروز را به مردم برسانید و سخنانم را براى آنان بازگو کنید و در شهرهایتان افراد مطمئن از مردم را دعوت کنید».
اما راستی! مگر دعوت، سنت پیغامبران نیست؟ تو چرا در منا، بازار قربانگاه، بر سکوی «وَ فَدَیناهُ بِذِبْحٍ عَظِیم» حرف تصدیق و توعید را پیش کشیده ای؟ چرا زنان و مردانِ بنی هاشم، اصحاب مهاجر و انصارِ محمّد را فراخوانده ای و بعد قولِ جاری شدنِ دهان به دهان را گرفته ای؟ مگر اینجا کجاست؟ غدیر؟ من کجا آمده ام؟ تو مرا کجا آورده ای؟ چرا کسی دوباره بر سکو ایستاده و حرف از تصدیق و توعید و تودیع می زند؟
بر سکو ایستادن بویِ خبر می دهد اما نه بر سکوی قربانی. نکند تو از خود خبری داری؟ تو خود خبری و خود صاحبْ خبر؟ «این یقینی است از کشته شدن؛ تو از مرگت به من خبر می دهی؟»
«و او را ندا داديم كه اى ابراهيم! همانا رؤيا را تصدیق کردی. به راستی ما نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم. به یقین اين همان بلای روشن بود».
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
1⃣ یا مبدّل الزمان! این زینب است که می گوید هنوز هم می گوید... سه شنبه- هجرت حسین بن علی از مکه به
2⃣
چاقو نیز دسته ی خود را می بُرد اگر وقت، آخرین وقتِ بریدن باشد؛ «خیز ِزمان نزدیک شد و ماه از هم شکافت». ابراهیم و اسماعیل و خنجر، رؤیا و قربانی و سکو همه در یک پیکر جمع شدند. تو از این و آنِ فرق و تفرّق منزهی. تو تفتیده ی راستی و واعظان در گوشِ یکدگر وعظِ «ولَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَه» می دهند. این تویی که می روی و مرگ به سوی تو می آید اما «آیا تو از کشته شدنت به من خبر می دهی؟ ای کاش مرگ می آمد و جانم می ستاند».
سعد و اقبال من است که تو رویاروی منی، تو مخاطب و جان و آنِ من.
بی سوگند، بی کش و قوس های دردآور و غریبانه میان گوش های نامفهوم، می شناسمت و می شناسی ام. هر جا تکّه تکّه شوم، رنج کِشَم، زخم خورم و روزگار دشنه ی تسلیمِ مناسباتش را بر گلو بگذارد، تو را می بینم که پیش از من، همانجا گلویت پاره شد.
می شنوی؟ می شنوی نجوای روزگارم را؟ به زندگی ام دعوت می کنند و روزگار به خرافتش دچار گشته که فراموش کرده خداوند بعد از تو را، زندگیِ بعد از تو را زشت و لا یطاق کرده است .
و من در رنجِ مضاعف، در نکبتی مشمول، در غمی فرید در همین تقسیمِ شومِ «بعد از تو» پای در این گردونه نهاده ام.
شرح مرا با «ولَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَه» مُهر می زنند اما مگر تیغِ هلاکت به نبود تو زندگی ام نبریده است؟ مگر این تو نبودی که رفتن و نبودن و ندیدنت، خود هلاک و خویشتن کُشی بود؟
با «ولَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَه» برای کدامین مهلت، قرآن به سر نیزه گرفته اند؟ آب از سرِ کدام نفس باید می گذشت و نگذشته که می خواهند با ننگِ خویشتن کُشی مرا با هراس به تسلیم افکنند؟
این ها کیستند که گوش نصیحتم پر می کنند به عبث که بی تو هم می توان نفس کشید، می توان یادت را تا آسمان ها پرچم کرد و به سر و صورت و سینه کوفت و از کوی و برزنِ زندگی گذر کرد.
نه!
به خدای زینب که هرگز. هرگز نتوان این داغ را در خانه و کاشانه داشت و لَختی به زندگی نشست.
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
2⃣ چاقو نیز دسته ی خود را می بُرد اگر وقت، آخرین وقتِ بریدن باشد؛ «خیز ِزمان نزدیک شد و ماه از هم شک
3⃣
بی تو نخِ تسبیحِ روز و شبی که از پی هم می آیند شکافته است. آفتاب به بغض می تابد و شب به غم پرده می کِشَد. دیگر این ناله هراسِ ولاتلقوا ندارد. دست هایش به خون خویش آلوده گشته و تنها تو را که پالوده ی هر رنج و زخم و هجرانی، می خواند.
روزگار به گواهِ آن دیگری اش رو به تماشاچیانش می گوید: «من خواهان زندگی او هستم ولی او اراده ی کشتن مرا دارد». اما نه! نیرنگ مکن ای روزگار. این تویی که کمر به قتل من بستی و حالا دوباره با وعظِ «ولَا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَه» بالای سرم ایستاده ای و مرا جدا و پاره پاره می خواهی. همه، من است و تو می خواهی با خودم مرا بُکشی. «در دادنِ جان به تو بخشش نمی کنم و در كشتن خودم تو را يارى نمى کنم». من «لاابالیِ مرگم» اما دریغ این تویی که مرا، داغم را، رنجم را نمی خواهی و خوش داری با مرگ، تسلیمِ تو باشم. «دوست ندارم دستخوش نیرنگ و فریب گردم یا آب خنک را با آب تلخ بیامیزم. هرکسی روزی گرفتاری تلخیِ مرگ می شود. هرکس کشته نشود، سرانجام خواهد مرد، و هرکس فرار کند، از چنگِ مرگ رهایی نیابد».
«مثلی لا یبایع مثلک» مثلِ منی دیگر دست در زمانه ای مثلِ تو نمی گذارد.
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
3⃣ بی تو نخِ تسبیحِ روز و شبی که از پی هم می آیند شکافته است. آفتاب به بغض می تابد و شب به غم پرده
4⃣
چرا تاب بیاورم؟ بارشِ مرگ بر من باد که دنیا بی تو دیدن ندارد. زندگانی بی تو نفرین است بر زندگان. تو را به خدا برخیز. برخیز و نظاره کن این منم، عریان. خسته. خسته تر از هر بنی آدمی که قدمتِ زمین به خود دیده است. دیگر بی تو نمی توان. نه! نه! هیچ نپندار که تو را در نشان می جویم. پیراهنِ یوسف کوری ام مضاعف کرد به مادرزاد. نمی بینم و دیگر ندیدن را هم از خاطر بُرده ام. برخیز!
مگر نه اینکه حالا باید کنارِ هم باشیم؟ مگر نه آنکه تو مرا فرا خواندی؟ مرا به صبر می خوانی؟ عالَمِ من رفته است و من مرگ را به خویش چنان سزاوار می دانم که لبت را به جرعه ای آب.
این چه تقسیمی ست که از بهر من ستانده ای؟ میان ِ العطش، چرا الموت را برای من فریاد نزدی؟ صبر برایم خواندی و هیچ دانستی بی تو بودن چگونه است؟ این خط سرخ، تقسیم کیست که تو را این گونه آن طرف نشانده است و مرا این گونه این طرف؟
در سیلِ اندوهِ فراقِ تو، مرا نیز چون تو موعظه ی منعِ مرگ می دهند که نزدیک است خودم را چون تو به هلاکت اندازم.
نفرین و ننگ بر دنیایِ بعد از تو. بعد از تو نکبت جان گرفت. آب از خروش افتاد. چگونه چرخِ گردونه ای می گردد که دیگر تو نیستی و تو نیستی و تو نیستی. آسمان از چه رو روشن است که حالا که دیگر چیزی برای دیدن نیست. تو رفته ای و بی تو چراغ ها همه خاموش است.
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
4⃣ چرا تاب بیاورم؟ بارشِ مرگ بر من باد که دنیا بی تو دیدن ندارد. زندگانی بی تو نفرین است بر زندگان.
5⃣
های مردم! از چه رو می گریید؟ این شما هستید که در نبودش به معاش تان خوی گرفته اید.
جانِ من رفت، عالَمم رفت، آب رفت، حیات رفت، مادرم رفت و پدرم رفت، خانه ام رفت، یادگارم رفت، شهر و نام و نان و کنیه ام رفت. همه ام رفت. همه ام رفت. همه ام رفت.
چه باید باشد چون جبران؟ من یک زخمم. سایه ها بر من شلاق اند. چگونه نگریم؟ عنانِ این اشک ها از آنِ دستانم نیست.
«ای پناه بازماندگان و یادگار گذشتگان»! باز هم می خواهی از مرگت به من خبر دهی؟
کاش مرگ می آمد و جانم می ستاند.
دست روی دست می سایم و زمان به هاون می کوبم تا شاید اجلم عجول شود برای آمدن.
مردِ پیکار با آغوش گشوده ی مرگ چه خبر دارد از حسرت های داغ و سوزان ای کاشِ مرگ؟
«بعد از تو خاک بر سر دنیا». کاش لااقل عمرم کوتاه باشد. کاش لااقل چشم هایم بی تو نبنید که دیگر دنیا بی تو جای دیدن نیست.
ای یادگار گذشتگان و پناه بازماندگان. رفتن و ماندن را هم از من گرفته ای و دیگر نمی دانم به خود آمدم یا تو آوردی ام؟
«چه دارد آنکه تو را ندارد و چه ندارد آنکه تو را دارد».
«در دنیای بعد از تو خیری نیست» و حالا در ماندن لقمه ی بی خیری ام گرفته ای؟
کاش مرگ می آمد...
کجاست؟
کجاست؟
کجایند بازماندگان؟ کجایند یادگاران؟ کجاست بازمانده و یادگاری که خدا به او می آید؟
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
5⃣ های مردم! از چه رو می گریید؟ این شما هستید که در نبودش به معاش تان خوی گرفته اید. جانِ من رفت، ع
6⃣
این روزگار به خفا چه پیغام ها که نمی دهد؛ «بیا و دست در دست بگذار و بر خود بیش از این سخت مگیر فرزندِ آدم. این چه جرعه ی تلخی ست که تو بر خود حلال کرده ای و منِ خیرخواهِ تو، شیرین و نقد بر سر سفره ام میهمان گرفته ام؟»
هان مگر این قول و قرارمان نبود که از ابتدای تولدِ چشم هایمان با تو بسته ایم؟
برگرفته ی عهد را تابِ خفا نیست. هر چه هست چشم است و عیان. دعوت در خفا تیغش نیز پوشیده است و نهان.
مرا که سرریزم فریادم به جَلی میهمان کن. در برابر همگان زخمی بزن تا من نیز به چنگ گیرم آخَر را به یا مبّدل الزمان.
مگر این تو نبودی که گفتی خداوند رحمت خود را با ما آغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهد برد؟ بگو که در فراقِ تو این رحمت را در کدام کوی و برزن بجویم؟ درب کدام خانه کوبم که چون تویی در به رویم باز کند و به جرعه ای میهمان کند این ابن السبیل را؟
تو اگر بنای ِرفتن داشتی چرا به آمدن آمدی که من این گونه به رفتن، بروم؟
شرحِ خود گفتی و شرحِ منِ بعد از تو را به کدامین زبان و گوش سپرده ای؟
کجاست دربی که از آن رحمت خدا می وزد؟
قومی از طلوع فجر تا برآمدن آفتاب هفتاد پیغامبر را به دیده کشتند و در مهلتِ زندگی روانه ی بازار معامله گشتند ولی خداوند در عذاب آنان تعجیل نکرد و به آنان مهلت داد.
تو را به خداوند سوگند پاسخم گو بعد از این، روی به کدام زندگی گردانم که چون تویی را در دیده ام کشتند؟
دریغ! دریغ که امروز دیده به جهان بگشایم. امروز فردای بعد از رفتنِ توست. سر به هر سو می برم نبودنِ توست و بازاری که نبودت می خرد و زندگی ام فروشد.
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
6⃣ این روزگار به خفا چه پیغام ها که نمی دهد؛ «بیا و دست در دست بگذار و بر خود بیش از این سخت مگیر ف
7⃣
آه مردم!
جمع شوید. در این سوی بازار روان شوید که من در این فراق، زندگی ام به هیچ می دهم. خود می کُشم و خود می فروشم. زندگی تان ارزانی می کنم و نبودش می خرم.
نبودت، خود هلاک است و من هلاکِ این جای خالی ام. جای خالی را به هزار جان و هزار ننگِ روزگار با «و لاتلقوا بایدکم الی التهلکه»، به هلاک انداخته ام تا شاید مهلت بر ما تمام شود. تا سر رسد این روزگار درنگ و تأخیر.
«العجل العجل یابن رسول الله! بیا که باغ ها سرسبزند و میوه ها رسیده»
کسی گفت بیا و نزدِ ما بشتاب؟ پیش از این، این تو نبودی که ندای ِ بشتابیدتان در جان ها وزیدن گرفته بود؟ این تو بودی که ما را خواندی به آمدن. مگر تو از آنان نبودی که خداوند شما را ستود به عزتش که نیافریدم آسمان بنا شده و نه زمین گسترده و نه ماه تابان و نه مهر درخشان و نه فلک چرخان و نه دریای روان و نه کشتی در جریان را مگر برای خاطر شما و از محبت تان؟
درختان را تو سبز بخشیدی. گیاهان از وجود تو لبریز ثمرند و این زیباییِ توست که پاشیده به مکان و زمان.
تو را به کدام قدوم فراخوانده اند که تو خود مقدم بوده ای بر آن؟ بر دعوت؟ بر آمدن؟ بر فراخواندن؟
#مقتل_من
@Esrar3
اصرار
7⃣ آه مردم! جمع شوید. در این سوی بازار روان شوید که من در این فراق، زندگی ام به هیچ می دهم. خود می
8⃣
من را بگو. من چطور نسوزم از این داغ پر وداع؟چطور نسوزم از این سوز و گداز بی امان که زندگانی را گرو برداشته است تا مگر مرگ سرم از بند زمین باز کند؟
آه که خسته ام از این پندهای بی عهد و بی وفا!
«ولاتلقوا بایدکم الی التهلکه»!!!
گفتند همراه نعمان بن بشیر به نماز عید حرکت نمی کنند؟
عید تویی و نماز قائم به توست. تو که نباشی عید چیست و نماز به کدام توشه رهسپار است؟
من را بگو و باز هم من را بگو. من را بگو که عیدم را به عزا دخیل بستند و کمرم به اقامتی شکستند.
من را بگو و باز هم من را بگو که عید را ندبه کردم و نمازم به فُرادای نبودش در حیرت بی مکان و بی زمان تا ابد شکست.
تو بگو. باز هم بگو که من بی تو و در فراق تو چگونه تاب بیاورم این گردونه ی نامبارک را؟ که دیوار کشید آن سو که من نصیبم از تو کور ماند و پیراهنت اگر آید بند کوری ام بندتر کند؟
نیرنگ مکن ای روزگار. تو کمر به قتل ِ من بستی. بی حسین مرگ من حتمی ست.
#مقتل_من
@Esrar3