eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
❅✿°°°••🍁••°°°✿❅ ➿√آهـِ من دیشـب بہ تنگ آمـد دویـد از سینـہ‌ام ➿√داشـٺ مےآمـد بسوزانـد ٺـو را نگذاشتـم♡... ☕️ ❅✿°°°••🍁••°°°✿❅ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⏳🍂 °•|شاید اگــر ݓـو نیـز بہ دریـا نمۍزدے🌊 °•|هرگز کسۍ بہ ایـن جزیــرھ پـا نمۍگذاشـٺ... ☕️ •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡• @Non_valghalam •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
+در رو باز کن زینب ... من پشت در خونه ات هستم ... تو مریضی یکی باید ازت مراقبت کنه ... _کی بهت اجازه داده من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟... +چرا گریه می کنی؟ ... من واقعا بهت علاقه دارم... _باشه، اگر واقعا بهم علاقه داری با پدرم حرف بزن ... این رسم ماست ... +باشه ... شماره پدرت رو بده، می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ ... من فارسی بلد نیستم ... _پدرم شهید شده، تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. از اینجا برو ... و دیگه نفهمیدم چی شد ... از حال رفتم ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_107 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره بر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حسنا دنبالش رفت و تک نک جملاتش را با دقت شنید: وضعش نگران کننده نیست به نظرم زود به حرف بیاد ولی انگار حال روحی مساعدی نداره... بیشتر باید به اون رسیدگی کنید حتما مشاور ببیندش... ضمنا الان نمیتونه حرف بزنه ولی حتما ذهنش پر از سواله... تا جایی که میتونید بهش اطلاعات بدید از هر چیزی که فکر میکنید براش مهمه که بدونه... خصوصا از مدتی که بیهوش بوده و اوضاع جسمیش... اخبار امیدوار کننده بهش بدید سعی کنید خوشحال نگهش دارید به هر شکلی که ممکنه... رسیده بودند جلوی در و وقت خداحافظی بود: من دیگه با اجازتون مرخص میشم... با همون روال طی شده هر روز همین ساعت سر میزنم تا دو هفته... بعد قرار رو کاهش میدیم به مرور... اگر مشکلی پیش اومد یا به واسطه شوک جدیدی تغییری در روند تکلمش اتفاق افتاد، مثبت یا منفی، حتما بهم اطلاع بدید... حسنا ساده و جدی گفت: حتما... بسلامت... برگشت به اتاق... حره با نشاط مروه را تشویق میکرد و او مانند طفلی که تازه زبان باز کند و برای مادرش شیرین زبانی کند، به زحمت میگفت: هااااادددیییی... حره با لبخند به طرف حسنا برگشت: ببین حروف الف و ب و ه و د و ی و اینا براش راحته... ولی مثلا ک و ج و س و اینا سخته... بعدم کلمات اگر با آواهای سخت کنارهم قرار گرفته باشن نمیتونه... ولی کلمات ساده رو همبن الانم میتونه بگه... دیگه فهمیدم چطوری باهاش تمرین کنم... خودم دو سه روزه به حرفش میارم... حسنا لبخند کمرنگی زد و انگار لزومی به جواب دادن نبیند از کنار حره گذشت... نگاه حره و ساجده روی حسنا افتاد و همراهش حرکت کرد... انگار فهمیده بودند فکری دارد... صندلی را نزدیک مروه سمت چپ تخت گذاشت و با چشمهای جست و جو گرش تمام صورت مروه را کاوید... ملقمه ای از خرسندی و اضطراب و غم بود... غم را میفهمید ولی اضطراب را نه... زبان باز کرد: چیزی هست که الان بخوای بدونی؟!... مروه انگار بالاخره درد دلش را از زبان کسی شنیده باشد با ذوق سر تکان داد و گفت:آر...ره... _خب... چی؟! و مروه فکر کرد چطور اینهمه سوال را با این زبان تازه کار بپرسد... گشت و گشت تا ساده ترین عبارت را پیدا کند و حاصلش این شد: _خخخخخ...اااننن... واااددددهه حسنا با کنجکاوی به فکر فرورفت تا باقی پاذل را تنهایی تکمیل کند و باری از زبان کم توان مروه بردارد: فکر کنم... میخواد بدونه خانواده ش الان تو چه حالی ان و ازش سراغی میگیرن یا نه... با لبخند و تکان سر حرفش را تایید کرد... حره یادش افتاد گزارشی بدهد: همه خوبن... حاجی خوبه انسیه و فرزانه خوبن... معصومه هم خوبه حامد فعلا ماموریته... حاج آقام مثل همیشه مشغول کار... هنوز کسی سراغ تو رو نگرفته... تازه یادش افتاد بگوید: آخه چیزی نگذشته تازه از اون روز یه هفته گذشته... تو ام که چهارشنبه هفته قبلش رفته بودی دیدنشون... اونا هم... تو این مدت به کم دیدنت عادت کردن... مروه میرفت که دوباره در آن یکماه لعنتی حل شود و بعد در گرداب آن سه روز کذایی غرق شود که حره به موقع به دادش رسید: راستی یه خبر خوب... میثمتون پس فردا آزاد میشه... لبهای مروه و چشمهایش، هر دو به خنده نشست اما خیلی زود چشمها بارانی شد و لبها هم به طبع آنها خنده را پس زد... با خودش فکر کرد دیدن میثم در این حال چه لطفی دارد؟! اصلا ازادی میثم در این موقعیت باعث میشود خانواده به تکاپو بیفتند پیدایش کنند و رازش برملا شود... با وحشت تمام به چهره ی حره زل زد و حره که دلیلش را نمیفهمید پریشان شد: چی شد یهو؟! هرچه تلاش کرد حتی حرفی به زبان بیاورد نشد... شاگرد تنبلی شده بود که انگار تمام دانسته هایش را یکجا از یاد برده... انگار به وقت ترس و اضطراب زبانش بیشتر از پیش از کار می افتاد... حسنا به دادش رسید: فکر میکنم نگران فهمیدن خانواده شه... اینکه سراغش رو بگیرن و اینجوری ببیننش... اما اینبار مثل همیشه برای راحت کردن خیالش جمله ای نگفت... خودش هم نمیدانست راهِ حلِ این درد بی درمان چیست؟! 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡• ♥️از دلبــَرِ مـــا نشــانــ ڪہ داڔد؟🔎 دږ خــانـہ مــ‌هــےٖ نـ‌هـــــان ڪہ داڔد؟!🌙 ⏳ ╔═  🕯🍃 ════╗ @Non_valghalam ╚════ 🍃🕯  ═╝ •♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_108 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حس
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... این هفته رو میتونیم یه جوری بگذرونیم ولی هفته ی دیگه حتما سراغشو میگیرن... بعد نگاهی به مروه کرد: مروه جون بالاخره که همشون میفهمن و باید بفهمن اون نامرد پست فطرت جاسوس بوده... ما که نمیتونیم اتفاق به این بزرگی رو مخفی کتیم واضحه... مگه نه؟! مروه در سکوت و با چشمهای خیس تماشایش میکرد... چاره ای نداشت... درد بزرگتر از آن بود که بشود در پستوی دل پنهانش کرد! حره ادامه داد: خب طبیعیه که بعدش بخوان تو رو ببینن... تو هم که... هرکس ببیندت میفهمه یه بلایی سرت اومده... نگاه مروه رنگ نگرانی گرفت و حسنا فوری چاره اش را به زبان آورد: _ولی میشه دقیقا نوع مشکل رو نگفت... فقط بگیم کتکت زده... اینجوری بهتر نیست؟! نگاهش چرخید و روی حسنا نشست... ولی باز هم حرفی برای گفتن نداشت... باز خود حسنا ادامه داد: ولی به خود حاج آقا و برادرت نمیگیم چیزی اصلا... میگیم فقط بابت این شکست ناراحتی و فعلا نمیخوای اونا رو ببینی... ولی به همسر پدرت و خواهرات باید احازه بدی بیان ببیننت... اینجوری خیال پدرتم راحتتره حداقل اونا خیالش رو راحت میکنن... ولی خیلی هم نمیشه معطل نگهشون داشت بالاخره میخوان ببیننت خصوصا این منع نگران ترشون میکنه... پس تو به خاطر اونا هم که شده باید زودتر سرپا شی... بتونی حرف بزنی و آرامشت رو داشته باشی... پس تا میتونی با پزشکا و مشاورات همکاری کن... خب؟! مروه گنگ سر تکان داد و همگی خیالشان راحت شد که تمام معماها را حل کرده اند و دیگر دلدغه ای نیست که ذهن مروه را بیازارد... اما دغدغه ی اصلی هنوز به قوت تمام باقی بود... مروه دوباره به صورت حره چشم دوخت و با نگاه گنگ و مظلومش وادارش کرد فکر کند... حره به یاد نمی آورد و نمیفهمید دوباره چه چیزی رفیقش را آشفته کرده... مروه سعی کرد آرام باشد و تمام توانش را جمع کرد... بعد به لبها، ربان حنجره و عضلات صورتش فشار آورد و این اصوات را نواخت: _هه..هههااااااارررر... هههاااااررر...تتت... حره فوری گفت: هارت؟! ها... هارد؟! هارد... راستی حسنا... چند دقیقه پیش... هنوز کلامش منعقد نشده بود که به حسنا اطلاع دادند روانپزشک رسیده... حسنا بلند شد و برای آوردنش بیرون رفت و مروه با نگاهش التماس کرد که تو را بخدا دیگر این کلمه را از یاد نبر... ... در را آرام پیش کرد و چند قدمی از در فاصله گرفت... حسنا هم به دنبالش... دکتر بهزادی عینکش را از چهره برداشت و توی قاب تنظیم کرد: _گفتید اسم کسی که این بلا رو سرش آورده بهزاد بوده؟! +بله دکتر... _برا همینم وقتی فامیلی منو صدا زدی اونطور واکنش نشون داد... تلنگر خوبی بود که بفهمیم آثار زیست یا اون آدم تا چه حد توی وجودش حک شده و به این راحتی قابل فراموشی نیست... اما واقعیت اینه که من الان نمیتونم درمانم رو شروع کنم... باید صبر کنیم تا به حرف بیاد... الان اگر برای علاج افسردگی بهش دارو بخورونیم دیگه هیچ وقت به زندگی عادی برنمیگرده... باید کمی بهش زمان بدیم توان جسمیش رو بازیابی کنه... وقتی از تنشهای جسمی و خانوادگی و مشکل تکلمش عبور کرد، تازه متوجه اختلالات روانی حاصل از اون اتفاق خواهد شد و برای ما هم قابل تحلیل و قابل درمان میشه... پس فعلا به حضور من نیازی نیست... حتی مشاور و روانشناس هم تا قبل از به حرف اومدن کار زیادی نمیتونن براش بکنن... اون برای تخلیه باید حرف بزنه... پس فعلا درمان جسمیش رو اولویت قرار بدید و خصوصا گفتاردرمانیش رو جدی پیگیری کنید... فقط توصیه م اینه حتی المقدور دورش رو شلوغ کنید، برنامه های مفرح و مورد علاقه ش رو داشته باشید، محیطش رو تغییر بدید این خونه زیادی بسته ست... _میدونید که فعلا مقدور نیست نه شرایط جسمیش اجازه میده نه اوضاع امنیتیش... +پس سعی کنید همینجا براش تنوع ایجاد کنید... خصوصا اطرافیان و آشناهاش مثلا خواهرهاش و دوستاش رو بیارید پیشش... اخبار خوب رو بهش برسونید... مدام باهاش حرف بزنید نزارید تنها بمونه... اجازه ندید گره ذهنی توی مغزش باقی بمونه هر سوالی داره سعی کنید به نحوی متوجه منظورش بشید و بهش جواب بدید این سوال ها عصبی ترش میکنه... چون من احساس کردم انگار میخواست چیزی بگه ولی نمیتونست... حسنا یادش به مکالمه ی غریب بین مروه و حره قبل از آمدن دکتر افتاد و عزم کرد سردربیاورد... دکتر را تامقابل در همراهی کرد _اگر مشکل جدی مثلا ناآرامی و پرخاش غیرقابل کنترلی اتفاق افتاد بهم خبر بدید... از مشاور و روانشناسش هم بخواید برام گزارش بنویسن... من دیگه مرخص میشم... +زحمت کشیدید... بسلامت...
به اتاق برگشت تا سر از گره ذهنی مروه دربیاورد و همین که وارد شد مروه را دید که باز تقلا میکرد حرفش را به حره بفهماند... کسی چه میدانست نگرانی مروه چه میتواند باشد... میترسید از اینکه دیر شود... یا اینکه اصلا دیر شده باشد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 اولین شاخصه بلوغ معنوی •┈┈••✾•🍃🔗🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂 •|ما مشق غـمِ عشـڨِ ټـو را خـوش ننوشتیـم •|امــا ݓـو بکش خط بہ خطـاے همـ‌ہـ ے ما... ◦◉◦فاضل نظــرے☕️ ♥️ ❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅ @non_valghalam ➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂➣🍂
•♡• چشـم امید عالم و آدم بہ ٺو یا ابوفاضل🌴 ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|• شش گوشہ را از شش جهت ديديم و گفتيم؛ از هر جهت اين كعبہ ے زيـبا بـ‌هـشت است...♥️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام : _با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
پارت تاریکخانه توی راهه منتظر باشید😍🚙🚙 ضمنا دوستان این رمان رو هر کی نخونده حتما بخونه👆🏻 و به شدت 🔗همه ی رمانهای این نویسنده توصیه خانم الف هستن🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_109 حره فکری کرد و متفکر گفت: _درسته... ای
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست... نگاهی به حره کرد: خب چیزی فهمیدی؟! منظورش از هارد چیه؟ حره کلافه گفت: نه والا... فقط اسم اون عوضی رو هم آورد... حتما به اون مربوط میشه دیگه! حسنا به فکر فرو رفت... معما کمی بزرگتر از ذهن باز و فعالش بود... معادله ای که بجای دو مجهول فقط دو معلوم داشت... هارد و بهزاد... یعنی چه هاردی با چه اطلاعاتی دست بهزاد است که میتواند برای مروه تا این حد اهمیت داشته باشد... باید از عضدی بخواهد در بازجویی بهزاد پناهی از این موضوع سوال کند... ولی تا دستش به دنبال گوشی بلند میشود دوباره عقب کشیده میشود... شاید این کار اشتباه باشد و سوزاندن اطلاعات... شاید بهتر باشد فعلا صبر کند تا مروه خودش این معما را حل کند... البته در وقتی که قدرت تکلمش را دوباره به دست آورده باشد‌!... .. حره چند بار تا جلوی در رفت و دستگیره را در دست فشرد ولی نتوانست بازش کند... دوباره به عقب برگشت و نگاه مرددش را به حسنا دوخت: نمیتونم... حسنا نشد برایش تعریف نشده بود... با جدیت توپید: یعنی چی نمیتونم... مگه چه کاری سختی ازت خواستم؟ قرار بود توی روند دزمان همکاری کنی یادت رفت؟ ما همه بخاطر سلامت رفیف تو اینجاییم... تردید حره به لحن کلامش ریخت: آخه الان اینکار به سلامتیش کمک میکنه؟ دو روزه نسبت به قبل آروم تره روند درمانشم خوب پیش رفته... داره کم کم کلمات رو تلفظ میکنه... ولی الان اگر این خبرو بهش بدم... میدونم باز حالش بد میشه و... واقعا واجبه همین حالا؟! نمیشه باهاشون حرف بزنید یکی دو هفته دست نگه دارن تا حالش بهتر بشه؟! حسنا کلافه سرتکان داد: نه نمیشه... اونا هم نگرانن حق دارن... بزور راضیشون کردیم فقط خانومها بیان... من خودم همراه سرتیم رفته بودم.... اونقدر نگرانی و بی تابی میکردن که همین تا امروز صبر کردنم براشون سخت بود... حتی حال حاج آقا بد شد و زیر زبونی گذاشت وقتی فهمید دامادش کیه و چکاره ست! بعدم که گفتیم فعلا نمیتونی دخترت رو ببینی نگرانتر شد... مجبور شدیم بگیم خودش اینطور میخواد... نسبت به شما شرمنده ست... یکم بهش زمان بدید... بنده ی خدا دلش شکست ولی قبول کرد... خیلی دلم سوخت براش... دوباره یه وقت دیگه که حاجی نباشه ما خانوما رفتیم و همه چیز رو براشون توضیح دادیم... باید حالشون رو میدیدی... مثل خونه های عزادار شیون بلند شد... خیلی اصرار کردیم یکم زمان بدن ولی حاج خانومشون گفت الا و لله ما باید ببینیمش... منم دیدم هرچی زودتر این حصار بشکنه بهتره... درسته الان یکم حالش بد میشه ولی اگر این دوری طولانی بشه به انزوا کشیده میشه... باید آدم ببینه ولو سخت... خصوصا خانواده ش... این خجالتش که بریزه از دیدنشون حالش بهترم میشه... اونا هم باید اینجا رفت و آمد کنن... فعلا معلوم نیست این وضع چقدر ادامه داشته باشه... اونا که بیان کار توهم راحتتر میشه... حره دستی به پیشانی خیسش کشید و آهسته تر گفت: _من به فکر این چیزا نیستم من خودم میخوام اینجا باشم اصلا از کنارش جم نمیخورم... ولی فقط نگرانم حالش بدنشه... خصوصا وقتی انسیه خانوم و دخترا بیان و شیون کنن... +ازشون قول گرفتم بی سر و صدا بیان... _امیدوارم... دوبارع به سمت در حرکت کرد تا ماموریت غیر ممکنش را به انجام برساند... زیر لب لاحول و لاقوة الا بالله یی گفت و به زحمت کندن یک کوه دستگیره در را فشرد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
|•♥️•| ༺‌‌‌عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺‌‌‌ ➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم ➣و تو را نہ!... ➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟! ♡ ✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین ... در رو باز کردم، باورم نمی شد ... یان دایسون پشت در بود...با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام : _با پدرت حرف زدم ... گفت از صبح چیزی نخوردی ... از یه رستوران اسلامی گرفتم ... دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری ... https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عاشقانه دانشجوی ایرانی و دکتر آلمانی♥️ 😯
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون ... تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد ... پتوی سبکی رو که روی
دوستان این رمان رو هر کی نخونده حتما بخونه👆🏻 و به شدت 🔗همه ی رمانهای این نویسنده توصیه خانم الف هستن🌷
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_110 راس سوم مثلث شد و کنار تخت مروه نشست...
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشم های مَروِه رنگش مدام از اشک پر و خالی میشد و اشکها بی صدا روی بالش فرود می آمد... همان چشمهایی که رنگشان مادرش را بہ این اسم رساند... مَروِه... نگاهش به آفتاب در حال غروب پشت هاله ی سفید پرده ی روی پنجره خشک شده بود و هیچ صدایی از اینهمه بغض و اشک شنیده نمیشد... حُره آرام سمت راستش نشسته بود و منتظر بود صورت برگرداند... از شنیدن خبر داد و قال راه بیندازد و تقلا کند... دست و پا بزند و او به زحمت مهارش کند... ولی او بجای تمام این کارها فقط اشک میریخت... بی صدا... انگار فهمیده بود کاری از تقلاهایش ساخته نیست... خسته بود... تن داده بود... نگران بود... خجالت زده بود... اما دلتنگ هم بود... دلتنگ خواهرهایش... دلتنگ انسیه که کم از مادرش نبود... آه حاج بابای نازنینش... چقدر دلتنگ او بود و دیدار میسر نبود... و دلتنگ برادرش... چقدر دلش میخواست روز آزاد شدن مقابل در زندان انتظارش را بکشد و تنگ در آغوشش بگیرد... تا عذاب این شش ماه زندانی شدن برادرش به خواست و حکمت و تصمیم خودش زایل شود و نفسی تازه کند... با خودش گفت خدا لعنت کند کسی را که لذت ایستادن و دویدن و حرف زدن و دلِ خوش را از من گرفت... بایاد آوری اش صورتش جمع شد و باز یاد معلوم دوم افتاد... هنوز نتوانسته بود چیزی درباره آن هارد کذایی بگوید... دلش میخواست حرف بزند اما نمبتوانست... وجودش شده بود سراسر تلخی... تلخیِ درد تلخیِ ناتوانی تلخیِ تحقیر تلخیِ... تلخیِ خجالت... و خجالت و خجالت و خجالت... با خودش فکر کرد چطور با آنها روبرو شوم؟! اما قبل از اینکه فرصت کند جوابی برای سوالش پیدا کند تقه ای به در خورد و ساجده از لای در سرک کشید: اومدن...بگم بیان داخل؟!... حره نگاهی به مروه ی همچنان ساکت انداخت و ناچار گفت: بیان... ساجده بیرون رفت و وارد پذیرایی کوچک خانه ی کوچکِ حفاظتی مروه شد... با اشاره به حسنا فهماند میهمانها میتوانند وارد شوند اما حسنا با این ظاهر راه دادنشان را صلاخ نمیدید... انسیه و فرزانه و معصومه هر سه کنار هم نشسته و با شدت ولی بی صدا اشک میریختند و هق هق در گلو میشکستند... چیزی درون جعبه ی دستمال کاغذی روی میز نمانده بود در عوض درون سطل آشغال کوچک کنار مبل، پشته ی سفیدی از دستمال های مچاله شده ظاهر شده بود... درون دل هر یک چہ میگذشت؟! انسیه از خوش باوری ش و زحماتی که برای آن بی چشم و رو کشیده بود حرص میخورد و از تشویق کردن مروه پشیمان بود... و از فکر اینکه روزی همسرش بداند و بفهمد چه بلایی به سر دخترش آمده اشک میریخت... معصومه نگران دردها و سلامتی خواهرش بود و با یادآوری زجرهایی که کشیده اشک میریخت... فرزانه اما از این به بعد مروه را میدید و حس میکرد، کمالِ وجاهت و ملاحت مقابلش سوخته و خاکستر شده... و از این فکر که آیا روزی از این تل خاکستر ققنوسی برخواهدخاست یا نه؟! و از جواب نزدیک به نه ای کہ به خودش میداد اشک میریخت... درد آنقدر بزرگ بود که هر کس جز به گوشه ای از آن نمیتوانست بپردازد... حسنا تک سرفه ای کرد و آهسته گفت: من معذورم با این حال نمیتونم راهتون بدم تو اتاق... انسیه مظلومانه گفت: دخترم نمیشه به این داغ گریه نکرد... ما هم دلمون میخواد آروم باشیم بخندیم بهش روحیه بدیم ولی آخه... باز اشک امانش را برید و برای گرفتن صدایش دست روی دهان گذاشت... حسنا چاره ای جز متاثر شدن نداشت: خب با این اوقاف میخواید قرار رو به چند هفته بعد موکول کنیم که شما دلتون سبک شده باشه و اونم حالش بهتر باشه؟! _ما هرموقع ببینیمش حالمون همین طور میشه... فرقی نمیکنه... یکم بهمون فرصت بدید آروم میشیم بعد میریم داخل... اینجا که نشستیم مزاحمیم؟! اگر اینطوره میتونیم بریم بیرون... حسنا خجالت زده گفت: نه خواهش میکنم راحت باشید... دلش میسوخت به حال این خانواده ی نجیب... داشت فکر میکرد آیا این زخم برازنده ی تن آنها بود؟! به چرایی و حکمتش می اندیشید... مثل همه ی کسانی که این ماجرا را میدانستند و این سوال رهایشان نمیکرد... کمی که گذشت گریه ها فروکش کرد اما چشمها هر یک به قاعده ی دو کاسه ی خون به قوت خود باقی بودند... با قول و تعهد آماده شدند تا وارد اتاق شوند... تقه که به در خورد نه دل در سینه ی مروه بند شد و نه در سینه ی آن سه نفر... و نه حتی در سینه ی حره و حسنا و ساجده!... شاید حتی چوب راش در و دستگیره ی فلزی اش هم از سنگینی لحظات قیام کرده بودند... کسی چه میداند!
مرد میدان چرخاندن دستگیره فقط حسنا بود که داوطلب شد و بقیه پشتش قطار شدند... آخر صف هم معصومه ی ته تغاری ایستاد که دلش از تصور روبرو شدن با خواهری که جای مادرش بود و همیشه او را کوه دیده بود و کوه خواسته بود در آن حالی که توصیفش کرده بودند، با شدت به سینه لگد میزد و بیقراری میکرد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍁ماننـد شیشـہ اے کہ خــریداڔ سنگ بـود ایـن دلــ شکستـن ݓـو برایـم قشنـگ بـود 🍁رویـاے باشکوهـِ رسیـدن بہ سـاحلـٺ آغــاز خـودکشۍ هــزاڔان نـ‌هـنگ بود... ♥️🍫 •┈┈••✾•🍂☕️🍂•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾•🍂☕️🍂•✾••┈┈•
💌 | خدا برای هر لحظه ما برنامه دارد. 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🐳| ☕️مصـرعۍ از قلـبِ مَـن با مصرعۍ از قلـبِ تُو ☕️شاھ‌بیتۍ مۍشـود در دفتــرِ دیــوانـــِ عـشـ♡ـق... 🍭 •┈┈••✾•🍃🍧🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7