eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_121 لحظات تکراری برای مروه صرف فکر کردن بہ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به هیئت همیشگی نمیروند و خانواده اش با او نیستند، ولی تنهایی و آشناگریزی برای حال فعلی اش مناسب تر است و همین که حُره را دارد برای تنها نبودنش کافیست... دست سالمش را روی دسته ی ویلچر قلاب کرد و پرسید: امممشبم... ممیریم؟! حسنا با همان لبخند سرتکان داد: بله میریم... ... حره با حوصله لباس سیاهش را که همراه باقی خورده ریزهایش با یک چمدان از آپارتمانشان جمع کرده و آورده بود، به تنش کرد و روسری را روی سرش انداخت... سوزن های کوچک را برداشت و روسری را محکم بست... بعد کش چادر را روی سرش انداخت و به زحمت روی ویلچر جابجلیش کرد تا چادر روی تنش بنشیند... اگر چه سخت بود اما گله ای نداشت... انگار از اینکه خودش را وقف مروه کند لذت میبرد... اما مروه خجالت زده بود و خودخوری میکرد... از ناتوانی به ستوه آمده بود... از خودخواهی... حره چه گناهی کرده بود که تمام مدت تر و خشکش میکرد و حتی به انسیه و خواهرهایش هم اجازه نمیداد برای انجام کارهایش بیایند... میگفت "اگر میخواید سربزنید قدمتون روی چشم ولی کارهاشو خودم میکنم..."! و این نذری بود که حره کرده بود و بین خودش بود و خدای خودش... او گمان میکرد مروه با این رنجی که متحمل شده حالا در آغوش خداست و به زعم خودش نمیخواست خدمت به این بنده ی نزدیک به خدایش را از دست بدهد... میخواست به چشم بیاید... نه از آن به چشم آمدن های زمینی... میخواست به چشم خدایش بیاید... آماده که شد ویلچر را تا جلوی در، جایی که حسنا و ساجده انتظارشان را میکشیدند برد... حسنا جایش را با حره عوض کرد و حره دوباره چادر را روی پای مروه مرتب کرد... در را باز کردند و وارد ایوان و بعد حیاط بسیار کوچک ابن ویلاییِ کلنگی شدند... مروه مانند کودکان تازه وارد همه جا را به نظر دقت مینگریست... دلش میخواست بداند اینجا کدام محله و کجای شهر است ولی با این لکنت زبان حوصله ی پرسیدن نداشت... بجایش با لذت هوای خنک شبِ پاییزی را بلعید... چند وقت بود هوای آزاد به سرش نخورده بود و آسمان خدا را ندیده بود؟! نگاهش را از آسمانی که انگار او هم پرده ی سیاه غم اربابش را به دل زده بود گرفت و به باغچه ی کوچک حیاط داد که خزان زده بود و جز دو درخت خشکیده چیزی در آن نبود... باخودش فکر کرد این خانه حقیقتا برازنده ی من است‌! اما حسنا به فکر افتاد حتما دستی به سر و روی حیاط بکشد تا من بعد مروه را عصرها برای هواخوری بیرون بیاورند... ویلچر را تا جلوی در راندند و دررا باز کردند اما... مروه با دیدن قامت تکیه داده به ماشین به ناگهان دچار لرزش شد... نگاه هراسان حره و حسنا با هم گره خورد و عماد؛ همان جوانِ تکیه داده به در ماشین با آنکه سرش پایین بود متوجه تغییر حالش شد و سر بلند کرد... نگاه مروه در چشمهای روشنش زنجیر شد.... او را شناخت... با رعشه رو به حره که میپرسید چه شده گفت: بببریم... تتتو... حره هنوز گیج مانده بود که حسنا بی معطلی ویلچر را داخل حیاط برگرداند و در را بست... مقابل پای مروه که حالا اشک میریخت نشست: چی شده؟! تو با ایشون چه مشکلی داری؟! مروه با صدای نسبتا بلند و لرزانی جواب داد: اووون...اوون... نمیخوااام... هههیچ.. ممردی رو... بببینم حسنا با ابروهای گره کرده نگاهش را به حره داد و او با ناتوانی سر تکان داد فکر اینجایش را نکرده بودند انگار فوبیای مروه جدی تر از این حرفها بود و از این به بعد باید هر روز منتظر چیز جدیدی بودند که او را حساس کند و بیازارد هرچند این یک قلمش کاملا قابل درک بود... مروه از هر مرد غریبه ای گریزان بود دیدنشان حالش را بد میکرد اما این یکی کمی بیشتر... او را شناخته بود و میدانست او همه چیز را درباره اش میداند دلش نمیخواست اقرار کند ولی به این دلیل تحملش برای مروه چندین برابر غیر ممکن بود! حسنا با تردید در را باز کرد و در آستانه ی در به نیم رخ متفکر مافوقش زل زد... عماد همه چیز را شنیده بود... حدسش را نمی زد اما میدانست چه باید بکند... دستی به محاسن روشنش کشید و به طرف حسنا برگشت: _خودتون رانندگی کنید راننده رو مرخص میکنم، من دورادور همراهتونم... به همون هیئتی که قرارمون بود برید... نگران نباشید از پسش برمیاید منم دورادور هستم... حسنا بالاجبار سر تکان داد: چشم.. مروه زل زده به همان باغچه ی خزان زده به صدایش گوش میداد و نمیفهمید چرا با هر کلمه ای که به زبان می آورد قلبش با شدت زمین میخورد و دردش در تمام تنش میپیچد... نمیخواست آزارشان دهد ولی دست خودش نبود که از دیدن سایه قامت مردانه اش هم هراس بر وجودش سایه می انداخت... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 اینجا دیدنیه؛ قابل توصیف نیست!♥️ 👈🏼 گزیده‌ای از مستند معبر 📎 Panahian.ir/post/5057 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• 🖋از پشـتِ لالہ هاے آفتاب خوردهـ ے این شـ‌هــر برایـٺ مےنویسـم... آقــا ســلام...♡|• •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• ❅ঊঈ✿☀️✿ঈঊ❅ @non_valghalam
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_122 مروه با خودش فکر کرد اگرچه مثل هرسال به
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و راه افتادند... حره مدام مشغولش میکرد تا به آدمها خیره نشود و واکنشی نشان ندهد... ساجده پشت فرمان نشسته بود تا حسنا با خیال راحت پی چاره ی مشکل جدیدش بگردد... برای دکتر بهزادی نوشت: _سلام دکتر... ما الان متوجه شدیم که نسبت به مردها فوبیا پیدا کرده... الان هم چون قرار بوده ببریمش هیئت توی راهیم ولی کلا هیستیریک شده حرف نمیزنه مرتعشه میترسم اگر بگم هیئت رو کنسل کنیم حالش بدتر بشه اونجا هم آدم میبینه میترسم واکنش بدتری نشون بده... کمی طول کشید تا جواب دکتر برسد: _" با پدر و برادرش که واکنش خوبی داشت پس اونقدر ها مشکلش حاد نیست... سعی کنید کنترلش کنید و ببریدش... طوری رفت و آمد کنید که آدمهای کمتری رو ببینه... اگر واکنش بدی داشت شبهای بعدی رو کنسل کنید ولی توی خونه باید باهاش حرف بزنید نه بیرون... من فردا بهتون سر میزنم... امشب مراقبش باشید و کنترلش کنید فردا درباره ش تصمیم میگیریم... حسنا پراز اضطراب شده بود... قرار بود چراغ خاموش و ناشناس رفت و آمد کنند و برای همین بزرگترین هیئت ممکن را انتخاب کرده بودند... خودش را مذمت میکرد که چرا زودتر از این تمام مشکلات را ریشه یابی نکرده... او برای این رفت و آمدها اصرار کرده بود... اگر مشکلی پیش می آمد حتما توبیخ میشد... ولی طفلک چه تقصیری داشت... تا مروه مرد نمیدید که نمیفهمیدند این مشکل هم وجود دارد... لب جوید و سرش را از بین صندلی ها رو به مروه که سرش را پایین انداخته بود و با ناخن های دست راست به جان کناره های ناخن دست چپ افتاده بود و جواب سوالات حره را نمیداد گفت: _مروه... به من گوش کن... امشب اولین قرار فیزیوتراپیته... دوساعت دیگه... بخاطر ویزیت تو استاد معصومه تا دیر وقت میمونه... میخوای بجای هیئت رفتن دو ساعت همینجا توی ماشین بچرخیم و نوحه گوش کنیم و سیاهی خیابونا رو ببینیم؟ بعد بریم پیش دکتر؟! مروه بالاخره سر بلند کرد و خیره نگاهش کرد... دلش میخواست عزاداری کند ولی خودش هم میفهمید شرایطش مهیای دیدن اینهمه آدم نیست... در کمال تعجب گفت: آاا...آررره... حسنا متعجب لبخندی زد و فلش خودش را به ضبط ماشین وصل کرد... چشمکی به حره زد و نفس راحتی کشید... باورش نمیشد به این راحتی این گره باز شود.. خودش را برای سخت تر از اینها آماده کرده بود... گوشی توی دستش را با گوشی کارش عوض کرد و به آقای عضدی گزارش داد... و بعد مثل بقیه در نوحه غرق شد... مروه خیلی وقت بود سرش را به شیشه چسبانده بود و اشک میریخت و ساجده تا آنجا که میشد با سرعت میراند که تصویر محو مروه پشت پرده ی اشک و پشت شیشه ی دودی ماشین محو تر و محو تر شود... اشک لرزشش را کاهش داده بود و اعصابش را سبک کرده بود... افسوس که وقتی حالش بد میشد چشمه ی اشکش میخشکید... ولی حالا این نوحه بهانه ی اشکش شده بود... چشمه ی خشکیده ی چشمش را جوشانده بود و او را بی نیاز از قرص و دوا به آرامش رسانده بود... آن حال بد کم کم فراموشش میشد... و محو میشد در دوست داشتنیِ همیشگی اش... ... ماشین را درون پارکینگ کلینیک خصوصیِ استاد معصومه توقف کردند... ویلچر را پای ماشین آوردند و جابجایش کردند... این چند هفته کم غذایی از پر کاه سبک ترش کرده بود و جابجایی اش چندان سخت نبود... پشت ستونی پانزده قدم دورتر عماد، مراقب اوضاع بود... تک تک لحظاتی که این دختر زخمی و تکیده را میدید آتش خشم از قلبش زبانه میکشید و وجودش را میسوزاند... چقدر دلش میخواست بازجوییِ آن گرگ بی صفت را به او بسپارند اما نشده بود... یحیی زیرآبش را زده بود! البته به زعم خودش برای حفظ عماد... نمیخواست عصبانیت عماد منجر به رفتار غیر حرفه ای و خطای تشکیلاتی شود... خشم را در چشمانش حین دستگیر آن جانور دیده بود و نمیخواست توبیخ و تعلیق شود... از مقابل چشمانش گذشتند و با آسانسور خودشان را به طبقه ی سوم رساندند... کاملا خلوت و سوت و کور بود مطابق میل حسنا و همکارانش... معصومه که زودتر از آنها خودش را رسانده بود، در مطب را باز کرد و همانجا با چشمان اشکی به پای خواهرش افتاد... آنقدر محکم بغلش کرد که صدای حره در آمد: معصومه جان کبودی بدنش هنوز کاملا خوب نشده درد میکشه... معصومه ناچار از او جدا شد و هردو با چشمان اشکی خیره ی هم شدند... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍃|...آن کسی با حضرت مهدی علیه السلام دوست تر است که بعد از اتیان (انجام دادن) واجبات و ترک محرمات و طاعت خدا در واجبات و محرمات ، برای او بیشتر دعا بکند. برای فرج او !... | | 🦋 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
...༺‌♡༺‌‌ اول‌ بنـا نبود چنین‌ عاشقـت‌ شوم یکبار حࢪم‌ آمدم‌ و دربـھ‌درشدم...! 💔 ✦ ✧ ✦ ✧ ✦ ✧✦ ✧ ✦ ✧ ✦ https://eitaa.com/joinchat/442892311Cee052e1168
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ رفیق راه بےپایان کدام اسـٺ؟! اگـر عقل اسٺ پس دیوانگے چیسـٺ؟! ➕مولانا |❅••✿🍃🍂🍃✿••❅| http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | یکی از شگرد‌های شیطان 🌱 رزمایش همدلی: idpay.ir/hamdeli99 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_123 به زحمت در تاریکی کوچه سوارش کردند و را
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 معصومه آنقدر برایش عزیز بود که هر دردی را به جان بخرد برای در آغوش گرفتنش اما مجال اعتراض نبود... استادش که زن جاافتاده ای بود خودش را رساند و عتاب وار معصومه را بلند کرد: بذار بیان داخل بعد قربون صدقه ش برو قاضیان... اگر بخوای آبغوره بگیری باید بریا... معصومه که با اصرار و التماس از استادش اجازه گرفته بود در جلسات درمان خواهرش حضور داشته باشد از ترس اخراج فوری بلند شد و با کف دست اشکهایش را گرفت: چشم استاد... حسنا ویلچر را تا اتاق فیزیوتراپی برد و بقیه هم همراهی شان کردند... تمام مدتی که استاد معصومه مشغول معاینه و توضیحات بود و گاها هم سوالاتی میپرسید که مروه ناگزیر به جواب دادن بود؛ یا حتی بعد از آن تمام مدتی که تمرینات بسیار ساده ی تحرک را به مروه میداد و او از پس شان برنمی آمد؛ اشک چشمهای معصومه حتی برای یک لحظه هم قطع نمیشد... و این حال این ته تغاریِ وابسته و زودرنج از چشم حره دور نمیماند... نگران بود... نگرانی خواهرانه ای برای ادامه ی رابطه ی معصومه و برادرش... خوب میدانست حامد کہ از ماموریت برگردد معصومه ی جدیدی را خواهد دید... نگران بود و این دست خودش نبود... ... ساغری، استادِ معصومه، میله ی فلزی و براقی را مقابل ویلچر مروه گذاشت... _امروز دیگه باید بتونی بایستی دخترم... مروه خوشحال توی صورت اطرافیان چشم چرخاند... فرزانه که عضو جدید این جلسات بود با ذوق گفت: بلند شو آبجی... میتونی... بعد از این ده شب عزاداری حالش خیلی بهتر بود و این را هم خودش و هم دیگران حس میکردند... با انرژی مصاعف از تشویق فرزانه دستش بدنه ی فلزی واکر را لمس کرد و بعد خودش را جلو کشید... ولی هنوز کف پایش کامل زمین را لمس نکرده بود که زانوانش تهی شد و سر جایش نشست... ساغری فوری توضیح داد: _اصلا نگران نباش طبیعیه... باید چندین مرتبه امتحان کنی... دوباره چشمی در اتاق روی چهره های همراهش گرداند... همه منتظر و بعضی مضطرب... خصوصا معصومه... دوباره مشغول تلاش شد و دوباره همین اتفاق افتاد... و دوباره و دوباره... اما ساغری و حره مدام تشویقش میکردند تکرار کند و نترسد... صورتش پر از قطرات درشت عرق شده بود و نفسش به شماره افتاده بود... درد ماهیچه هایش شروع شده بود و این حال در تمام جلسات فیزیوتراپی و ایضا تمرینهایش تکرار میشد... دیگر عادت کرده بود و بی واهمه ادامه میداد... حریص بود به ایستادن... به بازیابی توانش... او هم مثل بقیه درگیریهای خانوادگی اش را میدید... معصومه را میدید که چطور در معرض افسردگی ست... نه به دانشگاه و نه به حامد میلی ندارد... دو دوست داشتنی پیش از این اتفاقش را کنار گذاشته و صبح و شب به حال خواهرش گریه میکند... لاغر و رنگ پریده شده زیر چشمانش گود افتاده و استخوان گونه اش بیرون زده... فرزانه را میدید که لحظه ای از اضطراب کجا بودن و چه کردن میثم خالی نیست... و میثمی که از خجالت روی او و پدرش دیر می آید و زود میرود و این باز خانواده را نگران کرده... پدرش را میدید که گوشه نشین شده و خود را در کار حل کرده تا کمتر به یاد زخمهایش بیفتد... انسیه را میدید که تنها شده... و فرشته را کہ متحیر میان خانواده اش چشم میگرداند و هیچ یک را نمیشناسد... و خودش را... و خودش را که بجای حل مشکلشان مسبب مشکلاتشان شده... مثل بیمار رو به موت رو به قبله افتاده تا حضرت عزرائیل جانش را بگیرد... حریص بود به ایستادن... به دوباره سر پا شدن... میخواست خودش و خانواده اش را نجات دهد... امیدوار بود... این شبها از او خواسته بود این چینی شکسته را درست بند بزند و از نو آبگینه ای کند که دیگران را سیراب کند و خود را خنکای آب بس باشد... با خود میگفت اگرچه من در اشتباه گشودم و قرعه ام به تنهایی رقم خورد ولی‌؛ نمیگذارم سایه ے نحس این حادثه خانواده ام را از هم بتاراند... نه معصومه و نه فرزانه و نه میثم نباید بسوزند... حتی انسیه و حاجی نباید ذره ای از قبل این بلا از هم دور شوند... تمام این بلا را برای خودش میخواست؛ با ضعف اعصابش، با ترس و کابوسش، با لکنت و پای لنگش، همه برای خودش نه دیگران... دیگران نباید به پای اشتباه او میسوختند... با همین فکر ها آنقدر تلاش کرد تا روی پا ایستاد... تمام بدنش میلرزید و اشکهایش میچکید ولی حاضر به رها کردن میله و نشستن نبود... همه اختیار از کف داده با شوق سر و صدا به پا کردند و صورتش را بوسیدند اما مثل همیشه کار حسنا او را از شادی کردن بازداشت... تلفنش زنگ خورد و او فوری از اتاق خارج شد و کنار پنجره ی اتاق انتظار تلفن را جواب داد: بله آقا... عماد چند قدم دورتر پشت در ورودی مطب کنجکاوانه دلیلی برای سرک کشیدن پیدا کرده بود: _چه خبره خانوم این وقت شب این سر و صداها واسه چیه واسه همین گفتم این تعداد آدم نیارید خودتون باشید فقط...
حسنا فوری لب گزید و با ضربه ای به در همه را ساکت کرد: _حق باشماست دیگه تکرار نمیشه... ولی اگر بچه ها نیان روند درمان انقدر سریع پیش نمیره... بقیه بهش روحیه میدن... عماد با نوک کفش چارچوب در را آهسته نوازش داد و دستی به موهای پشت سرش کشید: +حالا اتفاق خاصی افتاده بود؟! _بله... خداروشکر روی پاهاش ایستاد... لبهای عماد به خنده کش آمد اما فوری جمعشان کرد: خیلی خب... لطفا دیگه سر و صدایی نباشه... حسنا دلش میخواست بگوید این ساختمان که خالی است! ولی میدانست نمیتواند... پس به گفتن چشمی بسنده کرد و به تماس پایان داد... 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🦋اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتي تُحْرِمُنِیَ الْحُسَیْنْ خدایا ببخش گناهانی را که محروم میکند مرا از "حسین" ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈• مـؤذن از تُـو مۍگـویـد...♡ •|حےعلےخیرالعمـل|•🦋 ༺‌‌✾➣🌴➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_124 معصومه آنقدر برایش عزیز بود که هر دردی
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزنه برداری بر روی ویلچر افتاده بود و حره با حوله صورت نمدار از عرقش را پاک میکرد... برای او این چند ثانیه ایستادن همان وزنه ی سنگین بود و بی اغراق قهرمان شده بود... آنهم با این سرعت... فرزانه هم با شادمانی او را میبوسید و تشویقش میکرد معصومه اما باز دور ایستاده بود و تماشایش میکرد... حسنا با نگاه از ساغری سوالی کرد و جوابش را گرفت... ظاهرا کار تمام بود و باید برمیگشتند... همگی با هم تا پارکینگ کلینیک هم مسیر بودند اما از آنجا فرزانه و معصومه باید به خانه هایشان برمیگشتند... فرزانه کنار ویلچر روی رانو خم شد و رو به مروه گفت: بالاخره حکم حضور ما توی خونه ی امنت رو حاج بابا گرفت... من و معصوم میتونیم از فردا بیایم پیشت... ولی اونوقت فرشته تنها میمونه و مامان رو اذیت میکنه... قرار گذاشتیم من بیام پیشت بمونم و معصومه هم هر روز سر بزنه... اینجوری حره جون هم به کار و زندگیش میرسه... خوبه؟! مروه لبخندی زد و حره با اخمی تصنعی گفت: من پستمو ترک نمیکنم گلم شما اگر میخواید بیاید قدمتون روی چشم ولی من اینو ول نمیکنم اتقد میمونم تا با خودش از اون خونه بیرون بیام... مروه با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر از محبتی به صورت حره که پشتش ایستاده بود انداخت... بعد با خرسندی گفت: مممنون... همتون... خخخیلی خوبید... ... سرش را با احتیاط به بالش تکیه داد و کنارش روی زمین رختخوابش را پهن کرد... مثل هرشب... مروه گردن چرخاند و او را روی زمین دید: کککاش... توام... تخت... داشتی... حره لبخندی زد: چه فرقی میکنه... بگیر بخواب راحت باش... _ممیگم... تو... ببه ممامانـِ..ت اینا... چی گفتی؟ گگفتی... کجایی؟! +گفتم یکی از دوستام توی یه حادثه دچار مشکل شده میخوام ازش پرستاری کنم چون کس دیگه ای نیست... اونموقع واقعا کس دیگه ای هم نبود... مروه دل آشوب گفت: _ففقط همین؟ نفس عمیقی کشید: نه خب بابام میدونه ماجرا رو... البته در حد بابای خودت نه بیشتر... ولی مامانم نه... بابام که اجازه داد مامانم نه نیاورد... آهی کشید و نگاهش را به سقف داد... حره خواست حالش را عوض کند: امروز خیلی عالی بودی مطمئنم زودِ زود دوباره راه میری خیالت راحت... مروه بی توجه به حرفهای حره آنچه از دلش گذشت را به زبان آورد: نـ..نگاهش رو... حس میکنم... حره به پهلو چرخید و دستش را عصای سر کرد: چی؟! مروه نگاهش را به چشمانش داد: ممیدونم ااون... ااز دور... هَ..همم..راهِ ماست... هَـ..همین که...ااون... منو ممم..میبینه... عصبیم... میکنه... _کی؟! منظورت اون پسره سرتیم حفاظتته؟! وقتی نمیبینیش چرا باید... مروه کلافه حرفش را قطع کرد: اااون... هَ..همه چچی رو.. میدونه... مممن... اازش... خججالت... میکشم... و اشکهایش مثل باران پاییزی که هماندم به شیشه میخورد روی گونه هایش چکید... حره از این فکر کلافه شد و دستی به سرش کشید: _نه... نه عزیزم اون با جزئیات از چیزی خبر نداره... فقط میدونه که تو شکنجه شدی همین... خودش هم مطمئن نبود اما میخواست خیال مروه را راحت کند... مروه ناباور پلک زد: مممط..مئننی؟! _آره عزیزم به این چیزا فکر نکن بگیر بخواب... سرش را روی بالش گذاشت اما نه خواب به چشم او می آمد و نه به چشم رفیقش... خوب میدانست امشب اولین شبی ست که به تشخیص دکتر بهزادی خواب آور قبل از خواب به مروه داده نشده و این یعنی دردسر... هوشیار پلک بسته بود و هرآن انتظار اتفاق ناگهانی و مهیبی را میکشید... همین هم شد... ساعت از دو شب گذشته چند دقیقه چشم بر هم گذاشت و هنوز سرش گرمی خواب را حس نکرده بود که با وحشت تمام و فریادی گوش خراش از عمق گلو از خواب پرید... فریاد میزد و دستهایش را با شدت روی بدنش میکشید... سر تکان میداد و در خود مچاله میشد اما درد و کمربند دور کمرش نمیگذاشت و او با وحشت بیشتری ناله میکرد و از هیچ فرار میکرد... حره فوری رویش خیمه زد و با دست دست هایش و با زانو پاهایش را به کنترل در آورد تا ساجده که از راه رسیده بود آرامبخش را تزریق کند... این کاری بود که این مدت خوب یاد گرفته بود و در سرعت واکنش مهارت قابل قبولی کسب کرده بود... دیگر از این اتفاقات هول نمیشد و راحت از پس مهارش برمی آمد... آرامبخش که تزریق شد کم کم تصویر لبخند کریه و چشمهای سرخ بهزاد در نظر مروه محو و محو تر شد تا پلکهایش روی هم افتاد... حسنا فوری چراغ را که خودش روشن کرده بود برای زدودن وحشت مروه، خاموش کرد که راحتتر بخوابد... بعد پیامی برای بهزادی نوشت: سلام... زود بود... امشب بعد از دو هفته دوباره حمله ی شدید بهش دست داد... و بعد رو به حره گفت: دیشب که ما صدایی نشنیدیم اصلا از خواب پرید؟! حره نم چشمهایش را با دست گرفت: وقتی برای نماز صبح بیدارش کردم شروع کرد گریه کردن...
معلومه که بازم یه چیزایی میبینه ولی محو و درهم... این دارو ها فقط رمق داد و بیداد رو ازش میگیره... اینجوری براش بدتره... خدا باعث و بانیش رو به زمین گرم بزنه... من یکی که ازش نمیگذرم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
أیْن الْقُلُوبُ الّتی وُهِبَتْ لله ... کجایند های به خدا پیش کش شده؟! نهج البلاغه / خطبه 144 🌱 ❅ঊঈ✿🍃🌸🍃✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مَا ذَاوَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَمَا الَّذِي فَقَدَ مَنْ وَجَدَك آن کس که تو را ندارد،چه دارد؟ و آن کسي که تو را يافته اسـت چه ندارد؟! 💔🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• آلودھ تر ز من نبود بر درت ولۍ آقاترے ازین‌کہ برانۍ مرا حسین...❤️ ••• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_125 به اتاق که برگشت مروه مانند فاتحان وزن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 دسته گل را توی گلدان جابجا کرد و بو کشید: _خیلی خوشبو ان این نرگسا... خیلی گشتم تا گل فروشی پیدا کردم... قشنگه دوستشون داری؟! مروه لبخندی زد: آ..اره عزیزم... لبخندش عمیق تر شد و روی گونه اش چال افتاد: میدونم رز بیشتر دوست داری ولی عطر نرگس بهتره... _ننننرگسم...ـدوست...دارم... حره با سینی چای سر رسید و روی میز گذاشتش... بعد روی صندلی کناریِ فرزانه پشت میز کوچک تراس نشست... مروه به منظره ی هر روزش خیره شد... باغچه ی کوچک حیاط که کمی سر و سامان گرفته بود... بنفشه کاشته بودند اگرچه میدانستند با سرمایی که در راه است دوام نمی آورد... اما چند روز هم مقابل مروه چشم نوازی و طنازی میکردند برای محافظان خدومش چند روز بود... فرزانہ دوباره سر حرف را باز کرد: نمیپرسی چرا معصومه که بی تاب تر بود نیومد پیشت بمونه؟! چرا راضی شد من بیام؟! مروه نپرسیده جوابش را میدانست ولی حره که حس کرد فرزانه به درددل آمده فوری از جایش بلند شد: _حسنا گفت چای بردی بیا یه سری به غذا بزنا... یادم رفت... این ساجده که رفته کارش افتاده گردن من باز خوب شد تو اومدی فرزانه جون حداقل مروه تنها نمیمونه... حسنا که دست به سیاه سفید نمیزنه صبح تا شب گزارش مینویسه! فرزانه با لبخند گفت: إ رفت؟! کجا؟! _کلا که نه... دو روز رفته مرخصی... بعد صدایش را پایین آورد: همه که مثل این حسنا خانوم با کارشون ازدواج نکردن‌! خواستگار داشت مامانش زنگ زد گفت یه سری ام به خونه بزن! فرزانه باذوق گفت: إ بسلامتی! واقعا خیلی کارشون سخته اینجور آدما اصلا چجوری ازدواج میکنن... _والا مثل اینکه خواستگارش همکاره! فرزانه ریز خندید: دیگه بدتر رنگ همم نمیبینن... حره فوری از جا بلند شد: به حرفم نگیر الان ناهارتون ته میگیره... او که رفت فرزانه ته مانده ی لبخندش را خورد و رو کرد به مروه که متفکر به گلدان روی میز و نرگس های پیشکشی اش زل زده بود... دوباره پرسید: ها مروه جان؟! نمیپرسی؟! لبخند کجی صورت پژمرده اش را از هم باز کرد: ممیدونم... ااز... میثم... فرار... میکنی... فرزانه سرش را زیر انداخت: مستاصلم... از وقتی اومده اصلا باهاش روبرو نشدم... اون که خونه اس من تو اتاقم اونم که اصلا خونه نیس آخر شبا میاد برای خواب... خیلی نگرانشم... مروه روی ویلچر جابجا شد و کمی جلو کشید: _پپس... چرا... باهاش... ححرف... نمیزنی... فرزانه با لبخندی عصبی گوشه ی لبش جوابش را داد: _چی بگم... مثلا میخوام ناز کنم ولی دلم طاقت نمیاره... تو که میدونی... من همون میثم تکیده ی خمیده رم دوست داشتم... چه برسه حالا که قد راست کرده... لبخند مشعوفانه ای لبهایش را از هم باز کرد: _... فکر کنم دوباره باشگاه میره... چون خیلی تغییر کرده... داره میشه مثل دوسال پیشش... لبهای مروه هم به خنده کش آمد از ذوق زدگی اش... _خب... پپس... خودت... قایمم میشی و... دزدکی... دداداش ماروو... دید میزنی؟! فرزانه با دل ضعفه خندید و مروه ادامه داد: ططفلک... داداشم... لبخند فرزانه باز محو شد... او هم انگار گرفتار به درد مروه بود که لبخند و اخمش به هم گره خورده بود: _واقعا طفلکیه... مروه دلم میسوزه حاج بابا اصلا تو روش نگاه نمیکنه... منم بخوام کوتاه بیام حاجی نمیذاره! اونقد تنده که فکر میکنم دیگه هیچ وقت رضا نمیده... همش سر منه ولی آخه من راضی نیستم... میترسم سردی ببینه و باز... مروه پلک برهم گذاشت: ننگران... نباش... حاجی... حتما... دووو..رادور... ححواسش... هست... فرزانه سری تکان داد: کدوم حاجی مروه جان... بعد این اتفاق حاجی یا نیست یا اگرم هست همش خیره به گل قالی... با مامانمم حرف نمیزنه... سر ماجرای تو خودشو مقصر میدونه... میترسم تو این آشفته بازار میثم دوباره از دستمون بره... همینطور میگفت و میگفت و هیچ حواسش نبود با حرفهایش چه بلایی سر مروه می آورد... خنجر را هربار بیرون میکشید و دوباره بر قلب صدچاکش فرود می آورد اما نگرانی و اضطراب حواس پرتش کرده بود... یادش نبود از حاجیِ شکسته پیش مروه ی افتاده حرف نزند... یادش نبود تا وقتی که صدای هق هق عصبی مروه بلند شد و او را به خود آورد و حره و حسنا را بالای سرشان کشاند... حسنا تقریبا داد زد: چه خبره چی بهش میگفتی! فرزانه ترسیده چشم چرخاند: ههیچی بخدا... من... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا