فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم
از هــر چہ دوسـٺ
♡دوسـٺ تـر از آنڪہ
بگـویـم چقـدڔ
♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر...
♥️🍂 #عاشقآݩہ
#عارفانہ
•┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
@Non_valghalam
•┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
❅✿°°°••🍁••°°°✿❅
➿√آهـِ من دیشـب بہ تنگ آمـد
دویـد از سینـہام
➿√داشـٺ مےآمـد بسوزانـد ٺـو را
نگذاشتـم♡...
#عاشقآݩہ☕️
❅✿°°°••🍁••°°°✿❅
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#پارت_آنلاین🔥
صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم که مقابم ظاهر شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند...مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد.
در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، به سرعت چرخیدم و تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم که صدای چندشآورش را شنیدم :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم!
آخه دیشب خوابت رو می دیدم! امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد. دیگر میخواستم جیغ بزنم که آوای مردانه و محکم حیدر نجاتم داد :چیکار داری اینجا؟بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد...
با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت دزدِ ناموس!!!»
_ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و گفتم: دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :برو تو خونه!...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
#عاشقانه_در_دل_داعش❤️ #نخونےازدستترفته🤭 #عاشقانه_اعتقادی_آنلاین
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_آنلاین🔥 صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم که مقابم ظاهر شد. شال کوچکم سر و صورت
پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفسهای جهنمیاش را حس کردم...
دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط عروس خودمی!...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
#تنها_میان_داعش 📛👿
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#پارت_آنلاین🔥 صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم که مقابم ظاهر شد. شال کوچکم سر و صورت
پارت تاریکخانه تو راهه نخوابید♥️🚙
چه پارتی😋
ضمنا نویسنده گفتن هر کس این رمانو نخونده بره بخونه زووود👆🏻
چند تا پارتشو بخونید تاریکخانه هم میرسه😍
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_137 تا مادر و پدر به نوبت مشغول بوسیدن دختر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_139
آخرین نفری بود که روی مبل کنار بقیه می نشست...
پدر و پدرشوهرش باهم مشغول گفت و گو بودند و مادر و مادرشوهرش هم با هم...
فرشته که از دیدن مروه روی ویلچر و با آن حال کپ کرده بود و بی توجه به خواهش و توضیح بقیه تا جایی که میتوانست گریه کرده بود حالا بغ کرده گوشه ای نشسته بود و جواب سوالات حسین را نمیداد!
فرزانه و میثم رفته بودند توی حیاط پشتی که ادامه حرفهایشان را که این روزها تمامی نداشت بزنند و او تنها روی مبل تکی در تیررس حامد نشسته بود و سعی میکرد توجهی به او، به همسرش نکند...
چند ساعتی بیشتر از خطبه عقدی که آنها را شرعا زن و شوهر کرده بود نمیگذشت ولی معصومه باز مشغول فرار بود...
خودش هم نمیدانست چرا ولی باوجود شوقی که به حامد داشت اضطرابی هم داشت که وجود خواهرش در آن بی تاثیر نبود...
یک لحظه تصویر چهره ی لاغر و رنگ پریده و فسرده ی مروه با آن ویلچر و زبان گرفته از تاریکخانه ی ذهنش بیرون نمیرفت...
تصویری به این وضوح در تمام عمر ندیده بود... حتی واضح تر از آن چه که الان پیش چشمش بود...
از تکرار این تصویر بیزار بود...
با تکدر چشم بست و وقتی باز کرد در چشمان انسیه نشست...
انسیه اخم کمرنگی که حاکی از فراموشی بود روی پیشانی نشاند و با لبخند رو به معصومه گفت:
_شما چرا اینجا نشستید تازه عروس و دومادید مثلا آقا حامدو ببر اتاقت بشینید حرف بزنید مادرجون!
و بعد رو به حاج حسن گفت: البته با اجازه شما حاج آقا...
حاجی لبخندی زد: اجازه مام دست شماست...
بفرمایید دخترم...
اینجا نشستید که چی بشه برید حرف بزنید خب...
شنیدن خاطرات پیرمردا چه جذابیتی داره واسه جوونا...
اونم تازه عروس و دومادا!
حاجی احمدی خندید و معصومه به مثابه لبو سرخ شد...
اما وقتی حامد ایستاد ناچار شد بلند شود و با لبخندی تصنعی تا اتاق همراهی اش کند...
با وجود دلهره و انقباض تمام عضلات به سختی وارد اتاق جمع و جور و خوشرنگش شد و چراغ را روشن کرد...
حامد هم وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست...
معصومه از شدت اضطراب همانجا خشک شده بود که حامد برگشت و متعجب و با خنده گفت:
_چرا ایستادی؟
میخوای اول آقاتون بشینه؟
حالا من بهت اجازه میدم زودتر بشینی مانعی نداره!
باوجود حس آزاردهنده ای که به دلش چنگ میزد همیشه لحن حامد برایش بانمک بود و به خنده اش می انداخت...
با فاصله روی تخت نشست و حامد هم کنارش...
آنقدر دور شده بود که باز نگاه متعجب و خندان حامد بالا کشیده شد:
_کجا میری داری میفتی!
چادرش را در مشتش فشرد و چانه اش را بیشتر به سینه نزدیک کرد...
ولی از جایش تکان نخورد...
حامد طوری میخندید و سر تکان میداد انگار قرار باشد به طفلی راه رفتن بیاموزد...
معصومه را شکار سرکشی میدید که رام کردنش حوصله و البته مهارت میطلبید...
دست دراز کرد و دو انگشتش را روی مچ معصومه حلقه کرد...
چشمان معصومه گشاد شد و نفسش تنگ...
دست را به سمت خودش کشید و او را نزدیک خودش نشاند...
بدون فاصله...
_نگاش کن مثل انار سرخ شده...
بابا انقدر خجالت نکش مثلا محرمیما!
معصومه مرتب لبهایش را به دندان میگرفت و پلک میکوبید بلکه آرام شود...
حامد فکر کرد حالش چندان طبیعی نیست!
انگار کمی از خجالت بعد از عقد فراتر است...
با اخم کمرنگی بدون آنکه لبخند از لبش بیفتد کشیده و خریدار گفت:
_چیــــه؟!
چی شده؟!
پشیمونی یا داماد به دلت نمیشینه؟!
معصومه فوری و با ترس به چشمانش زل زد...
نمیخواست حامد از او برنجد...
پس باید حرف میزد:
_نه به خدا...
اصلا مسئله تو نیستی!
+پس چی؟
#تاریکخانہ🍃
#فانوس_140
_نمیدونم چم شده...
یه لحظه هم نمیتونم از فکر مروه بیرون بیام...
همش تصویرش تو محضر جلو چشممه...
چرا این بلاها سرش اومد...
دلم نمیخواست تو روز عقدم اون حالو داشته باشه...
چرا الان نباید با ما بیاد خونه...
صدای معصومه هرلحظه بغض آلودتر میشد و اشکها به سرعت از گوشه چشمش روی روسری و دستهایش میچکیدند...
تا حامد به خودش بیاید تمام صورتش خیس شده بود...
دو دستش را دور صورت معصومه قاب کرد و با انگشتان شست اشکهایش را گرفت:
_خیلی خب حالا اینجوری گریه نکن معصومم...
در آن لحظه حتی شنیدن این ترکیب معصومم از زبان حامد هم نمیتوانست خاتمه دهنده اشکهای مواجش باشد...
حامد مانده بود این سیل را چطور مهار کند:
_تو رو خدا اینطوری اشک نریز دلم میگیره!
دیگه کاریه که شده...
مقصرشم که من و تو نیستیم...
خواهرت زن قوی و محکمیه مطمئن باش زود دوباره سرپا میشه...
ازدواج ما تو این شرایط کلی هم توی روحیه اش اثر مثبت داشت...
خودت گفتی که خودش اصرار داشته زودتر عقد کنیم...
پس ما کار بدی نکردیم درسته؟!
باهق هق گفت: خب... امروز تو محضر... ندیدیش که چطور...
و نفسش بیشتر از این یاری نکرد...
حامد کلافه دستی به موهایش کشید و با لبخندی حرصی گفت: خب حالا معصومه...
آروم باش اینجوری گریه نمن الان بریم بیرون فکر میکنن چکارت کردم!
میخوای همین امشب بابات طلاقتو بگیره؟!
بالاخره به خنده افتاد و میان اشک با صدا خندید...
حامد هم میخندید و با نوازش دستهایش سعی میکرد آرامش کند...
میان همان اشک و خنده گفت: حامد...
+آ ماشاالله بلد بودی اسم ما رو؟!
جانِ حامد...
_یه قولی بهم میدی؟!
+هر قولی بخوای میدم فقط گریه نکن دودمان ما رو به باد نده...
معصومه چند بار عمیق نفس کشید تا هم خنده و هم اشکش را مهار کند و بعد با نازی نوعروسانه گفت:
_من میخوام همیشه به خواهرم نزدیک باشم زود به زود بهش سر بزنم...
قول بده منعم نکنی!
مروه برام خیلی عزیزه...
حامد با اخمی تصنعی گفت: چرا باید منعت کنم؟!
بغض معصومه برگشت: آخه...
اون... اون نمیذاشت مروه به ما سر بزنه...
و دوباره اشکهایش راه باز کرد...
حامد که آنهمه تلاشش به باد رفته بود اینبار تصمیم گرفت از قدرت مردانه اش استفاده کند...
دستهایش را دور شانه های نحیف معصومه حلقه کرد و سرش را به سینه چسباند:
_تو منو با اون جاسوس پدرسوخته مقایسه میکنی؟!
معصومه انگار دیازپام ۱۰۰ زیر زبانش گذاشته باشند به صدای قلب حامد گوش سپرد و خجل از این مقایسه فقط گفت:
_ببخشید!
حامد باز از همان لبخندهای اطمینان بخش زد و شروع کرد خاطرات عاشقی شان را از اول مرور کردن بلکه این تصویر تلخ را از مقابل چشمان معصومه بشوید و ببرد:
_ول کن این حرفا رو...
امشب شب عقدمونه...
اصلا یادت میاد اولین باری که منو دیدی و عاشقم شدی کی بود؟!
معصومه با خشمی تصنعی مشتی حواله ی سینه اش کرد: ا... بدجنس...
من اصلا از تو خوشم نمی اومد!
حامد لبخندش را بی صدا پهن کرد...
میدید که به مطلوبش نزدیک میشود و کوه های یخ وجود معصومه کم کم میشکند...
با دست چادرش را از روی سر برداشت و سرش را بوسید:
_باشه...
ولی من یادمه...
تازه دانشگاه قبول شده بودم...
حاج آقا یه مهمونی داد شمارم دعوت کرد...
بعد از آخرین باری که قبل سن تکلیفت تو کوچه بازی کرده بودیم دیگه درست و حسابی ندیده بودمت...
فکر کنم ۱۳ یا چهارده ساله بودی...
تازه قد و قامت خانومانه پیدا کرده بودی...
معصومه از ترکیبش خندید و او اتگار تصویر همان شب مقابلش جان گرفته باشد با لبخند به نقطه نامعلومی خیره شد:
_اونقدر آروم و مغرور بودی که انگار همسن و سال خودمی...
نه به کسی نگاه میکردی نه خیلی حرف میزدی...
قل فرزانه خانوم بودی...
اونم که تازه نامزد کرده بود و با میثم بود...
تنها مونده بودی...
معصومه متعجب گفت: اون شب از من خوشت اومد؟!
اینایی که گفتی کدومش عاشق شدن داشت؟!
حامد خندید:
_معصومه ش!
و دل معصومه را با خنده اش برای بار هزارم برد...
و معصومه فکر کرد سالها قبل از آن شب...
از همان روزهایی که توی کوچه بازی میکردند و حامد توپ را با مهارت تمام دولایه میکرد و او برایش هورا میکشید عاشقش بود...
همیشه او را مرد ایده آلش دیده بود...
اما بی آنکه جمله ای به زبان بیاورد همانطور ساکت سر به سینه ی مرد ایده آلش گذاشت و گوش سپرد به او تا باز از آن روزها و حس و حالش برایش بگوید...
آنقدر بگوید و شکر در کامش بنشاند که تلخی این حالش را بروبد و آرامش کند...
بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
♥️از دلبــَرِ مـــا
نشــانــ ڪہ داڔد؟🔎
دږ خــانـہ مــهــےٖ نـهـــــان
ڪہ داڔد؟!🌙
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج⏳
╔═ 🕯🍃 ════╗
@Non_valghalam
╚════ 🍃🕯 ═╝
•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•♡•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️•°|
یک یک ز موانع همہ
در حال عبوریم
آنقدر جلو رفتہ کہ
نزدیکِ ظـهوریم...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ
♥️ سرنوشت جالب کودکی که در پیادهروی اربعین گم شد ....
#یادش_بخیر
#اربعین
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 #پیام_معنوی | امتحانهای الهی، بستری برای خودشناسی
🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ
♥️مگه میشه از این گذشت؟
🦋اشک شوق حاج آقا پناهیان
پای یک حدیث کربلایی
#یادش_بخیر
#اربعین
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ🍃 #فانوس_140 _نمیدونم چم شده... یه لحظه هم نمیتونم از فکر مروه بیرون بیام... همش تصویرش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_141
با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید...
مقابل کنسول توی راهرو ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد...
میخواست به پیشگاه معشوق که میرسد مثل همیشه خوشتیپ و دلبر باشد...
فرزانه دلش میخواست بپرد و بترساندش اما لز عواقبش ترسید!
بار قبل که از این خوشمزگی ها کرده بود برایش گران تمام شده بود...
پس منتظر ماند تا خودش سمت اتاق بیاید...
همین که میثم به طرف اتاق پا کج کرد مثلا اتفاقی از در اتاق خارج شد و مقابلش سر بلند کرد...
با لبخندی تصنعی: ا... سلام... کی اومدی؟!
میثم با لبخند نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد خبری نیست کوتاه و سریع پیشانی اش را بوسید:
_اتفاقی از اینجا رد میشدی خانوم وکیل؟!
لبخند فرزانه عمیقتر شد و چال گونه اش هم:
+جواب سلام واجبه...
_خب سلام...
معصومه خوابه؟!
+نخیر با آقا حامد بیرونه...
میثم بانمک بینی خاراند و مثلا اخم کرد:
_این حامدم چشم حاجی رو دور دیده هر روز بیرون هر شب بیرون...
باید گوششو بپیچونم اینجوری نمیشه!
فرزانه دست روی دهان گذاشت تا صدای خنده اش بلند نشود:
_نه که خودت چشمشو دور ندیدی!
حالا چون من داداش ندارم گوشتو بپیچونه میتونی راحت باشی دیگه نه؟!
میثم کنایه اش را رد کرد و زد به در دیگری:
_حاجی هم جای بابا هم داداش هم پسرخاله تم پسرعمه زا به حد کافی گوش منو پیچونده...
فرزانه وارد اتاق شد تا صدای خنده اش انسیه را از خواب بعد از ظهر بیدار نکند و میثم هم پشت سرش در را پیش کرد...
فرزانه_چقدرم که تاثیر داشته!
میثم فاتحانه خندید: حالا...
بریم؟!
_آره بابا خیلی دیر شد منتظره از کِی!
فرزانه مانتو و روسری فیروزه ای رنگش را جلوی آینه ی قدی اتاق تن میکرد و به سوالات میثم هم جواب میداد:
میثم_راستی من نبودم حاجی زنگ نزد؟!
+نه... دو روزی میشه زنگ نزده مامان نگران شده یکم...
البته باز الکی چون خودش گفت چند روزی نمیتونه خبر بده...
مامانه دیگه...
میثم قدم جلو گذاشت و سوزن را از فرزانه گرفت...
با فشار دستهای عضلانی اش او را به سمت خود چرخاند و روسری را زیر چانه اش محکم کرد...
در همان حال با لحن مظلوم و حق به جانبی خواهش کرد:
_چغلی منو به خواهرم نکنیا!
اون خودش به اندازه کافی دل مشغولی داره...
فرزانه کلافه سر تکان داد: بچه شدی؟!
مگه عقلمو از دست دادم...
از مقابل صورت خندان و نگاه پرتمنای میثم گذشت و پالتو و شال گردنش را هم تن کرد...
چادر را روی سر انداخت و گفت:
_بریم دیگه دست به سینه وایسادی که چی بشه دیر کنیم دلخور میشه...
تازه شاید با وقت دکترش تداخل پیدا کنه!
میثم با چشمهای گرد شده خندید: بابا منتظر حاضر شدن تو ام عجبا!
_خب برو ماشینو روشن کن منم میام الان!
میثم میفهمید فرزانه از چه بهانه گیر شده و درک میکرد...
بی هیچ حرفی راه افتاد سمت در:
_باشه پس من تو ماشین منتظرتم یه ربع یه بار تک میندازم یادآوری میکنم!
پ.ن: دوستان امشب مشغله ای پیش اومد و فقط همین یک پارت حاضر شد...
فردا جبرانی داریم ان شاالله🌷
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🎥 | ویدئوکلیپ زیبای "لشکرگاه بین الحرمین" 🏴 ♥️جبرئیل این روزها تو جادهی کربلاته با لباس مبدّل، خا
عاقبت یک روز،
تمام این دورےهارا
دوستۍها جبران مۍکند!
عاقبت یک روز...
من بھ تو مۍرسم♥️
#اربعین
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_141 با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید..
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_142
تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وارد اتاق شد...
از این خانه و این اتاق بیزار بود...
هربار از دیدن خواهرش اینجا و با این حال وزنه ای چند تنی رو سینه اش احساس میکرد و تا آنجا را ترک نمیکرد حالش خوب نمیشد...
ولی ناچار بود بخاطر خواهرش لبخند بزند...
باز هم از همان لبخند های زورکی به چشمهای بی فروغ خواهرش پاشید و او را در آغوش کشید...
ولی باز جای شکرش باقی بود در این یکماه و اندی خیلی بهتر شده بود...
هم راحتتر حرف میزد و هم بدون عصا راه میرفت...
هرچند کند ولی باز هم خوب بود...
هرچند همه میفهمیدند با بهتر شدن حال جسمی کم کم زخم های روحش سر باز میکنند اما بازهم از اینکه او را رو به بهبودی میدیدند خوشحال بودند...
کنارش روی صندلی نشستند و او هم روی تخت جا خوش کرد...
فرزانه چشمی به اطراف چرخاند:
_آبجی... حره کجاست نیست؟!
+نه... فرستادَمش... سر بزنه... خونه...
بیخود... اینجا مونده...
من... از پسِ... خودم... ددیگه... برمیام...
میثم با همان لبخند متظاهرانه تشویقش کرد:
_آره الحمدلله... دیگه کاملا خوب شدی!
مروه آهی کشید: کامل که... چه... عرض کنم...
بگذرریم...
خودتون.. خوبید؟... خوش.. میگذره؟
فرزانه سرش را پایین انداخت و میثم لبخند محجوبی زد:
_تو که برگردی خوشیمون تکمیل میشه...
راستی پس دیگه کی میتونی بیای خونه؟
تا کی این وضعیت ادامه داره؟!
مروه کلافه سر تکان داد:
_چه.. میدونم... ممیگن... فعلا... نمیشه...
ححاجی... میدونه... ولی... به من.. نمیگن...
میثم پشیمان از سوالش سعی کرد بحث را عوض کند:
_راستی معصومه آخرین بار کی اومد دیدنت؟
مروه هم تعمدا منحرف شد و فکر کردن به آن سوال همیشگی اش را به بعد موکول کرد:
_دیروز... با آقا... حامد... اینجا بودن...
میثم آهانی گفت و فرزانه مشغول گپ زدن با مروه شد...
آنها که رفتند خورشید در شفق به خون افتاده بود...
سرخ و بی رمق افول میکرد...
سرمای زمستان نفس های آخرش را می کشید و در همین روزهای آخر میخواست حسابی کولاک کند...
برفی که صبح تمام حیاط را پوشانده بود حالا از رد پای رفت و آمد ها و حرارت روز روی زمین ترکیب خاک و یخ ساخته بود و چندان منظره ی جالبی برای تماشا نبود...
برای همین مروه از اتاق بیرون نرفت...
همانجا پشت پرده ایستاد و خورشید سرخ را تماشا کرد...
و به انتظار حره گوشش را به کار انداخت تا صدای در زدنش زا هم از دست ندهد...
با خودش فکر کرد بی خود با غرور و بدخلقی حره را سرزنش میکند و از آنجا ماندن منع میکند...
اگر یک روز حره نباشد و مروه را با خیالاتش تنها بگذارد حتما خواهد مرد...
حسنا تنهایی مروه را خطری بزرگ تلقی میکرد برای همین خیلی زود به اتاقش رفت...
تقه ای به در زد و پرسید:
_منتطر حره ای؟!
مروه دوباره به سمت پنجره برگشت و با سرانگشت گوشه پرده ی سفید و طلاییِ حریر را به بازی گرفت...
دلش نمیخواست نیازش را ببینند ولی جای انکار هم نبود...
پس سکوت بهترین راه بود...
حسنا چند قدم نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت:
_حالا یعنی تا اون برگرده ما نمیتونیم جایگزینس باشیم؟!
مروه با لبخند کمرنگی نگاهش کرد:
_شما... این مدت... خیلی...زحمت... کشیدید...
ولی من... دیگه... بهترم...
تا کی...قراره... این وضع... ادامه... داشته باشه...
چرا... هیچکس... نمیگه... تا کی... باید اینجا... بمونم... اصلا... چرا...
حسنا متل همیشه فقط یک جمله گفت:
_دلایل مختلفی داره...
ولی فعلا نمیتونی برگردی به شهرک...
مگه اینجا چه مشکلی داره؟!
تو فرض کن اینجا خونه ته خانواده تم که بهت سر میزنن...
مروه تعادلش را از دست داد...
با لحنی تند و عصبی پرخاش کرد: تا کی؟!
تا کی باید... اینجا بمونم؟!
اینجا... خونه ی من... نیست...
من نمیخوام... صبح تا شب... یه عده... مواظبم... باشن... همه جا... تحت کنترل ... باشم...
میخوام تنها... باشم... حالم خوب نیست...
حسنا سعی میکرد آرامش کند:
_متوجهم ولی شرایط تو یکم خاصه عزیزم...
از طرفی اون آدم اعتراف کرده مجموعه تصمیم داره این بازی رو ادامه بده و اگر به مقاصدش نرسه بالاخره زهرش رو به حاج آقا میریزه و تو محتمل ترین گزینه ای...
از طرفی فعلا روند پرونده در وضع بررسی و تحقیقه و نمیخوایم کسی متوجه جاسوس بودن اون آدم بشه و خبرش بسوزه...
خصوصا توی شهرک و بین همکارای حاج آقا...
حالا به من بگو مگه مشکل اینجا چیه؟!
مروه با انگشت سرش را ماساژ میداد تا اعصابش را آرام کند...
دست خودش نبود...
بی هوا عصبی میشد....
_نمیدونم... فقط میدونم... دیگه اینجا رو... نمیتونم... تحمل کنم...
حسنا فوری سر تکان داد: باشه باشه...
من با مافوقم درباره این مسئله حرف میزنم...
اگر بشه جا به جا میشیم؟
خوبه؟...
مروه چبزی از ذهنش گذشت و با تحکم گفت:
_به جایی که... من میگم!...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️🐳|
☕️مصـرعۍ از قلـبِ مَـن
با مصرعۍ از قلـبِ تُو
☕️شاھبیتۍ مۍشـود
در دفتــرِ دیــوانـــِ عـشـ♡ـق...
#شِعْراݩہ🍭
•┈┈••✾•🍃🍧🍃•✾••┈┈•
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔗انتشار نخستینبار
♥️مکالمه بیسیم حاج قاسم سلیمانی
و محسن رضایی در آغاز عملیات کربلای ۵
#روایت_حبیب
#هفته_دفاع_مقدس_گرامی
#شهید_سلیمانی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_142 تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_143
ساعد دستش را حفاظ چشمانش کرده بود تا کمی بخوابد...
ولی موفق نمیشد...
حس میکرد اخیرا از شدت بیخوابی به بیماری خواب مبتلا شده و دیگر خوابش نمیبرد...
چشمهایش سرخ بود و متورم...
و درد از داخل کاسه هایش تا پشت سرش کشیده شده بود...
غلطی زد و بوی چرم واکس خورده ی کاناپه حالش را بهم زد...
انگار دچار سوء هاضمه هم شده بود...
با این وجود با پیشنهاد مرخصی اصلا موافق نبود...
ساکت کردن آن مغز شلوغ و پرسر و صدا سخت ترین مرحله قبل از خواب بود...
هرکس چیزی میگفت و هر آن نکته ای یادش می آمد که باید باز نیم خیز میشد و روی برگه ای یادداشتش میکرد تا از ذهنش نپرد...
تازه داشت خستگی غلبه میکرد و چشمهایش گرم میشد که در دفتر باز شد...
کلافه چشم باز کرد...
خوابیدن به او نیامده بود!
صدای یحیی باعث شد روی مبل بنشیند و با دست شقیقه هایش را ماساژ دهد:
_سلام برادر...
خداقوت...چته یتیم افتادی رو این کاناپه خب پاشو برو خونه دو روز استراحت کن داداش!
سرش را به تاج مبل تکیه داد و با ته خنده ای که چشمان سرخ و خمارش را بیشتر به رخ میکشید غر زد:
_در میدونی چیه؟!
یحیی بی توجه به کنایه اش پشت میزش روی صندلی نشست و چرخی زد:
_اگر بدونی چه خبری برات دارم اینجوری باهام برخورد نمیکنی!
عماد مقابل قیافه بی تفاوت و لج درارش نیم خیز شد:
_اگر خبرِ تعقیبِ اون دختره باشه و اینجوری با لودگی وقت کشی کرده باشی بخدا توبیخت میکنم!
یحیی فوری دست بلند کرد:
_نه بابا بشین کاری نیس خبرم!
عماد نفس حبس شده اش را سنگین بیرون داد و در جایش نشست:
+خب... بگو ببینم چی میگی؟!
_اول تو بگو باز چی گم کردی تا بهت بگم!
هوفی کشید و با دست موهای خوابیده پشت سرش را مرتب کرد:
_خودت میدونی چرا بیخود میپرسی!
دوماهه تحت نظره ولی با هیچ کی ارتباط نمیگیره...
معلوم نیس از چه طریقی مکاتبه دارن اصلا دارن ندارن...
شاید این مهره حالا حالا ها در حال عادی سازی باشه ما باید تا کی منتظر بمونیم؟!
باید دنبال یه راه دیگه باشیم...
+عماد...
من بزرگت کردم!
خجالت نمیکشی میخوای منو دور بزنی؟!
حالا گیرم خجالتم نمیکشی فکر میکنی بتونی؟!
اصلا تا اطلاع ثانوی با من صحبت نکن بیسیمم نزن!!...
بلند شد برود...
لبخند خسته ای لبهای عماد را از هم باز کرد:
_مث دختربچه ها لوسی!
چی میخواستی باشه تو که میدونی...
یحیی ملامت گرانه سرتکان داد و راهش را سمت کاناپه ی گوشه ی دفتر کج کرد...
کنارش نشست و دست روی پایش گذاشت:
_کم عقل کم خودمون دغدغه داریم که خودتو درگیر عذاب وجدان میکنی؟!
آهی کشید:
+یحیی من اونروز اشتباه کردم...
نباید میذاشتم بره...
اگر نرفته بود اون بلا سرش نمی اومد...
_چرا چرت و پرت میگی با چه بهونه ای زن مردمو نگه میداشتی! حکم داشتی مگه؟ به چه توجیهی؟
تو از کجا میدونستی همچین اتفاقی میخواد بیفته...
دلش میخواست حرفهای یحیی را بپذیرد و آرام شود ولی نمیشد...
سرش را بالا گرفت و دست راستش را زیر چانه زد:
_واقعا نمیشد حدس زد...
من فکر میکردم طرف حالا حالاها بخواد تو لاک بمونه...
یک درصدم فکر نمیکردم به این زودی بخواد عمل کنه...
اصلا فکر نمیکردم برنامه ش این باشه!
تقصیر من نبود...بود؟!
#تاریکخانہ 🍃
#فانوس_144
_دیوونه نشو...
هیچ ربطی به تو نداشت...
اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد نبینیش و حالت بد نشه...
منم خیلی ناراحتم خصوصا واسه حاج آقا...
ولی دیگه تموم شد رفت دیگه کاری بود که شد...
عماد لبخند کجی زد:
_برا من و تو تموم شد برا اون تازه شروع شده...
یحیی اخم کمرنگی نشاند روی ابروهای پهن و مشکی رنگش:
_استاد درگیر زندگی شخصیِ شخصیتها شدن...
کلافه سر تکان داد:
+جمله خودمو به خودم برنگردون یحیی...
من این دختره رو میبینم حالم بد میشه دست خودمم نیست...
عذاب وجدان مسئولیت نمیدونم چیه...
ولی حالم بد میشه!
_اینو پیش من گفتی ولی جای دیگه نگو...
دیگه واجب شد حفاظتش رو تحویل بدی بیای قشنگ این سمتِ پرونده رو این دختره تمرکز کنی!
ساعتش را باز کرد و با انگشتر عقیقش که از انگشت گش بیرون کشید روی میز جلویش رها کرد:
_همینکارم میکنم...
ولی بعد از اینکه درباره مشکل جدید تصمیم گرفتم...
_میگم یه چیزیت هست! باز چی شده؟!
+محافظش... صفا... میگه از خونه اش راضی نیست بهونه میگیره...
میگه حال روحیش مناسب نیس نباید بهش فشار بیاد...
گزارش روان پزشکشم خوندم اونم همینو میگه... میگه محیط بسته ی خونه بیشتر اذیتش میکنه!
_خب به فکر یه جای بزرگتر باش... میخوای موجودی بگیرم؟!
دکمه سر آستینش را باز کرد و آستینهایش را بالا داد:
_نه بابا درد یکی دو تا نیست که...
خودش جا پیشنهاد داده...
گفته میخوام برم روستای مادریم!
+کجا میشه؟!
مشتش را از آب پر کرد و به صورت پاشید...
یحیی فهمید تا پایان وضویش باید صبر کند...
وضو که گرفت چند دستمال از روی میز برداشت و نم صورتش را گرفت:
_یه جاییه بین رشت و انزلی...
اسمش... خشکبیجار بود انگار...!
+رو نقشه دیدیش؟!
اونجا جا دارن؟!
همانطور که دوباره دکمه های سرآستینش را می بست متعجب نگاهش کرد:
_جدی گرفتیا شدنی نیست اصلا!
فقط نمیدونم چطور از سرش بندازیم!
هی چند بار قصد کردم خودم باهاش حرف بزنم...
چون از صفا اصلا حرف شنوی نداره...
ولی نمیدونم چرا تا منو میبینه حالش بد میشه؟!
یحیی آهسته و ریز خندید:
_واقعا نمیدونی چرا؟! بالاخره یکی جرئت کرد بهت بگه چقدر غیرقابل تحملی!
سجاده از را روی فرش گوشه ی اتاق پهن کرد:
+زهرمار...
_حالا وسط بحث نماز خوندنت گرفته؟!
+کار پیش اومد عصرو نخوندم...
خوب شد اومدی یادم رفته بود!
قبل از اینکه قامت ببندد یحیی مصرانه گفت:
_ولی رفتنش فکر بدی هم نیستا...
دستهایش را که برای نیت بالا آمده بود انداخت و باز متعجب به او زل زد:
_حالت خوبه؟!
کجا بره؟
+ بابا چه فرقی میکنه تو روستا که حفاطتش راحتتره...
تازه مگه شما نمیخواید حال روحیش بهتر شه اونجا خیلی براش بهتره...
عماد نمیدانست چرا ولی موافق نبود:
_بابا دکتراشو چکار کنیم؟!
+ تا جایی که من میدونم جز روانپزشکش بقیه مراحل درمان تکمیل شده...
اونم میشه تلفنیش کرد...
مطمئن باش اونجا بودن براش از صدتا روانپزشک و قرص و دارو بهتره!
تازه خوبیش اینه تو مجبور میشی کارشو تحویل بدی راحت میشی!
با خیال راحت متمرکز میشی رو این دختره انقدرم بیخوابی نمیکشی!
نفس عمیقی کشید و بدون جواب دادن به یحیی قامت بست...
ولی بیراه هم نمیگفت!
خودش هم نمیدانست چرا موافق این جابجایی نیست...
بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍
https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗