eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
يہ مذهبـے باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن فقـط واسـہ‌ی خوشگلـے پروفـایل نیـس! باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو تـو زنـدگیش پیاده کـنہ وگرنـہ از رفـاقت چیـزی نفهمیـده‼️✋🏻 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_178 عماد_من که گفتم! +قشنگ درست و حسابی! _د
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه گوشه اتاق سجاده باز کرده مشغول نماز شب بود و حسنا دعای افتتاح را زیر لب زمزمه میکرد... چیزی به سحر نمانده بود... حره اما روی سجاده نشسته بود و به سر و صداهایی که امشب از اتاق عماد و یحیی شنیده بود فکر میکرد! قصد تجسس نداشت برای برداشتن چیزی از اتاق بیرون آمده بود که ناخواسته نام قاضیان را شنیده و میخکوب شده بود... و ناگذیر تا انتها شنیده بود... باور خواست عماد برایش سخت بود... هم ذوق زده اش کرده بود و هم نگران... اما از برخورد یحیی هم مکدر بود‌! از او انتظار نداشت عماد را بابت خواستگاری از مروه سرزنش کند. اگر چه حق با او باشد! مروه سلام نماز وتر را داد و بعد از دعای کوتاهی به طرفش سر چرخاند: _امشب چرا هی ماتت میبره... سحر شد نمیخوای نماز شب بخونی؟! حره به خودش آمد: ها؟! با دیدن چشمهای پرسش گر مروه از ترس برملا شدن این راز عجیب فوری چشم چرخاند و قیام کرد: _چرا چرا... الان میخونم... و برای فرار از هرگونه سوال و جواب احتمالی فوری قامت بست... اما در نماز هم حضور قلبی نبود... مدام فکرش به آن کلماتی که شنیده بود پر می کشید و از آینده ی نامعلوم این تصمیم غرق واهمه میشد... از طرفی گوشه ای از ذهنش درگیر ساحل بود و آن دو دوستی که معلوم نبود در دل شب چه با هم میگفتند... نگران بود یحیی موفق شود رای عماد را بزند! میدانست مروه به این راحتی تن به ازدواج نمیدهد ولی مطمئن بود تنها راه بازگرداندنش به زندگی همین است... کمی با خودش میگفت عماد مصمم تر از آن است که پا پس بکشد... و کمی میگفت حتی اگر عماد پا پس نکشد چطور میشود پیش مروه از ازدواج سخن گفت... اصلا چقدر این کار عاقلانه است با وضع جسمی مروه! خودش را سرزنش میکرد که بخاطر حال رفیقش حاضر است به چاه افتادن عماد را ببیند... نمیدانست اگر این موضوع مطرح شود باید او را از این انتخاب انذار دهد یا سکوت کند؟! مخمصه ی بدی بود... سلام آخر را با همان درگیری داد و بیش از همه از این نماز بی تمرکز و آشفته دلخور بود... با خجالت سجاده اش را جمع کرد و به قصد کمک به خاله برای انداختن سفره از اتاق بیرون رفت... ... عماد و یحیی که برگشتند عماد حرفش را به کرسی نشانده بود و وظیفه ی خواستگاری غیر مستقیم را هم به گردن یحیی انداخته بود! یحیی هم اگر چه راضی نبود ولی پذیرفته بود و از تمام این ماموریت به قول خودش غیر ممکن فقط یک چیز خاطرش را شاد میکرد و آنهم اینکه بنا بود این مطلب را با حره در میان بگذارد! عماد نمیخواست فعلا حسنا چیزی از این ماجرا بداند... صبح نه چندان زودی که از خواب بیدار شد عماد ماموریتش را به او یادآوری کرد و او هم ناچار به دنبالش روان شد... از اتاق بیرون زد و توی حیاط سرسبز خانه مشغول قدم زدن شد... در ذهنش دنبال بهانه ای برای هم کلام شدن با حره بود... بهانه ای که شک برانگیز نباشد... وقتی از فکر کردن به نتیجه ای نرسید ناچار زیر سایه درخت فندق روی تخته سنگی نشست و نگاهی به اطراف حیاط انداخت... خانوم خاله را دید که سبد به دست در حال خروج از خانه است اما قبل از اینکه گالش هایش را به پا کند حره از در بیرون زد و با اصرار گفت: ^خاله به خدا من بیکارم بذار من سیر بچینم با این کمردردت نرو باغ تورو خدا... خاله با حسرت گفت: _مو که روزه نتانم بیگیرم کُر... خودم واچینم تو خشکِ دهن سیر واچینی مگه مو خودم بمرمدم؟! حره با زور و لبخند سبد را از دستش بیرون کشید: _خاله جون من رومو زمین ننداز حوصله م سر رفته بذار برم... خاله ناچار رضایت داد و برگشت داخل و حره راه باغ را پیش گرفت... دلش میخواست به بهانه کار هم که شده از فکر و خیال فرار کند... از گوشه چشم یحیی را پای درخت میدید اما توجهی نکرد... دلخور بود... سر شب هم اگر بابت سر درآوردن از حالش نبود با او همکلام نمیشد... یحیی اما خوشحال از اینکه فرصت مناسب دست داده از جا بلند شد و پشت سرش وارد باغ شد... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
مرا که رانده شدم از بهشت، برگردان که تو پناه من هستی به بی‌پناهی‌ها... ‌ السَّلامُ عَلَيكَ أيُّهَا الإمامُ الرَّئوف http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
اگر می‌خواهید تاثیرگذار باشید اگر می‌خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم..:) http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
‌ بِہ رودے خُشڪ مےمانَم ڪِہ جـا ماندَبه‌ست اَز دَریا...🥺💔 ‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | اثر ابدی امتحانات الهی 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdel http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_179 مروه گوشه اتاق سجاده باز کرده مشغول نما
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حره متوجه صدای خش خش قدمهایش روی علف های هرز میشد و تپش قلبش دوچندان شده بود اما کماکان ادامه میداد... تا اینکه به محوطه بوته های سیر رسید و سبدش را روی برگهایش رها کرد... چاقو را به دست گرفت و روی زانو خم شد تا چند بوته سیر برای باقالی قاتوق سحر امشب بچیند که صدای یحیی با اینکه هر آن منتظرش بود غافلگیرش کرد... ناچار نگاهش را از بوته های سیر گرفت و به یحیی داد... مجبور بود بایستد: _سلام... شما اینجا چکار میکنید؟! یحیی با سر پایین و خجول گفت: _ببخشید که مزاحمتون شدم... عرض مهمی بود که نمیخواستم کسی بشنوه! حره با اینکه میدانست مطلب چیست ابروان مشکی اش را در هم کشید و پرسید: _چه مطلبیه که شما باید به من بگید و کسی نباید بدونه؟! یحیی کمی اطراف را پایید و برای اینکه خیالش را راحت کند گفت: _درباره خانوم قاضیانه... حره گره ابروانش را باز نکرد: _چه مطلبی! چرا به خانوم صفا نمیگید؟! +چون... چون نمیخوایم ایشون بدونن... لطفا شما هم چیزی نگید... _نمیخواید؟ یعنی شما و کی؟ +آقای عضدی... _بسیارخب... حالا مطلبتون چیه... برای یحیی گفتنش سخت بود... یعنی هنوز به عاقلانه بودن کارش ایمان نداشت... ناخودآگاه خواست قدمی به جلو بردارد که این راز مگو را آهسته تر بر زبان بیاورد که حره منعش کرد: _زیر پاتون بوته هست... لطفا پاتون رو احتیاط بگذارید زمین... یحیی ببخشیدی گفت و چون وقتی برای تلف کردن نداشت ناچار به زبان آمد: _راستش من مامورم به پیغام بدم... +چه پیغامی؟ _پیغامِ... خواستگاری... حره کاملا سوری چشم دراند: _خواستگاری؟! خواستگاری کی از کی؟! یحیی فوری گفت: _یه بنده خدایی از من خواستن از شما خانوم قاضیان رو خواستگاری کنم! حره باز چشم دراند: _خانوم قاضیان رو؟! از من؟! کی ان این بنده خدا که شرایط خانوم قاضیان رو نمیدونن؟! یحیی به تاسف سری تکان داد: _چرا اتفاقا میدونن... خوبم میدونن... مشکلی هم ندارن علی الظاهر... +نگفتید کی هستن ایشون؟ _آقای... عضدی! چند ثانیه به سکوت گذشت و یحیی پیش قدم شد: _البته ما از شما نمیخوایم الان با ایشون درمیون بگذارید... درواقع ما بیشتر میخوایم از شما جویا بشیم که به نظرتون ایشون الان شرایط مطرح کردن چنین درخواستی رو دارن؟! حره پوزخندی زد: _در اونصورت بایی همون جوابی رو بدم که شما دوست دارید بشنوید! یحیی با تعجب سر بلند کرد اما همین که چشمش در چشمان سیاهش نشست دوباره سر به زیر انداخت و پرسید: _منظورتون چیه؟! +کاملا واضحه که شما موافق این تصمیم رفیقتون نیستید و از سر ناچاری اینجایید... منم جواب باب میل شما رو بهتون میدم... نه... خانوم قاضیان حالا حالا ها آمادگی پذیرش چنین درخواستی رو ندارن... حتی شنیدنش رو... پس خواهشا به هیچ وجه با خودشون یا کس دیگه به طوری که به گوششون برسه یا سر زبونا بیفته مطرحش نکنید! از دوستتون هم بخواید این ماجرا رو فراموش کنه... اگر چه این جواب همان جوابی بود که یحیی دوست داشت بشنود عما لحن حره طوری بود که نگران بود به او برخورده باشد پس ناچار به توضیح شد: _اینطور نیست که شما فکر میکنید دوست من از این بابت مصممه چون برای انتخابش دلیل داره و من هم به نظرش احترام میگذارم... از شما هم خواهش میکنم یکم جدی تر به این ماجرا فکر کنید و بعد جواب بدید... دیگر منتظر جواب حره نشد و با ببخشیدی از باغ بیرون رفت... و حره را با سردگمی رها کرد... باید بجای مروه تصمیم میگرفت؟! یا او را با این اتفاق عجیب و جدیی مواجه میکرد و خطراتش را به جان میخرید؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
ٺو♡︎➪... قافیہ‌اے براے هر بیٺ از شعرمے ..☔️ نباشے ابیاٺ اشعارم ڪہ هیچ ..! بے ٺو ، من ٺمامِ جهانم بےمعنےسٺ!💜🔗📋 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ عشق یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت.. http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بی‌شک شهادت زیباترین کلمه در زندگی هرکسی میتواند باشد..:) http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
وَ أنا لا احبٰڪ فقط ولڪني أؤمـن بِڪ ڪما یؤمـٰن الاصیل بالوطٰن..🌿 مـن تنهٰا عاشق |تُ| نیستٰمـ مـن بہ تو مومنٰمـ همانطـور ڪہ انسان با اصـل و نسٰب بہ وطن ایمٰان دارد..♡! °🖊° °🎬° http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💕 ما گرد و غبارے هستیم ڪہ خود را بر عبایت مے چسبانیم! http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💙 خدایا! قلب مرا پر از عشق خودت کن...🍀 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨🚨🚨 دوستان امشب متاسفانه پارت نرسیده ان شاالله فردا دو پارت جبرانی خواهیم داشت♥️🍃 🚨🚨🚨🚨🚨
حُسنا یہ پزشکه کہ در جریان سفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشوند. هر دو باید اسارت و فراق رو تحمل کنند. داستانے لبریز از عشق و غیرت سرزمینمان ایران🇮🇷 در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_180 حره متوجه صدای خش خش قدمهایش روی علف ه
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 عماد منتظر بازگشت یحیی طول اتاق کوچکش را طی میکرد... در چوبی کع پر سر و صدا روی پاشنه چرخید بلافاصله جلو رفت و مضطرب پرسید: _چی شد گفتی؟! یحیی گرفته سر تکان داد و گوشه اتاق خزید... عماد مقابلش روی زمین نشست و کلافه گفت: _چرا سرتکون میدی قشنگ بگو ببینم چی گفتی چی شنیدی؟! +چی بگم! خیرت که به ما نمیرسه... از قبل این عشق افلاطونی جنابعالی کاسه کوزه ما باید بهم بخوره فقط! _چی میگی مثل حرف بزن بفهمم چی شده! +هیچی... خانوم نه تنها به جنابعالی جواب رد داد! بلکه برا منم خط و نشون کشید! عماد اگر چه حالش گرفته شده بود خودش را از تک و تا نینداخت: _من که از ایشون جواب نمیخوام... خودش باید جواب منو بده... گفتم اون بهش بگه بهتره... حالا که نمیخواد کمک کنه خودم میگم زبون لازم ندارم... یحیی مچ دستش را چسبید: _کجا؟ گفت به هیچ وجه خودتون چیزی بهش نگید... ممکنه اتفاق بدتری بیفته... عماد دندون رو جیگر بزار از طریق خانوم احمدی پیش بری بهتره... حالا من دوباره ازش خواستم بهش فکر کنه و یه راه معقول پیشنهاد بده... بعدا دوباره باهاش حرف میزنیم... ولی اگر الان بری سراغ خودش همه چی خراب میشه هم برا تو هم برا من! عماد گرفته به دیوار تکیه داد: _تو ام که فقط به فکر خودتی! یحیی سری تکان داد و لبخند زد: _نمکم بگیردت! بخاطر خودت میگم مجنون... اینجوری بی مقدمه بهش بگی بدترین اتفاق ممکن میفته... عقلت رو از دست دادی؟! نفس عمیقی کشید: _میگی چقدر صبر کنم؟ +والا این راهی که تو انتخاب کردی صبر ایوب میطلبه! تو که گفتی بهش فکر کردم و آماده سختی هاش هستم؟! عماد حوصله سرزنش شنیدن نداشت... دست به زانو گذاشت و از جا بلند شد... یحیی نگاهش را بالا کشید: _کجا؟! بی حوصله لب زد: _بیرون... قبل از اینکه از در خارج شود یحیی به زبان آمد: _با دکترش مشورت کن... ضمنا به نظرم... به خانوم صفا بگیم بد نباشه... ازش بخواه با کسی درمیون نذاره... میتونه کمک کنه... عماد سری تکان داد و بیرون زد: بهش فکر میکنم! اگر چه بسیار سریع از حیاط عبور کرد و راه دریا پیش گرفت رفتنش از دید حره که هنوز توی باغ سرگردان ایستاده بود و هنوز از پس چیدن چند بوته سیر برنیامده بود پنهان نماند... دل حره میرفت برای سر و سامان گرفتن مروه ولی... میدانست آرزوی محالی ست... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ با سلام و احترام خدمت دوستان عزیزانی که درخواست مطالعه هر کدام از آثار تکمیل شده خانم ش
: سلام اهالی دو تا خبر خیلی خوب براتون دارم اول اینکه الحمدلله پرپرواز ۱ ویراستاری شد و مراحل چاپش شروع شده اما خبر خوش دوم اینکه به سبب درخواست های مکرر اعضا؛ تصمیم گرفتم یک بار دیگه رمانهای قدیمی رو رایگان منتشر کنم😍 پرپرواز ۲ (به همراه خلاصه جلد اول) غریب آشنا و حنانه هر سه رو در سه تا از کانالهامون مجددا رایگان تقدیمتون میکنیم و کمافی السابق اگر کسی قصد خوندن رمان کامل رو یکجا داره میتونه به صورت حق عضویتی دریافت کنه... @roshanayi رمان پرپرواز ۲💜 اینجا تقدیمتون میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 رمان 🍂غریب آشنا اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 و رمان ♥️ اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb برای آخرین بار رمانها رایگان تقدیمتون میشه اگر کسی تمایل به خوندنشون داره آخرین فرصته👆🏻🦋
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_181 عماد منتظر بازگشت یحیی طول اتاق کوچکش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 بعد از سحری دوباره سجاده باز کرده بود تا دعا کند... سحر را بی نهایت دوست داشت... رازی داشت که آن را حس میکرد اما فهم نه... نمیدانست دقیقا چیست اما میفهمید چیزی دارد که در باقی ساعتها پیدا نمیشود... بعد از آخرین دعا چشمانش را بست و دم عمیقی از هوای صبح گرفت... همزمان با بازدمش صدای اذان از دور شنیده شد... لبخندی زد و چشم باز کرد... حالش بهتر بود... خیلی بهتر از قبل... این روزها و شبها حالش را خوب کرده بودند... حره هم این را حس میکرد... اما میدانست این حال خوس به حدی نیست که او را آماده درخواستی که از صبح درفکرش بود آماده کرده باشد... حتی ابا داشت بیان چنین مطلبی همین حال خوشش را هم سلب کند... اما راضی نمیشد بجای او تصمیم بگیرد... اگر چه با اطمینان به یحیی از قول او جواب رد داده بود اما از درون مستاصل بود... با احتیاط کنارش نشست و با لبخند به لبخندش خیره شد: _چیه؟ میخندی؟! مروه هیسی کشید و چشمهایش را بست تا دقیقتر بشنود... چند دقیقه بعد چشم و زبان باز کرد: _هیچ صدایی رو به اندازه صدای اذان دم صبح وقتی توی هوا میپیچه و از دور به گوش میرسه دوست ندارم... انگار تمام سلولهاس بدنت با این صدا کوک میشن... حره جملات را با احتیاط در ذهنش حلاجی میکرد: _آره... واقعا خیلی خوبه... میگم... فرزانه چطوره؟! +خوبه الحمدلله... من که نمیتونم براش کاری بکنم... ولی مامانش هست مراقبشه خیالم راحته... سری تکان داد: _الحمدلله که رفتن سر خونه زندگی خودشون... کی بشه حامد و معصومه هم برن خونه خودشون خیالمون راحت شه! مروه با ذوق لبخندی زد: _ان شاالله... ولی بعدش دیگه نوبت خودته... لبخند خجولی زد: _من که خیالم راحته حالاحالا ها خبری نمیشه... یعنی... نمیدانست جمله بعدی را چطور بگوید که کمترین تنش را ایجاد کند: _من دلم میخواد پیش تو بمونم... مروه اخمی کرد: _دیوونه شدی؟ تا کی میتونی پیش من بمونی؟ لگد به بخت خودت بزنی بخاطر من؟ یه کاری نکن بفرستمت تهران! تا همین حالاشم زیادی زحمت کشیدی دیگه وقتشه که... حره از ترس منحرف شدن بحث کلامش را قطع کرد: _ول کن منو... خودتو بچسب... مروه لبهایش را به نشانه تعجب بالا داد: _چه فکری؟! +خب... خب منظورم اینه که... تا کی میتونی تنها بمونی... _نگران تنهایی من نباش تو ازدواج کنی من تنها نمیشم... +گفتم که اصلا بحث من نیست... من دارم راجع به تو حرف میزنم... چشمان مروه هر لحظه گردتر میشد: _منظورت چیه؟! +خب.. خب منظورم اینه که.. حالا که الحمدلله حالت بهتر شده... اگر موقعیتی پیش بیاد که... بتونی ازدواج... مروه با بهت ایستاد و تقریبا داد زد: _میفهمی چی داری میگی؟! حره با ترس آب دهانش را فرو داد: _چی گفتم مگه؟! قبا از اینکه مروه با آن صورت برافروخته و چشمان لرزان زبان باز کند حسنا از پله ها بالا آمد: _نماز نمیخونید؟! مروه با دیدن حسنا صدایش را در گلو کشید و غرید: _دیگه چنین چیزی از دهنت نشنوم... و با همان خاطر مکدر قامت بست... حره مضطرب لب به دندان گرفت و به تاسف سر تکان داد... حدس میزد به چنین مانع سخت و غیرقابل نفوذی برخورد کند... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
و قاف؛ حرفِ‌اول‌عـشق‌است ! آنجا‌که‌نامِ‌تو، آغاز‌می‌شود (: ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7