eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشمان مروه چهارتا شد... اما پیش از آنکه سوالی بپرسد خودش جواب داد... کوتاه و صریح: _اون دختری که ما دنبالشیم... الان اینجاست... دو تا کوچه بالاتر ویلا اجاره کرده... منم موظفم جایی باشم که اون هست... ببخشید که ناچارید تحمل کنید! کلامش پر از کنایه بود و قلب مروه را به درد می آورد... شاید برای فرار از همین تلخی کنجکاوی کرد: _خب موضوع چیه؟ برای چی اومده اینجا؟! اصلا هدفش چیه؟! عماد بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت تا حسنا سیر تا پیازِ ماجرا را برای مروه و حره شرح دهد... توضیحات حسنا که به پایان رسید مروه لب به دندان گرفت: _خب حالا ما باید چکار کنیم؟! +باید منتظر واکنشش باشیم... فعلا بعید میدونم قصد صدمه زدن داشته باشه... باید اجازه بدیم تورش رو پهن کنه... هیچ کدوم از آقایون نباید دیده بشن... از این به بعد هرجا میری من باید حتما همراهت باشم... هرجا... بدون هماهنگی من از اتاقت هم نباید بیرون بری... اون لجبازی های قبلی تعطیل... متوجه شدی؟! مروه سرتکان داد و حسنا ادامه داد: _ممکنه به عنوان یه مسافر بخواد بهت نزدیک بشه و ارتباط برقرار کنه... تو هم باید بهش اجازه بدی... باهاش پیش بری و هر اطلاعاتی میخواد با احتیاط طوری که شک برانگیز نباشه بهش بدی... بجز حضور تیم حفاظتت اینجا... اگرم از ما پرسید هر دو رفیقت هستیم... من دوستتم که از قضا روانشناستم هستم... حله؟! مروه کمی گنگ سرتکان داد اما حره با اضطراب گفت: _نکنه خطرناک باشه؟ یه وقت بلایی سر مروه نیاره؟ +گفتم که اون دنبال یه سری موارد خاصه و تا بهش نرسه کاری نمیکنه... تگران نباشید اوضاع تحت کنترله... شما فقط بدون هماهنگی کاری نکنید... حره به شدت نگران بود اما برای مروه اهمیت چندانی نداشت... بلایایی که از سر گذرانده بود ترس از مرگ و درد را به واژه ای مضحک در نظرش مبدل ساخته بود... چیزی که او را نگران میکرد و به ترس می انداخت حضور دوباره کسی که با انکار بیرونش کرده بود در چند قدمی اش بود... کسی که وجودش پر از هیجان و ناشناخته بود و درکش سخت... حره و حسنا درحال گفتگو حول فرانک و طرحش بودند اما مروه در رفتار چند دقیقه قبل عماد جامانده بود و مدام حرکات و حالاتش را مرور میکرد بلکه به درونش راهی ببرد... بلکه بفهمد حالا نظرش درمورد او چیست... کنایه لحنش میگفت بجای محبت کینه درون قلبش جاخوش کرده... اما چشم های روشنش؛ و نگاهی که میدزدید حرفهای دیگری برای گفتن داشت... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
بِـه دُنْـبـٰال تُ مـی‌گَـــرْدَمْ نِــمــی یـٰابَـم نِشـٰانَــتْ را 💔 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
85457da75f-5db456c57a1ed80f008db8a0.mp3
1.43M
📢| ♥️چرا پیامبر(ص) هر هفته پرونده اعمال ما را نگاه می‌کنند؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••🎈•• سلام می دهم دلخوشم که فرمودید: هر آنکه در دل خود یاد ماست زائر ماست... ♥️🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚨🚨🚨 دوستان امشب پارت نرسیده... ان شاالله فردا پارتهای جبرانی تقدیمتون میشه♥️🙏🍃 🚨🚨🚨
----√♥️√---- بیا که خیری ازین زندگی نمی‌بینم که لحظه‌لحظه‌ی عمرم پر از پریشانی‌ست ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
••• 👣 دل را چو انار ترش و شیرین خون بستہ و دانہ دانہ دیدم♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋 مسٺ خیال را بھ وصال احتیاج نیسٺ...! ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️ هرگز بہ غیرجانان ما جان نمۍفروشیم جان مۍدهیم اما جانان نمۍفروشیم... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. من از دسـت رفتہ‌ام... یڪ روز مــرا بہ خودت برگـردان♡ 🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. . تسلّۍ میدهۍ خود را کہ شاید قسمتت ‌دوریسٺ ولے گرماےِ تبش ‌هرگز نمۍمیرد :)♥️ . . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_196 چشمان مروه چهارتا شد... اما پیش از آنک
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 اینبار کنار دریا هم بی حوصله بود... حالش از دیدن کسی چون او به هم میخورد و ناچار بود این تهوع را کنترل کند... اما این تمام ماجرا نبود... علاوه بر چشم پوشی از نفرت ناچار بود اظهار دوستی هم بکند! و این حالش را بدکرده بود... حسنا کنارش ایستاد و رو به دریا بازوهایش را بغل گرفت... آهسته لب زد: _میبینیش؟ مروه بی انکه به سر یا مردمکهای چشمش تکانی بدهد تایید کرد: _آره... همون مانتوی مغز پسته ای دیگه؟ +خودشه... اونقدر موند تا ساحل خلوت شه... فکر کنم میخواد بیاد سراغت... یادت نره چیا بهت گفتم... مواظب خودت باش من دیگه باید برم.... میرم خونه پیش حره... نگران نباش عضدی همین دور و براست... دستی به بازویش زد و از او فاصله گرفت... و مروه برای آمادگی بیشتر چشمهایش را بست و چند نفس عمیق کشید... اضطراب عماد از مروه بیشتر بود... با احتیاط تمام تک تک حرکات فرانک را که حالا کم کم به مروه نزدیک میشد زیر نظر گرفته بود و حتی لحظه ای دستش از روی قبضه ی کلتش عقب نشینی نمیکرد... اگر چه نه شواهد پرونده و نه شم خودش خطری حس نمیکرد اما چشمش از حادثه ی قبلی ترسیده بود... و مروه... البته که مروه برایش با تمام سوژه های دنیا فرق داشت... فرانک به چند قدمی مروه رسیده بود اما چشمهای مروه هنوز بسته بود... فرانک آهسته صدا زد: _ببخشید خانوم... مروه پلک باز کرد و نگاهش به پشت سر کشیده شد... تلاش کرد اثری از خشم یا سردی در نگاهش نباشد: _سلام... جانم امری بود؟ لبخندی لبهای رژکشیده و مات فرزانه را از هم باز کرد: _ببخشید... سیگار دارید؟ لبخند کجی صورت مروه را پر کرد: _بهم میاد سیگاری باشم؟ فرانک تصنعی خندید: نه البته بهتون نمیاد! اما خب زورم میومد تا ویلا برگردم گفتم شانسم رو امتحان کنم... ببخشید... با ناامیدی پا کج کرد که فاصله بگیرد اما مروه با خود گفت بهتر است راه را برایش هموار کند... پس پرسید: _با این سن کم حیف نیست ریه تون رو از بین ببرید؟! فرانک با لبخندی ایستاد و سر تکان داد: _چرا حیفه... اما خب... وقتی آدم هزارتا گیر و گرفتاری و بدبختی داشته باشه... ناچاره خودش رو سرگرم کنه دیگه! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 مروه کماکان به کوچه دادن ادامه داد: _هر مشکلی هم باشه با توکل و تلاش حل میشه... حیفه بخواید به خودتون صدمه بزنید... شما سالمید چرا اصرار دارید خودتونو بیمار کنید؟! فرانک سرحال بود اما تلاش میکرد درهم به نظر برسد... یک قدم دیگر برداشت و شانه به شانه مروه به دریا خیره شد: _چی بگم... شاید من به اندازه شما آدم قوی و محکمی نباشم... من توکل و اینطور کارا رو بلد نیستم... امیدوار بود کلکش بگیرد و ترحم مروه را جلب کند تا با یک جلسه وعظ طولانی رشته آشناییشان گره بخورد اما مروه کوتاه و بی پرده گفت: _بلد بودن نمیخواد... بسپرید به خدا و تلاش کنید... + آخه... من رابطه ام با خدا چندان جالب نیست... شایدم دلیل اینکه این حرفا رو به شما میزنم همین باشه... شاید احساس نیاز میکنم... دلم میخواد کسی کمکم کنه... راستش من همیشه به آدمایی مثل شما غبطه میخورم... شما همیشه امیدوارید در بدترین شرایط! راستی وقتی از سلامتی حرف میزدید یه حسرتی توی صداتون بود... نکنه خدای نکرده بیمارید؟! به خیال خودش به حد کافی مروه را کنجکاو کرده بود و حالا وقت اطلاعات گرفتن و صمیمی شدن بود... مروه هم موافق این مسیر بود: _چی بگم... فقط کسی مثل من قدر سلامتی و عافیت رو میدونه! +چطور؟! مروه به توصیه حسنا سعی کرد کمی مخفی کاری کند: _خب من اتفاقات خیلی سختی رو از سر گذروندم... اونقدر سخت که مطمئنم شما که از روزگار گله میکنی هرگز اون سختی ها رو ندیدی و نمیشناسی... +ببخشید میدونم فضولیه ولی میتونم بپرسم موضوع چیه؟! مروه اخم کم رنگی روی پیشانی نشاند: _ببخشید نمیتونم بیشتر از این توضیحی بدم... امیدوارم تعطیلات خوبی داشته باشید... من دیگه باید برم... با اجازتون... فرانک در شوک این خداحافظی ناگهانی فقط گفت: +دیدن شما خیلی بهم آرامش داد... من یه چند روزی اینجا هستم... میتونیم باز همو ببینیم؟ مروه با لبخند از او دور شد: _من بیشتر اوقات کنار ساحلم... اگر خواستی میتونی بیای پیشم... فعلا... و به طرف کوچه راه افتاد... وقتی از کنار باغ ابتدای کوچه رد میشد سایه عماد را دید اما اعتنایی نکرد... البته این بی اعتنایی در ظاهر بود نه در باطن... باطنش تماما درگیر او بود بی آنکه بخواهد... از این حس که نمیتوانست از آن فرار کند احساس گناه میکرد... جمع اضداد آزارش میداد... از طرفی مطمئن بود هرگز نمیتواند جسم هیچ مردی را کنار خود تحمل کند... این توان را در خود نمیدید... و از طرفی به وجود عماد بی اندازه کشش داشت... دلش میخواست او را دوست داشته باشد اما از دور! کاش میشد! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 حسنا خیلی زود ریز و درشت مکالمه کوتاه و به ظاهر ساده ی آن دو را از زیر زبان مروه بیرون کشید و بعد از حلاجی گزارشش را نوشت... بعد هم برای قرار بعدی توضیحات ضمنی را به مروه داد... تمام خانه در سکوت و اضطراب منتظر صبح بودند... همه برای خاتمه دادن به این وضع عجله داشتند اما شتاب را جایز نمیدیدند... کوچکترین عجله ای میتوانست شاخکها را حساس کند... اینبار مروه به همراه حره خودش را به ساحل رساند... صبح خیلی زود... سپیده تازه دمیده بود و هوا خنکی خودش را داشت... حره با احتیاط دور و برش را زیر نظر داشت و از هیجان ناخنهایش را کف دستهایش فرو میکرد... مروه نگاه بی تفاوتی به هیجانش کرد: _چته؟ ترسیدی؟! لبخندی عصبی صورتش را پر کرد: _من از چی باید بترسم! فقط دوست دارم بدونم این بازی بی مزه کی تموم میشه... +ولی برای من جالب شده... بدم نمیاد یکم بیشتر طول بکشه! حداقل یکم سرم گرم میشه!!... پیش از آنکه حره جوابی بدهد شبح فرانک را از دور دید که از چند کوچه آنطرف تر وارد ساحل شد... نگاهش را به دریا داد و آهسته گفت: _اومد... اگر اومد جلو و خواست حرفی بزنه من حرفمو میزنم و برمیگردم ویلا... مروه بی هیچ کلامی سر تکان داد و تا نزدیک شدن فرانک سکوت حاکم شد... طولی نکشید که صدای شاد و بلند فرانک سکوت را شکست: _سلااام... صیحتون بخیر... مروه با لبخند سلام کرد و دستش را که دراز شده بود فشرد: _سلام... پس توهم سحرخیزی! همانطور که با حره هم دست میداد چشمکی زد: _نه همیشه ولی هوای اینجا خیلی خوبه... آدم حیفش میاد بخوابه... حره اظهار بی اطلاعی کرد: _مروه جان نگفتی رفیق پیدا کردی! مروه سری تکان داد: ‌+پیش نیومد... البته من هنوز اسمشونم نمیدونم ولی... یه بار همو دیدیم اینجا... فرانک با لبخند مثلا خجولی گفت: _شرمنده من خودمو معرفی نکردم... طنازم... شما اسمتون.. مروه ست درسته؟ همین اسمو صدا کرد دوستتون الان... +بله... _و شما؟... حره با غیضی که پنهان میکرد جواب داد: _حره... چه اسمای جالبی خیلی روتین نیستش... به نظر میاد از خانواده خاصی باشید؟! حره چشم تنگ کرد: چطور؟ _هیچی همینطوری! شما از کی اینجایید؟! مروه جواب داد: _خیلی وقته... خونه ی خاله ی مادرم اینجاست... برای تمدد اعصاب اومدم یکی دوماهی میشه... دوستامم باهام اومدن که تنها نباشم... +آها... چرا تمدد اعصاب؟! البته ببخشید یادم نبود... گفتی نمیتونی توضیح بدی!! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با خنده و ناز این جملات را ادا میکرد و حرص حره را در می آورد... کلافه از او دستی درون جیب مانتوی نخی اش برد و آخی گفت: _مروه من گوشیمو جا گذاشتم... الان باید زنگ بزنم به حامد نگران میشه... قرار بود امروز بهش خبر بدم که بالاخره کی میتونه بیاد دنبالمون... همون تاریخی که دیشب توافق کردیم خوبه دیگه؟! این مکالمه ساختگی را عمدا و برای تحریک فرانک مطرح کرد و مروه هم خیلی راحت جوابش را داد: _آره خوبه... فقط بگو به حاجی چیزی نگه میخوام سورپرایزش کنم... +باشه... حره که دور شد فرانک با ابروهای بلند شده و لبخندی کمرنگ گفت: _ماشاالله چقدر مشکوکید شما آدم کنجکاو میشه سر از کارتون دربیاره... میخوای برگردی؟! +آره دیگه تا کی بمونم... هرچند هنوز حالم خوب نشده ولی... دل خانواده م هم برام تنگ شده... نمیتونم بیشتر از این بمونم... فرانک که میدانست باید قبل از رفتن او از اینجا کار را تمام کند تصمیم گرفت گامهای بعدی را با سرعت بیشتری بردارد: _خانواده ت یعنی همسرت؟ بچه هم داری؟! لبخند تلخی صورت مروه را پر کرد: _بچه؟! نه ندارم... منظورم پدر و مادرم بودن... +آها... یعنی ازدواج نکردی تاحالا؟! _چرا... جدا شدم... _آخی متاسفم... برای همین حالت خوب نیست؟! امیدوارم زودتر حالت خوب بشه... +ممنون ولی... خیلی فراتر از این حرفهاست... خب بگذریم... طناز خانوم شما تا کی هستی؟! _من که دلم میخواد هرچی بیشتر بمونم ولی بعید میدونم بیشتر از دو سه روز بشه... باید برگردم سر کارم... +آها... خب به سلامتی... امیدوارم خوش بگذره... دیگر کنجکاوی نکرد تا فرانک ناچار به گره زدن دوباره رشته کلام شد: _بعید میدونم خوش بگذره! حال منم مثل تو بده برای همین اومدم اینجا ولی... بعید میدونم نه اینجا و نه هیچ جای دیگه آروم بشم... تو دیروز گفتی مشکلات تو رو من تجربه نکردم ولی اشتباه میکنی... مشکلات من قابل قیاس با تو نیست... مروه حس کرد حالا کمی کنجکاوی بد نیست: _منظورت چیه؟ پوزخندی صورت فرانک را پر کرد: +تو از اینکه جدا شدی حالا به هر دلیلی احساس شکست میکنی و فکر میکنی بدترین بلای دنیا به سرت اومده ولی بلایی که سر من اومده رو حتی نمیتونی تصور کنی... مروه نگاهش را به دریا داد و لب باز کرد: _انقدر راحت قضاوت نکن... تو از کجا میدونی مشکل من دقیقا چیه... +مشکلت هر چی که باشه مطمئنم از مشکل من بزرگتر نیست! _چطور انقدر با اطمینان اینو میگی؟! حالا زمان مناسبی بود تا قطرات اشک از چشمهای فرانک فواره بزند: _چون... چون... هق هق صدایش کلامش را متوقف کرد و مروه را ناچار کرد در آغوشش بگیرد... چند قدم آنطرف تر عماد از اینهمه نزدیکی اسپند روی آتش شده بود و مدام زیر لب غر میزد: _ازش فاصله بگیر... زودتر ازش فاصله بگیر!!! با بیسیم رو به حسنا که از پنجره اتاق با خودخوری صحنه را نظاره میکرد توپید: _مگه بهش نگفته بودید بهش نزدیک نشه؟ +چرا گفته بودم... دیدید که خودش سرش رو روی شونه اش گذاشت... اگر پسش میزد شک برانگیز بود... نمیدونم چرا داره آبغوره میگیره! صلاح نیست دخالت کنم لطفا یکم تحمل کنید... عماد پلک بست و به زحمت باز کرد تا هیچ لحظه ای را از دست ندهد... فرانک با همان هق هق در صدا زبان گشود: +من... من دارم دیوونه میشم... مروه_تو حالت خوب نیس عزیزم... میخوای حرف نزنی؟! +نه... نه... دیگه نمیتونم ساکت بمونم... باید با یکی حرف بزنم... یکی که منو نشناسه... باید خودمو سبک کنم... خسته شدم از اینهمه ترس... ازت خواهش میکنم به حرفهام گوش کن... مروه دست روی شانه هایش گذاشت و کمی فاصله گرفت: _باشه عزیزم... گوش میکنم... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/14094 🌙رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/23403 ☕️گروه نقد و بررسی رمان👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_200 با خنده و ناز این جملات را ادا میکرد و
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 فرانک با رعشه ای که از فرط طبیعی بودن میشد به تصنعی بودنش شک کرد دستان مروه را گرفت و خودش را تا کنار زیر اندازی که همیشه پهن بود کشاند... وقتی کنار مروه رها شد زبان روی لب کشید و با استرس گفت: _من... نمیدونم چرا میخوام راز مگوی زندگیم رو به تو بگم... تویی که اصلا نمیشناسمت... شاید دلیلش همینه... چون میخوام دردمو به یه غریبه بگم... بعد از اینهمه سال احساس خفگی میکنم... دلم میخواد یکی برام دل بسوزونه... یکی باهام همدردی کنه حتی اگر کاری از دستش برنیاد! مروه دربرابر ناله های پر از حرارت و همراه با اشکش تنها سر تکان میداد و او پیش میرفت: _من الان سی و چهار سالمه... اما هنوز ازدواج نکردم... مروه سرتکان داد: _خب ان شاالله به سلامتی مورد مناسبت رو پیدا میکنی و... با بغضی که به صدایش مظلومیت میداد کلامش را قطع کرد: _نمیتونم... من نمیتونم هیچ وقت ازدواج کنم! مروه منتظر ماند تا ادامه نمایش را ببیند و او هنرمندانه به کارش ادامه داد: _من... پدرم رو زود از دست دادم با مادرم زندگی میکنم.. از بیست و سه سالگی ناچار بودم کار کنم... هرکاری که بشه... بعد از کلی گشتن و گشتن یه شرکت رو پیدا کردم که منشی میخواست... رفتم برای مصاحبه... قبول شدم و استخدامم کرد... ولی... بغضش با این جمله شکست و جملات بعدی شبیه زوایای شکسته ی شیشه در قلب مروه فرو رفت: _اون صاحب شرکت لعنتی بهم تعرض کرد و ازم فیلم گرفت... الان ده ساله که فیلم من دستشه و منو به بردگی گرفته... هیچکاری نمیتونم بکنم دیگه خسته شدم... بریدم... میدونم مادرم اگر اون فیلمو ببینه سکته میکنه! مجبورم ادامه بدم... ولی... باقی جملاتش را مروه نمیشنید... حالتی شبیه تشنج داشت... بی آنکه جایی را ببیند یا صدایی را واضح بشنود چشم میچرخاند و سرش را با انگشتانش فشار میداد... فرانک متوجه حال او شد: _چیزی شده؟ حالت خوب نیس؟! مروه از شدت اضطراب و ترس به رعشه افتاده بود... اما بیش از همه احساس خفگی داشت... حس اختناق و تهوع... از اینهمه پستی و دنائت... از اینکه کسی تا این حد بد باشد که اینگونه تعمدا روی زخم دلش نمک بپاشد... او را میدید که چگونه با هنرمندی تمام اشک تمساح میریخت و روی نقطه ضعفش دست گذاشته گویی گلویش را میفشرد تا هرچه بیشتر این رنجورِ بی طاقت را بیازارد بلکه حس همدردی اش را جلب کند... دلش میخواست بی توجه به قول و قرارشان همانجا آنقدر گلوی آن زن را بفشارد که بیرون زدن چشمانش از حدقه را ببیند و آرام بگیرد... اما ملاحظه کرد... بجای تمام دشنامهایی که در ذهنش رژه میرفتند و درخور دخترک بودند تنها گفت: _من حالم خوب نیست... بعدا حرف بزنیم... فرانک اما از پا نمی افتاد: ای وای چت شد آخه؟ من فکر نمیکردم انقدر روحیه ات حساس باشه... نکنه این قضیه تو رو یاد اتفاق خاصی انداخته؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
•|🎼🍃|• همه‌ے‌شَـرمَـم‌ایݩـہ‌ٺــو را‌میـبـیݩـۍ..💔 «یـارݕ‌ذُنـوُبُـنـا بَـيْـنَ يـَدَيْڪَ» ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🌷امام علی علیه السلام: ✍ تمام وقتش مشغول است. (یعنی مومن وقتش را هدر نمی دهد) 📚حکمت ۳۳۳ نهج البلاغه ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_201 فرانک با رعشه ای که از فرط طبیعی بودن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چند قدم دورتر اما عماد با شنیدن صدای شیطانی او از شنود و دیدن حال مروه رو به اغما بود... دلش میخواست همان لحظه گردن آن دختر را خرد کند و تمام تیرهای کلتش را توی مغز خراب و زبان آتشینش خالی کند... اما ناچار لبش را به دندان گرفته بود و تنها با مشت کردن دستانش خشمش را مهار میکرد... رگهای گردنش طوری متورم شده بود که نبض پیدا کرده بود و حرکت خون را در آنها حس میکرد... خونش به جوش آمده بود و به تیشه ی زبان دخترک غیرتش خراش برداشته بود... و از خشمی که برسراسر وجودش خیمه انداخته بود به شدت میلرزید... با خودش آرزو میکرد کاش شنودی به لباس مروه نگذاشته بود... یا کاش شنیدن حرفهایشان کار او نبود... اگر چه طاقت اینکه کسی جز خودش این حال مروه را ببیند را هم نداشت... درمانده بود... چیزی نمانده بود اشک از چشمانش سرازیر شود که با دم عمیقی آن را کنار زد و با ذکر همیشگی قلب و نفس و ذهنش را محکم کرد: _یا عماد من لا عماد له... حره که از لحظه ی دیدنش به آن حال از خانه بیرون زده بود مثل جسمی شعله ور از کنار باغ کمین عماد عبور کرد و خودش را به ساحل رساند... چند قدم باقیمانده را آهسته برداشت و بعد مروه را خطاب قرار داد: _چیزی شده مروه؟! فرانک به جای او جواب داد: +داشتیم حرف میزدیم یهو حالش بد شد... نمیدونم چرا! حره که به لطف همراهی با حسنا همه چیز را شنیده بود چیزی نمانده بود دستش عنان از کف داده بر دهان فرانک بنشیند اما او هم مثل بقیه ی زخم خورده ها تحمل کرد: _پس میخوای بریم خونه استراحت کن... مروه با کمک حره بلند شد و دست به بازویش گذاشت... آهسته رو به فرانک لب زد: _ببخشید که اینطور شد... بعدا حتما... درباره مشکلت حرف میزنیم... و از او دور شد... فرانک با پوزخند کمرنگی نگاهش را به دریا داد و آهسته رو به کسی که صدایش را داشت لب زد: دختره ی اسقاطی! تحمل شنیدنشم نداره... چه برسه خوابایی که تو براش دیدی! حسابی آماده ست برای اعتراف گیری! هرچی بخوای بدونی بهت میگه... مروه با حالی نزار وارد اتاق شد و به حسنا اشاره کرد شنود را از پشت یقه ی لباسش دربیاورد... همین که حسنا با شنود از اتاق خارج شد صدای هق هقش بلند شد... حره درمانده به آغوشش کشید: _آروم باش عزیز دلم... چت شده؟! +حره آدما چقدر میتونن بد باشن... اون نقطه ضعف منو میدونست... دیدی چطوری اعصابمو به بازی گرفت... دوباره اون اتفاق لعنتی رو آورد جلوی چشمام! بدتر از همه اون... ادامه نداد... تنها دست دراز کرد: _مسکن... یه مسکن بهم بده... چشمانش را بست و با کف دست با شدت سرش را فشرد: _دوباره تصویرش اومده جلوی چشمم... یه مسکن بهم بده... پیش از این که فریاد های دامنه دارش شروع شود حره با اشک قرصی روی زبانش گذاشت و تا وقتی به خواب رود با او حرف زد تا قاب ذهنش را خالی نگه دارد... با وضع پیش آمده حره مخالف ادامه بازی بود... اما مروه وقتی از خواب نسبتا طولانی اش چشم باز کرد با خودش عهد کرد به هر شکلی که هست این راه را تا آخر برود و به ضربه زدن هرچه بیشتر به این سیستم فاسد و کثیف کمک کند... با خودش عهد بسته بود کمر ضعف را بشکند و قوی باشد... بی توجه به اصرار های حره از حسنا خواست عماد را برای ادامه بازی مجاب کند و به او از صحت حالش اطمینان دهد اما عماد دیگر راضی به ادامه کار نبود و این را قاطع به حسنا گفته بود... و حالا در اعتراض به این تصمیم خودش به سراغ عماد رفته بود و او را از اتاق بیرون کشیده بود... اما میانشان بجای کلام سکوت مرگباری حَکَم بود که هیچکدام پس از آخرین ملاقات دونفره در آن شب بارانی روی شکستنش را نداشتند... تا اینکه خود مروه پیش قدم شد: _دلیل این تصمیمتون چیه؟ من که اعتراضی نکردم... من آماده ام برای ادامه کار مطمئنم اینجوری خیلی زود به نتیجه مطلوبتون میرسید ولی درغیر این صورت کشف اونچیزی که شما دنبالشید تقریبا غیر ممکن میشه... ناچارید فقط همین دختره رو دستگیر کنید و تمام! بعد اینهمه زحمت خیلی حیفه اینجوری تموم بشه! صدای عماد کلامش را قطع کرد: _بله درسته ولی... به نظر میاد این کار برای شما خیلی سخت و آسیب زاست... ما نمیتونیم قبول کنیم کسی بخاطر کار ما متحمل آزار و اذیت بشه... اینبار مروه کلامش را قطع کرد... _من که مشکلی ندارم... ادامه میدم... حالمم خوبه... قول میدم... دیگه مشکلی پیش نیاد... اون بارم... یه اتفاق بود... مطمئن باشید دیگه پیش نمیاد... یعنی من اجازه نمیدم که پیش بیاد... من دیروز غافلگیر شدم... ولی بهتون قول میدم... دیگه آمادگیش رو دارم و مشکلی پیش نمیاد! تمام این جملات را به سختی و با خجالت تمام ادا میکرد و هزاران برابر گفتنش برای او شنیدنش برای عماد سخت بود... دلش نمیخواست تقلا کردن او را آنهم با این دلیل ببیند...