♥️🍃
«كلّ له قانتون»
تمام هستى در تسبیح و قنوت هستند؛
بقره؛۱۱۶
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #38 *** ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#39
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی
نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم
همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین
بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم: کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد: چه خوب
خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم
تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته
ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه
هم من دلم میخواد ببینمش
فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد
جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
انقد گریه نکن ضحی
من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس همون برادر امام حسین که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن
بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی
در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه یعنی فرزند امیرالمومنین از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه
که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود
ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن
همونجا کنار فرات شهید میشه
بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست
نزدیک فرات
بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد
_نمیخواست؟
چرا نمیخواست؟!
بغض کردم: چون... شرمنده بود
بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی...
نتونست...
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود
بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم
دلم عجیب تنگ بود!
...
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه از احوال بچه ها
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!
لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟!
لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
ببخش عزیزم
حالا بگو ببینم چی شده
_میخوام...
خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد
اخم کم رنگی بین ابروهام نشست:
بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!
تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
میخوام... میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
چیه؟
واضح نبود؟!
میخوام مسلمان بشم
ایرادی داره؟!
کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد:
چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!
تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
با اخم جواب داد:
متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!
چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:
واقعا لازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟
لابد میخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته
بعدم زندگی سخت و تحت فشار
اصلا برای چی باید اینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!
من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود
من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم
خب چرا به سمتش نرم؟
بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟
خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم
من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی رو ببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟
اونا چطور زندگی میکنن؟
اونا کار نمیکنن؟!
کتایون عصبی از جاش بلند شد:
تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی
امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه
دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها
خواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من:
میبینی چطور برخورد میکنه؟
مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟
مگه من حق انتخاب ندارم؟
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
ژانت!
تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومه
اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه که...
میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟
کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:
نمیفهمم چی میگی ضحی
فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی!
فکر میکردم حتما کمکم میکنی
من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم
رسیدم اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟
خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم:
بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم!
من فقط گفتم شاید لازم باشه به تبعاتش فکر کنی
_باور کن فکر کردم
به تبعات حجاب
به اینکه ممکنه کارم رو از دست بدم
تو فکر کردی من همینجور از روی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟
مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟
مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیم
خب...
حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟
لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم:
چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم
ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی
من منظور بدی نداشتم
بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم
ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو
از پای میز بلند شدم
به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت
...
روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه
دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه
روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم
به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره
ولی به نظرم براش لازم بود
نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره
باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد
روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود:
_ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم
واقعا این حرفا از تو بعیده
میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم
چرا باید وقتمو هدر بدم؟
بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام
من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم
لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم!
خواهش میکنم
_ آخه امروز...
تیله های عسلیش به لرزش دراومد:
یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم
بهتم رو که دید از جاش بلند شد:
از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق
پشت کرد که بره
دستش رو گرفتم و ایستادم
محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم
خوش اومدی!
ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟!
سری تکون دادم:
چرا که نه
امروز بعد از ظهر
دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من
رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون
امشب شام میخوام ببرمتون بیرون
یه رستوران خوب!
کتایون با صدای بلند گفت:
ولخرجی نکن ورشکست میشی
واسه اوقات بیکاری پس انداز کن!
لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید
روی شونه ش زدم:
و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای...
آروم لب زد: نمیترسند!
_احسنت
عادت کن به این حرفا بخندی
این قدم اوله
حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس
...
جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد
شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست
من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم
نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد
ژانت فنگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم
نمیای؟!
سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره
هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت
ولی اینجا رو نه...
نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم!
ژانت سعی میکرد دلخور نشه:
باشه اصلا من اشتباه میکنم
ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن
من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی
اگر نیای ناراحت میشم رفیق...
پشت کرد و از در بیرون رفت
نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ!
به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم
البته با چتر
حالش خیلی خوب بود
مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام!
و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم
سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید
دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه
شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم:
اینجوری سخت نیست؟!
به نظرم با روسری راحتتره
_منم همین فکرو میکنم
ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا!
ولی خب من که روسری ندارم!
نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد:
دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟
لبخندش زیباتر شد:
_دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم
چقدر خوبه که من یک زنم
اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم
ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
دستش رو گرفتم:
خوش بحالت ژانت
به حالت غبطه میخورم
این روزا برات روزای خیلی خوبیه
ازشون خوب استفاده کن
برای منم حتما دعا کن...
***
روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی
چند بار عمیق نفس کشید
هیجان داشت...
حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت:
این هدیه مسجد به شماست دخترم
امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید
خب
اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن
ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد
حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد:
اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_لااله
_لااله
_الا الله
_الاالله...
طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد
_اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_محمدا
_محمدا
_رسول الله
_رسول الله...
لبخند روی لبهای ژانت پهن شد
حاج آقا آهسته گفت: مبارک باشه
اگر قصد تشرف به مذهب شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید
ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست
_اشهدُ
_اشهدُ
_انَّ
_انَّ
_علیا
_علیا
_ولی الله
_ولی الله...
دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: مبارکه عزیزم
لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : ممنون
حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: بفرمایید
مبارکه...
هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم
دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم
با ذوق از دستم گرفتش:
وای این مال منه چیه؟!
همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم:
_یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم
گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟
پستش نکردم که خودم بهش بدم
ولی قسمت تو شد
واسه اون یکی دیگه میخرم...
با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد:
وای ممنونم ازت
اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید:
خیلی قشنگه
اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم
اما امروز میتونم
خداروشکر!
...
پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم:
اینجا یکم زیادی گرون نیست؟!
لبخندی زد: یه شب که هزار شب نمیشه رفیق!
چشمهام گرد شد: جان؟!
_مگه این ضرب المثل ایرانی نیست
من ترجمه شو گفتم دیگه!
پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد
بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم:
خب
باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم!
_ماهی بخور
خاویار
شماره ... ۱۷
آهسته گفتم:
ولمون کن دختر
مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر
خاویار؟!
بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار!
_خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده
سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند
همین که از میز دور شد با تردید پرسید:
به نظرت کتی میاد؟!
_حالا اگر نیاد دلخور میشی؟!
_خب...
آره
نشم؟!
_نه... رها کن
الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده
نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده
به هر حال نشده
نیومده...
دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا
تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه
چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت
غرق فکر نفسش رو بیرون داد:
میدونی...
دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم
چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه
_آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و...
اما درباره کتایون و تو
شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت
اما این تاثیر منجر به کنش نشد
چون کتایون مقابلش ایستاد
ولی تو نایستادی
یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی
حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا
ولی کتایون برای جنگ اومده بود
برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا
سختشه تغییر ایجاد کنه
تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن
میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟
چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه
و از نظر کتایون این یعنی خطر
حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه
میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی
منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده
آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن
از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن
وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص!
تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه
پس بیا دیگه...
نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و
روی صندلی خالی روبه روی من و کنار ژانت نشست:
سلام
لبخندی زدم:
سلام مهندس
ساعت ۸ و ۱۰ دقیقه ست
بقول خودت خیلی بده آدم آن تایم نباشه!
همونطور که محو ظاهر ژانت بود بی تعارف گفت:
نمیخواستم بیام
ولی... دلم نیومد
پس کار خودتو کردی؟
الان راحتی دیگه نه؟!
ژانت که گوشش از توصیه های من پر بود لبخندی زد و شمرده گفت:
کتی جون من با صحت عقل و اطمینان کافی این تصمیم رو گرفتم
پس ازت خواهش میکنم دیگه دراین باره هیچ حرفی نزنیم و شاممون رو بخوریم
کتایون عصبی لبهاش رو جمع کرد:
باشه...باشه
و بعد زیر لب به فارسی غرید:
هر غلطی دلت میخواد بکن به من چه اصلا!
ژانت با اخم ملیحی پرسید: چی گفتی؟
چشم غره ای نثار کتایون کردم و رو به ژانت رفع و رجوع کردم:
هیچی عزیزم
مثل همیشه
چرت و پرت!
به چشم غره ی متقابلش توجهی نکردم و به پیش خدمت اشاره کردم تا جلو بیاد و سفارش سرکار رو تحویل بگیره!
چشمی بین خطوط منو چرخوند و با غیض گقت:
دلم میخواد بهت ضرر بزنم
شماره ۱۷...
من و ژانت نگاهمون گره خورد و با خنده گفتیم: خاویار!!!!
...
_خب
بشین روی تخت
خوب به حالات من و نحوه ی ادای حروف و کلمات دقت کن
اون متنی که دستته رو به ترتیب نگاه کن و با جملات من مطابقت بده
میتونی فعلا موقع نماز خوندن همین کاغذ رو دستت بگیری تا حفظ بشی
با دستمال آثار آب وضو روی صورتش رو خشک کرد و کاغذ رو مقابل صورتش گرفت:
خب...
من حاضرم شروع کن
توجهی به کتایون که به چارچوب در تکیه داده بود و نگاه عاقل اندر سفیهش رو بین من و ژانت میچرخوند نکردم و روی سجاده ایستادم:
اول نیت نمازت رو توی دلت یا روی زبان ادا میکنی
هر نمازی که هست
صبح یا ظهر یا عصر یا مغرب یا عشا
یادت که نرفته هر کدوم مال چه وقتی بود و چند رکعت بود؟!
_نه نه... یادمه
_خب مثلا من الان میخوام نماز مغربم رو بخونم
با خودم نیت میکنم سه رکعت نماز مغرب میخوانم، واجب، قربتا الی الله
تکرار کرد: قربةً..؟!
_قربة الی الله
یعنی برای نزدیکی به خدا
اونجا نوشتم خط اول
بعدش تکبیر میگی و شروع میکنی
نگاه کن؛
زیر لب نیت کردم و قامت بستم: الله اکبر
تمام مدتی که نماز میخوندم هر دو با دقت تمام و در سکوت تماشام میکردن
نماز که تمام شد ژانت گفت:
حالا بذار با هم نماز بخونیم
هر چی تو گفتی منم تکرار کنم
الان من هنوز...
نماز مغرب و عشای امشبم رو نخوندم... درسته؟!
_آفرین درسته
باشه ولی...
من چادر نماز دیگه ای ندارم
فقط یه جا نماز جیبی دارم
دست بردم توی کیفم و جانماز رو مقابلش گرفتم
روی زمین بازش کرد و تسبیح ام البنینی که دور دستش بود رو روی سجاده کوچک مسافرتیم که فقط یک مهر کوچیک داشت گذاشت:
_خیلی دلم میخواد مثل تو مهر و سجاده بزرگ داشته باشم
مخصوصا چادر نماز
_باشه پس فعلا این سجاده و چادر من رو داشته باش
من سعی میکنم یکی برات جور کنم و بعد پسش میگیرم
فوری مانع در آوردن چادرم شد: نه... نمیخواد
همین کوچولو خوبه تا یکی بخریم!
لبخندی به روش زدم:
نمازای اولته
اینجوری بیشتر بهت میچسبه
مقاومت نکن که میدونی حریفم نمیشی!
با لبخند چادر رو از دستم گرفت:
یه دونه ای ضحی!
کتایون تک سرفه ای کرد: نه بابا
میبینم که خیلی داره خوش میگذره!
ژانت رو به کتایون چرخید و صادقانه گفت:
آره خیلی
کاش تو هم این حس رو تجربه میکردی
با اشاره ریز من حرف رو عوض کرد:
منظورم اینه که خیلی چیزا فقط با تجربه درک میشن
خب... حالا اگر برات مهمه
تو هم یه دونه ای
هر کدومتون فقط یه دونه اید دیگه!
بی توجه به دلجوییش کتایون رک گفت: تو که مسیحی معتقدی بودی و مسیح و مریم برات خیلی مقدس بودن
چطور انقدر راحت دینت رو کنار گذاشتی و داری نماز میخونی!
ژانت اخم کمرنگی کرد: من دینم رو کنار نگذاشتم
اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره
من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم
چادر دوخته شده رو تن کرد: بهم میاد؟
نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم:
خیلی
خندید: ممنون
حالا بخونیم؟
سر تکون دادم: بخونیم
نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود
خواستم صداش کنم که دست ژانت حلقه شد روی دستم: میگم
من یکم استرس دارم
یه چیزی بگو که آرومم کنه!
_چی بگم؟
اصلا چرا استرس داری؟!
_خب فردا باید برم سرکار
اولین روز کاری با حجاب
اصلا نمیدونم چه برخوردی باهام میکنن
با لبخند میون دوابروش رو بوسیدم
خوب میفهمیدم چقدر سختشه
طول میکشه تا مثل من پوست کلفت کنه و بی توجه به برخورد دیگران روشش رو زندگی کنه
پیشونیش رو با انگشت شستم نوازش دادم:
میدونم که خیلی سخته
ولی یادت نره آدما تا کار سخت نکنن، آدم نمیشن
یادت نره الگوها سخت ترین کارها رو انجام دادن که این سختی ها مقابلش هیچه!
اگر به اینکه داری به الگوهات نزدیک میشی فکر کنی از سختی هات هم لذت میبری
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
♥️🍃
چندانکه میرویم به مقصد نمیرسیم
ما را از این ترددِ ضایع خجالت است...
#عماد_فقیه_کرمانی
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #39 هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت تما
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#40
***
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم
دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب
و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم
وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید:
اومدی؟
من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم
اینکار ایرادی که نداره؟
_سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی
احساس کردم حالش کمی گرفته ست
پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم
نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه
لبخندی زد: ممنون
راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟
تشکر میکنن؟
_نه.
میگن قبول حق
_آها
قبول حق
_خب... بگو ببینم
چه خبر از کارت؟
دیروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود:
دیروز...
اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن
فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه
وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛
اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن
فکر کردن سرکارشون گذاشتم
ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛
بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد!
ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم
به خدا فکر کردم
با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه
چیزی نگفتم
جوابشون رو ندادم
رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود
ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود
احضارم کرد و توضیح خواست
منم گفتم مسلمان شدم
ولی توبیخم کرد!
گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست
گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه!
گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم
گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن!
منم...
امروز میرم که تسویه کنم
سعی کردم مثل اون وا نرم:
یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟
با بغض گفت: آره
من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند!
یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟!
_فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره
تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره
خودتم گفتی
وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن
یادته؟...
پس دیگه غصه شو نخور
قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی
هم زبان فرانسوی بلدی
بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش!
لبخندی زد: ممنون که بهم روحیه میدی
کتایون که دیشب بیشتر حالمو گرفت!
بس که غر زد تا فهمید چی شده
_اشکالی نداره از دستش دلخور نشو
اونم نگرانته خیلی زیاد
فقط یکم عجیب ابرازش میکنه!
ولی کتایون خیلی دوستت داره ژانت
لبخندی زد:
میدونم
تو خیلی خوبی ضحی همیشه توی هر شرایطی بجای پر و بال دادن به مشکلات مثبت ترین چیزها رو میبینی و به دیگران نشون میدی
با لبخند و برای بار چندم گفتم:
زاویه دید...خیلی مهمه
خب حالا برو تسویه کن و بیا
به نظرم فعلا یه هفته استراحت کن
بعدش میگردیم دنبال یه کار خوب
خوبه؟!
لبخندی زد:
استراحت!
من الان نهایتا برای یک هفته زندگی پس انداز دارم
یعنی میگی اونم خرج کنم و بعد برم بگردم دنبال کار؟
تو که میدونی اینجا چقدر هزینه ها بالاست
_معلومه که میدونم
تو فکر کردی من از خانواده م پولی میگیرم؟!
من از حقوق کوچولوی خودم تو آزمایشگاه و پول ترجمه پروژه های دیگران خرج زندگیم رو میدم دستم تو خرجه رفیق!
_واقعا؟!
_بله واقعا
اصلا نگران نباش کار بالاخره پیدا میشه اگرم یکم طول بکشه فعلا از پس انداز من خرج میکنیم و بعدا ازت میگیرم
_اتفاقا امروز کتی گفت اگر پول نیاز داشتی بگو ولی من هیچ وقت دلم نخواسته از کتی پول بگیرم
با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی
به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم
به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده!
نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
_گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تاابد سختی ادامه داشته باشه
شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه!
حالا به هر وسیله ای
لبخندم عمیق شد: آفرین
همینطوره...
با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: من میرم برای تسویه
وقتی برگردم تو رفتی درسته؟!
_آره
این هفته سرم خیلی شلوغه
ولی پیگیر هستم نگران نباش
_نیستم!
به قول تو اون بهتر از من میدونه چه اتفاقاتی باید برام بیفته چون تمام این فیلم رو میبینه نه فقط یک سکانسش رو
پس صبر میکنم تا هرکاری میخواد بکنه
من فقط بهش اعتماد میکنم
خوبه؟
_عالیه
برو به سلامت!
***
سه روز باقیمونده تا پایان هفته رو فشرده کار کردم تا گزارشی که ازم خواسته شده بود رو دقیق و کامل تحویل بدم
اگر چه دل و دماغی برای کار و درس نداشتم ولی تعهد ناچارم کرده بود
تب شادی مسلمان شدن ژانت هم خوابیده بود و باز داغ دلم تازه شده بود
هر روز با رضوان حرف میزدم
بی تاب ترم میکرد ولی نمیتونستم سراغ نگیرم
دیگه چیزی به عازم شدنشون نمونده بود
پیگیر کار برای ژانت هم بودم و از هر کاری پرس و جو میکردم ولی کار مناسبش رو هنوز پیدا نکرده بودم
خودش هم از گزارش های شبانه اش پیدا بود هنوز به جایی نرسیده
شب جمعه باز دیر رسیدم و دیدار فارغ از عجله و درست و حسابی به صبحانه ی روز شنبه موکول شد
دور میز صبحانه کتایون از ژانت پرسید:
چی شد بالاخره تونستی کاری پیدا کنی؟
ژانت که نمیخواست دوباره سرزنش متوجه خودش و تصمیمش بشه با لحن امیدوارانه ای جواب داد:
نه ولی بالاخره پیدا میشه نگران نیستم
کار که قحط نیست این همه زن مسلمان دارن کار میکنن با حجاب مثل همین ضحی شاید یکم طول بکشه ولی بالاخره پیدا میشه
کتایون دوباره پرسید:
میخوای منم بسپرم برات؟
فوری گفت: نه ممنون خودم یه جوری...
حرفش رو قطع کردم:
چرا نه اگر می تونه بذار کمک کنه چه ایرادی داره
میدونستم مشکلش چیه
نمیخواست کتایون بعدها به روش بیاره که جور خداش رو کشیده!
گفتم:
اینم یه وسیله است دیگه ژانت امور دنیا با اسباب اداره و رتق و فتق میشه وقتی رفیقت بهت پیشنهاد کمک میده رد نکن ازش تشکر هم بکن چون قدردانی از اسباب عین سپاسگزاری از خداست
خیلی ممنون کتی اگر کمکی از دستت براومد و کاری پیدا کردی زحمتش رو بکش ممنون که به فکر بودی
بعد از صبحانه دوباره به اتاق برگشتم تا برای تست دوشنبه کمی مطالعه کنم که تلفنم زنگ خورد
رضوان بود
جواب دادم:
_به به
سلام مسافر کرب و بلا
چه می کنی کربلایی خانوم؟
با ذوق و ناز تواضع کرد:
_سلام دعا به جان شما
_خب در چه حالید؟
_ دیگه داریم بار و بنه جمع می کنیم احتمالاً فردا راه بیفتیم سمت مرز خواستم اگر دیگه گوشیم آنتن نداد خداحافظی کرده باشیم
یک لحظه بغض سالها دوری به حلقومم هجوم آورد و هرچه کردم در این جدال نابرابر زورم به این گره کور نرسید
فقط اشک های داغ و شورم ذره ذره این گره رو می خورد تا کوچک بشه اما زمان لازم بود
پرسید: داری صدامو ضحی؟
به سختی گفتم:
آره عزیزم چرا اینقدر زود؟
_خب از مرز خسروی میریم بغداد که بریم کاظمین بعدم سامرا بعد میریم نجف یکی دوروز میمونیم بعد راه می افتیم سمت کربلا
دستم رو روی اسپیکر گوشی گذاشتم که هق هقم به گوشش نرسه
گوشی رو کمی دور گرفتم و چند بار عمیق نفس کشیدم
بعد دوباره گوشی رو روی گوشم گذاشتم:
خب به سلامتی نایب زیاره من هم باشید
_ اون که حتماً اصلاً این سفر رو به نیابت از تو دارم میرم
کاش میشد همراه هم باشیم
طاقت نیاوردم و بغضم با صدا بیرون ریخت
کلافه گفت: ضحی گریه می کنی؟
جواب ندادم
دوباره پرسید: آره ضحی؟ چت شد یهو؟
بی حوصله گفتم: نمیدونی؟
این سال چندمه که جا میمونم!
_اینجوری نگو کاره دیگه
ان شاالله سال های بعدی با هم میریم
_کی سال بعدی رو دیده؟
_ضحی حالم رو نگیر تو رو خدا!
بغض صداش باعث شد به ناله کردن خاتمه بدم
این غم فقط مال خودم بود:
خیلی خب مواظب خودتون باشید چند نفرید؟
نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد:
مثل هر سال منم و داداشا
رضا احسان و سبحان و حنانه
با داداشش...
میون این همه گرفتگی و اشک بهانه ای برای خندیدن پیدا شد
با صدایی که گرفتگی گریه و شیطنت خنده هر دو رو با هم داشت پرسیدم:
اه... ایشونم با شما میان؟
_ زهرمار میزنم تو سرتا!
_ فعلاً که نمیتونی
پس حسابی خوش میگذره
جای ما خالی!
راستی روشنا رو نمی برید؟
_ نه من خیلی دلم میخواد بیاد ولی حنانه میگه تو گرما اذیت میشه
_ حالا میمونه با زن عمو؟
_ آره بابا اون که جونش به جون مامانم بسته است
_ خب خداروشکر شکر پس جمعتون جمعه
گرفته گفت:
فقط ضحامون کمه!
دوباره اشکهای گرم رد اشک های خشک شده رو دنبال کرد و از گونه به گلو رسید
کلافه گفتم:
وقتتو نگیرم حتماً سرتون شلوغه الان دیگه
برو اونجا هم نمیخواد بهم زنگ بزنید فقط رسیدید کربلا...
نتونستم ادامه بدم
سکوت کردم تا بغضم کمرنگ بشه
صدای رضوان هم بغض داشت:
خیلی خب باشه زنگ میزنم اینقدر بی تابی نکن!
بعد از سالها مهر لبم برداشته شد و بی اختیار گفتم:
چطور بیتابی نکنم!
تو که حال منو نمیدونی
دارم دق می کنم توی این غربت
صدای پر از بغضش توی گوشم شکست:
خب مگه مریضی دختر چرا خودتو شکنجه میدی بیا بریم
با درد گفتم: نمیتونم
اصلاً تو آزمایشگاه مرخصی ندارم
تازه واحدای دانشگاه هم هست
_ چی بگم
خدا دلت رو آروم کنه
کربلایی شدن به کربلا رفتن نیست فقط
همین که دلت اونجاست...
بی طاقت کلامش رو قطع کردم:
من که دنبال ثوابش نیستم!
دلم تنگه...
جواب نداد و این سکوت تعبیر بی جوابی این دلتنگی بود
با بغضی که دیگه سبک نمی شد خواستم زودتر خداحافظی کنم:
دیگه وقتتو نگیرم التماس دعا
خداحافظ
اون هم میفهمید حرف زدن برام چقدر سخت شده
فقط گفت:
به یادت هستم یه تسبیحم برات می برم و طواف میدم
خداحافظت
تماس رو قطع کردم و بی هوا و با صدا شروع به گریه کردم
بلند بدون خجالت
نفسم گرفته بود از این همه گریه بی صدا
دلم فریاد می خواست
گله داشتم
از بی طاقتی خودم، از اینکه هیچ کمکی برای سبک شدن حالم نمیرسید!
سرم رو روی دست هام روی میز گذاشتم و گریه کردم، ضجه زدم، ناله کردم، گله کردم
زیر لب مدام می پرسیدم:
منو نمی بخشی؟
قبولم نمی کنی؟
پس من کجا برم؟
به کی دردمو بگم مگه درمون درد من تو نیستی؟
مگه نگفتی فرار کنیم و بیاییم سمت تو مگه قرار نبود پناه ما باشی؟
پس چی شد؟
چرا نگاهتو ازم گرفتی؟
من بد... من بی وفا... من بی ادب...
ولی تو که بدتر از این هاش رو هم شفا دادی!
تو که حر رو هم بخشیدی... آقا!
چرا ولم کردی؟
ضجه های سوزناکم دل خودم رو هم به درد آورده بود ولی اگر حرف نمیزدم خالی نمیشدم:
_...دلتنگی که دست خود آدم نیست
من دلتنگم!
میشه به تشنه گفت آب نخور؟ میشه؟
همه میگن ان شاالله سال بعد
من الان کربلا می خوام همین الان!
نمیدونم چند دقیقه بود با ناله و ضجه گله می کردم اما همین که بغضم نشست و سر بلند کردم دو جفت چشم متلاطم و نگران رو توی درگاه در دیدم که غرق سکوت خیره م شدن
اشکام رو با دست گرفتم و با لبخند کمرنگی گفتم:
چیه دیوونه ندیدید؟
ژانت نزدیک آمد و با بغض بغلم کرد:
حالت خوبه ضحی؟
صادقانه گفتم: نه عزیزم
همه آدم ها گاهی حالشون بد میشه
منم دلتنگم
داروم هم در دسترس نیست
یه مدت طول میکشه درست بشم
منو ببخش دست خودم نیست
از پشت شونه های ژانت صورت گرفته و غرق فکر کتی رو دیدم
ژانت نمی فهمید من چی گفتم ولی کتی همه غرغر هام رو شنید
پرسیدم: تو چرا ناراحتی؟
سری تکون داد: حقا که مجنونی
دختر تو داری خودتو از بین میبری!
ژانت از بغلم بیرون اومد و با تشر گفت:
گفتم فارسی حرف نزنید چند بار بگم اه...
لبخندی بهشون زدم:
خیلی خب حالا برید به کارتون برسید منم سعی می کنم به خودم مسلط باشم و دیگه اذیتتون نکنم
ژانت گرفته گفت:
بحث اذیت ما نیست ما نگران خودتیم لطفاً انقدر تنها نمون
ما رو از اتاقت بیرون نکن که بشینی به گریه کردن هرچی ام بگی من نمیرم می خوام پیشت بمونم
پیشانیش رو بوسیدم: خیلی خوب بمون
کتایون روی تخت بادی خودش نشست و جدی گفت:
آخه یه سفر چیه که آدمی مثل تو به خاطرش اینجوری گریه کنه تو که روحیه قوی ای داری واقعا نمیفهمم این بی قراریت رو!
آهی کشیدم:
چطوری بهت بگم این سفر چی داره؟
زبان من از توصیفش قاصره فقط همینقدر بگم که لذتی که توی این فضا تجربه میشه با هیچ لذتی روی کره زمین قابل قیاس نیست
تمام لذتهای شناخته شده ما در برابر این حال هیچه
هیچ به معنای واقعی کلمه
این سفر زیارت معمولی هم نیست ممکنه به خاطر شلوغی حرم ها اصلا نشه زیارت کرد ولی اونقدر خاصه که...
چی بگم...
هرچی بگم از ارزشش کم میکنه وقتی نمیتونم درست توصیفش کنم!
سعی کردم بحث رو عوض کنم:
راستی مگه تو قرارنبود بری ایران چی شد؟
_ چرا ولی این تغییرات ناگهانی ژانت کلاً تمرکزم رو گرفته حالا هم که بیکاریش
تا اوضاعش درست نشه جایی نمیرم
بعد فارسی غر زد: کله شق قرضم که قبول نمیکنه
ژانت هم غر زد: فارسی!
لازم نکرده نگران من باشی به سفرت برس من خودم از پس خودم برمیام
روحیه مراقبانه کتایون نسبت به ژانت بیش از حد پررنگ بود!
گفتم: تو که به من میگی مامان!
این با این سن و سال وکیل و و وصی لازم نداره تازه منم که اینجا هستم تو به سفرت برس بهونه نیار
ابروهاش گره شد:
تو که خودت مراقبت لازمی با این حالت!
از اینکه تا این حد نسبت به ما احساس مسئولیت میکرد هم تعجب کرده بودم و هم خرسند بودم!
بالاخره توی این غربتی یکی دلش به حال ما سوخت!
با لبخند گفتم:
نگران من نباش تا تو بری و برگردی نمیمیرم
مامانت منتظره بابا
_ ولی به نظر نمیاد نمردنت قطعی باشه با این وضعیت!
و به چشم هام اشاره کرد
بعد بی هوا گفت:
تو که اینقدر از این سفر تعریف می کنی و دلت می خواد بریخب برو...
کلافه گفتم: بعد ده شب تازه لیلی زن بود یا مرد؟
باز ژانت توبیخم کرد: فارسی!؟
با خنده گفتم:
_بابا تو ام کشتی ما رو...
رو کردم به کتایون:
تو مگه نمیدونی من برای چی نمیرم؟
_ چرا ولی این طوری که تو اشک میریزی گفتم لابد از کارت برات مهم تره دیگه
گفتم شاید بتونی قیدش رو بزنی مگه چی میشه اگر بری؟
چند ثانیه بی پلک زدن و جنبیدن بهش خیره شدم و بعد زیر لب چند بار سوالش رو تکرار کردم تا مغزم به کار افتاد و تبعاتش رو محاسبه کرد:
اگر برم
تمام واحدهای این ترم رو باید حذف کنم
شغلم توی آزمایشگاه از دست میره
یه هزینه هم باید به هم تیمی هام توی تزم بدم که به جای منم کار کنن
بعدا هم چند تا تست اضافی بدم
هم زمانی و هم مالی خیلی عقب میافتم اصلا همچین پولی ندارم که بدم!
کتایون سر تکون داد:
پس نمی ارزه ولش کن!
با خودم تکرار کردم:
نمی ارزه... نمی ارزه؟
اگر نمی ارزید چرا من اینقدر بی تابم
یعنی نمیتونم غرامت عشقم رو بپردازم؟
توانش رو ندارم؟
چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟
اگر ادعا میکنم الان مهم ترین چیز برام این سفره پس چرا نفهمیدم هرچیزی رو میشه قربانی این دیدار کرد؟
چرا غرِ منفعت طلبی خودم رو سر حبیبم زدم؟
چرا بی عرضگی و بی تفاوتیم رو جای بی مهریش تعبیر کردم؟
دیو شک به جانم افتاد:
این کار چقدر عاقلانه است؟
یعنی امام حسین راضی به این همه ضرره؟
بالاخره این دوره تموم میشه و برای زیارت مشرف میشی چرا باید تا این حد ضرر کنی؟
می ارزه؟ می ارزه؟
چه سوال بدی! معلومه که می ارزه
معلومه که پیوستن به این دریا بر هر چیزی اولویت داره
معلومه که وجودم مثل تشنه در حال احتضار به این حس و حال نیاز داره
پس چرا تعلل میکنی؟
چرا در گل ماندی؟
صدای کتایون از افکار نامرتبم بیرونم کشید:
_کجایی؟
_ها؟!
_میگم بچسب به درست شیش ماه دیگه همه چیز تموم میشه هرجا خواستی برو
_ شیش ماه دیگه
یه سال دیگه
از کجا معلوم زنده باشم
از کجا معلوم بتونم
کی از فردای خودش و دنیا خبر داره
صدای اذان گوشیم مانع جوابی بود که روی زبون کتایون اومد
طنین صداش سلول سلول بدنم رو مرتعش کرده بود
و دلم رو...
چه تصمیم سختی
سخت بود یا من توانش رو نداشتم؟
بلند شدم و وضو گرفتم و برگشتم اتاق
رو به ژانت گفتم:
شرمنده عزیزم تو که یه هفته است عادت کردی امروز هم تنها نماز بخون
حال من خوش نیست!
یکم تنهایی احتیاج دارم
هردو بلند شدن و گرفته اتاق رو ترک کردن سجاده کوچکم رو که چفیه یادگاری سفر راهیان نور سال آخر دانشگاهم بود با یک مهر کوچک باز کردم
از شدت دلتنگی اشکهام از قطره به موج تغییر شکل داده بود
...
سلام آخر رو هم دادم
هنوز بیقرار بودم
خدایا من چه کار کنم!؟
وقتی که عقب میافتم مهم نیست ولی پولش چی؟
تو که میدونی
من حتی پول بلیط هم ندارم چه برسه به...
خدایا اگر قرار نبود بتونم برم چرا این امید از دلم گذشت؟
کلافه بودم
فقط شنیدن آرومم می کرد
با همون حال قرآن رو بغل گرفتم و به پیشانی چسبوندم
مقابل صورت گرفتم و بازش کردم
نگاهی به صفحه سمت راست کردم
صفحه 295
سوره کهف آیه 16
آهی کشیدم و اشکهام شدت گرفت:
منم همینو می خوام
می خوام پناه بیارم به کهفت
ناامیدم نکن!
احساس شجاعت می کردم
شجاعت برای بیرون زدن از روتین زندگیم
برای شکستن عادت های زجرآوری که بهشون دچار بودم
برای قیام، برای تغییر...
برای شکستن غروری که حایل من و این سفر مقدس بود
سجاده رو جمع کردم
قرآن رو بوسیدم و توی کتابخونه گذاشتم
گوشی رو برداشتم
چند بار شماره گرفتم و قطع کردم
با خودم گفتم:
مرگ یه بار شیونم یه بار
مدیون دلت نمون
بهش برمیگردونی!
شماره رو گرفتم
جواب داد
خیلی زود:
سلام
نه به اون که خداحافظی نکرده قطع می کنی نه به اون که یه ساعت نگذشته زنگ میزنی!
کمی سکوت کرد:
حالا چرا حرف نمی زنی؟
به سختی به زبان اومدم:
سلام کجایی؟
_خونه چطور؟
_رضوان هرکاری می کنم آروم نمیشم
حس میکنم این آخرین فرصتمه نباید از دستش بدم
آهی کشید:
چی بگم! هیچی نمیتونم بگم!
_ منظورم اینه که دلم میخواد بیام
فوری و برق گرفته گفت:
یعنی چی که بیای تو که گفتی نمیتونی کارت گره میخوره!
_برای کار همیشه وقت هست
بعدا جبرانش میکنم
فقط
_فقط چی؟
_فقط اگر میتونستم غرامتش رو بدم
فوری گفت: یعنی مشکلت با پول حل میشه؟
_آره خب ولی پولش همچین کمم نیست نمیخوام به بابا رو بزنم
می دونم اگر همچین پولی بهم بده خالی میشه
البته من قرض می خوام ولی نمی خوام بهش فشار بیاد
راستش من الان حتی پول بلیطم تا نجف رو کامل ندارم چه برسه برگشتش و...
نمیدونم شاید الکی دارم دست و پا میزنم!
حرفم رو قطع کرد: دیوونه چی داری میگی؟
اصلا لازم نیست عمو بدونه
رضا اگر بدونه تو میخوای بیای هرجوری شده جورش میکنه فقط بگو چقدر میخوای
دلم ضعف رفت برای رضای خودم:
آخه نمی خوام بهش فشار بیاد!
_اون همه دارایی شم بده براش می ارزه به دیدن و خوشحال کردن تو
سکوتم رو که دید پرسید:
بگم بهش؟
لب گزیدم: نمیدونم...
اگه میخوای بگو!
با خنده گفت: پس میگم
کاری نداری؟
راستی نگفتی چقدر لازم داری؟
با ذوق عجیبی گفتم:
بذار بشینم حساب کتاب کنم دقیقش رو میفرستم برات
_ باشه پس فعلا شبت بخیر همسفر
آروم لب زدم:
شبت بخیر!
نگاهی به آفتابی که توی اتاق افتاده بود انداختم و خندم گرفت از شب بخیرش!
با خودم تکرار کردم:
همسفر...
یعنی میشه منم بیام؟
نم چشم هام رو با دست گرفتم و از جا بلند شدم
نشستم به حساب و کتاب و عدد نهایی رو براش فرستادم
تا صبح اونجا باید صبر می کردم
یعنی تا شب خودمون
تصمیم گرفتم کمی بخوابم
نمی شد اون حال و هوا رو تا شب تحمل کرد!
***
با صدای اذان مغرب چشم باز کردم
این خواب سبک هم از الطاف خفیه الهی بود وگرنه توی این حالت اضطراب و این خواب راحت!
اصلاً چه خوابی میدیدم؟
چیزی یادم نمیومد!
بلند شدم و برای وضو بیرون رفتم
تا چشم بچه ها که در حال شطرنج بودن بهم افتاد هردو ایستادن
با لبخند گفتم: چیه ابهتم گرفتتون که قیام کردید؟
ژانت با لبخند پر از سوالی گفت: خوبی؟
خیلی نگرانت بودم ولی چون بیرونمون کردی دیگه نیومدیم تو اتاق!
چقدر حواسم پرت بود!
ناراحت از خودم دستش رو گرفتم:
ببخشید اگر اذیتت کردم حلال کن اصلا حواسم نبود
خواب بودم الانم حالم خوبه
بریم نماز؟
با لبخند گفت:با هم؟
_با هم...
شام هم صرف شد اما خبری از رضوان نشد
نه تماسی نه پیامی
سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم
شب به ساعت خواب ژانت نزدیک شد و باز خبری نشد
ژانت خوابید و باز خبری نشد
توی اتاق مثل هر شب تعطیلات با کتایون شب نشینی قبل از خواب رو گذروندیم و از اوضاع کار و درس گفتیم و باز خبری نشد!
کتایون خوابش گرفت، خوابید و باز...
خبری نشد...
توی رختخوابم پهلو به پهلو می شدم و غرق فکر رفتار امروزم رو تجزیه و تحلیل میکردم
شاید کارم اشتباه بوده که به خاطر زیارت مستحب راضی به زحمت دیگران شدم!
کم کم پشیمان می شدم و حالم دوباره گرفته میشد
"شاید زیارت امسال قسمت من نیست!
پس آیه ۱۶ کهف؟!
پناه بردن به حسین که فقط زیارت نیست!
شاید زیادی اصرار می کنم!"
کلافه از خودم و شک ام تلاش کردم بخوابم اما خواب به سرم نمی نشست
چشمهام رو بستم و تلاش کردم مغزم رو خالی کنم ولی پر از هیاهو بود
تلاش کردم و تلاش کردم و باز هم تلاش کردم و صداها کم و کمتر می شد که صدای زنگ گوشیم بی هوا بلند شد!
رضا بود!
هرچه رشته بودم پنبه شد
با ذوق و هیجان و البته عجله از اتاق بیرون زدم
چراغ آشپزخانه رو روشن کردم، نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: سلام داداش
_ سلام و...
متعجب گفتم: با منی؟
با صدای مهربونی که سعی میکرد دلخور نشونش بده گفت: پس با کی ام بی معرفت؟
تو دلت میخواسته بیای و لنگ پول بودی بعد به من به داداشت نگفتی؟
چی فکر کردی؟
فکر کردی ممکنه یک درصد تو بخوای و من بگم نه؟
چرا بهم نگفتی ضحی؟
واسطه می تراشی؟
از اون طرف خط صدای معترض رضوان بلند شد:
اوی! واسطه خودتی پسر حاجی من اصل مطلبم!
همونطور که از خجالت هم در میاومدن زیر لب قربون صدقه شون می رفتم
دلم لک زده بود براشون
برای مهربانی های بی حد و حساب و بی توقعشون!
رضا دوباره مخاطب قرارم داد:
چرا حرف نمیزنی بی معرفت؟
با لبخند گفتم: آقا رضا یادت نره من یه دقیقه بزرگترما هرچی دلت میخواد میگی!
_د همین یه دقیقه دست و بالم و بسته وگرنه که خفت میکردم!
همین الان ازسر کار برگشتم
صبح سرکارخانوم خواب بودن بهم چیزی نگفتن!
دوباره غرغر رضوان بلند شد و من از کل کلشون به خنده افتادم:
خیلی خب ولش کن اونو
رضا... من راضی نیستم به زحمتت
همینجوری بی تاب بودم یه چیزی گفتم جدی
نگیر!
_میگی بیتاب شدم و بعد میگی جدی نگیر؟
یعنی من انقدر بی غیرت شدم؟
_ دور از جونت رضا این چه حرفیه!!
_ الان دارم میرم صرافی زود شماره حسابتو بفرست
توی دلم از شیرینی داشتنش کارخانه قند سازی بپا شد: داری الان انقدر پول؟
_اگه نداشتم هم برات جورش میکردم
زود بفرست معطلم نکن...
_باشه
داداش...
_ جان داداش
_ عاشقتم
سکوتش طولانی شد تا جواب داد:
من بیشتر
به کاظمین و سامرا نمیرسی
سعی کن تا سه شنبه نجف باشی
_ چشم
_ بی بلا
انشالله زائر کربلا
ریز خندیدم: به لطف شما
_به لطف ارباب ما چه کاره ایم!
بغضم با این جمله بی صدا گره خورد "یعنی بالاخره طلبیدی؟"
پرسید: دیگه کاری نداری؟
_ نه قربونت برم مواظب خودت باش
_ من قربونت برم
خداحافظ
_خداحافظت
تلفن رو قطع کردم
روی پا بند نبودم
تا اذان صبح نخوابیدم و بعدش هم...
یعنی دیگه نمی شد خوابید!
فقط باید تشکر می کردم از این همه لطف که شامل حالم شده بود
باورش سخت بود که بعد از اون همه بی تابی اجابت شدم
باورش سخت بود که طلبیده شدم
که مسافر شدم...
با شوق و ذوق فراوان بعد از مدتها آشپزی نکردن عدسی بار گذاشتم
میدونستم بچه ها با یک صبحانه گرم موافقن...
کپی مجاز🦋
اینستاگرام
https://instagram.com/shin_alef_official?igshid=bqnda3ccs7ry
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977
#پوستر
روزها میگذرد و همچنان
مرد این میدان تو هستی برای ما...♥️
#مرد_میدان
#برای_سرباز
#HERO
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
⭕️ طوفان توییتری بینالمللی به مناسبت نخستین سالگرد شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی مهندس
🗣 به مردم دنیا بفهمانید این دو شهید، سایه شوم تروریسم را از سر کشورهایشان برچیدند و امنیت را به آنها هدیه دادند.
🔸 زمان:
📆 پنجشنبه ۱۱ دی ماه ۱۳۹۹
⏰ ساعت ۲۳ تا ۱:۳۰ دقیقه بامداد
و
📆 جمعه ۱۲ دی ماه ۱۳۹۹
⏰ ساعت ۲۱ تا ۲۴
👈 از همین الان توییتهایتان را به زبانهای پرکاربرد جهان، با هشتگهای زیر آماده کنید:👇
#️⃣ #HERO
#️⃣ #برای_سرباز
#️⃣ #مرد_میدان
🔴 به طرز نوشتن هشتگ دقت فرمایید:👆
📑 «پیشنهاد میشود جهت جلوگیری از خطا، هشتگ را در توییت کپی کنید»
🔻سعی کنید محتوای توییتهای شما شامل موارد زیر باشد:
1️⃣ قدردانی از تمام کسانی که مصداق سرباز برای کشور هستند (بهمنظور ادامه دهندههای راه حاج قاسم). مثل کادر درمان، مرزبانان، سربازها، دانشمندان و ...
2️⃣ تبیین نقش شهید سلیمانی و شهید مهندس در مبارزه با تروریسم و بهوجود آوردن صلح و امنیت چه در داخل چه در منطقه و سایر کشورها.
3️⃣ تبیین ویژگیهای شخصیتی این دو شهید
4️⃣ لزوم الگوبرداری مردم و مسئولین از این دو شهید
🔴 #نشر_حداکثری
🖤🍃
أنْتم أمَناءُ اللھ عَلَی أنْفُسـِکُم؛
شما نمایندگان خدا بر خویشتنید...
#خطبه_فدکیه
#حضرت_فاطمه_زهرا_س_
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
➕طوفان توییتری به مناسبت اولین سالگرد شهید سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
(تصویر باز شود)
#مرد_میدان
#برای_سرباز ♥️
#HERO
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روایت یک عکس ویژه از حاج قاسم!
➖تا حالا بهش دقت کرده بودید؟
۲ روز تا سالگرد شهادت سپهبد سلیمانی
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
⭕️ طوفان توییتری بینالمللی به مناسبت نخستین سالگرد شهادت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی
امشب فراموشتون نشه👆🏻
یک قدم کوچک #برای_سرباز♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
♡﷽♡ #رمان_ضحی♥️ ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #40 *** با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی س
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#41
بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده میشد
توقع این حال خوش رو از من نداشتن
صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛
قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم:
کتایون...
_جانم
_ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟
_چطور؟
_من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی
ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم
هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت
_ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی
_ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید
کتایون کنجکاو پرسید:
حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟
با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست
می خوام برم اربعین
هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد:
تو که گفتی نمیشه!
_خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم
چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد!
اخمی به صورت غرق ذوقم کرد:
واقعا که!
حالا کی میری کی برمیگردی؟
_احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش
برگشت هم میشه بعد اربعین
یعنی بعد از 20 اکتبر...
_ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده
ژانت دوید میون کلاممون:
کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم
کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه!
ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من
با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم:
حالا واقعاً داری میری؟
دلم هری ریخت
چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟!
وارفته پرسیدم:
آره چطور؟
سکوت کرد
پرسیدم:
ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟
:
_معلومه...
من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری!
من که فعلاً بیکارم
ولی... پولشو ندارم
حتی پول بلیت رفتش رو!
تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد
خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟
خجالتزده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم!
هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم!
توی دلم گفتم "یا حسین...
منو شرمنده رفیق تازه مسلمانم نکن!"
تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم:
_ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود!
واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری
فوری از پشت میز بلند شد:
من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم!
_ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که...
با بغض حرفم رو قطع کرد:
اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره!
التماسِ... التماس دعا
قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد
بدتر از این نمیشد!
خدایا چه کار کنم؟
یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟
از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش!
با چه رویی؟
تازه بلیط برگشت هم هست!
با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم
اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت
من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم!
یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم!
قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟
یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟!
دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد
ذهنم پر از سر و صدا بود
راههای مختلف رو میرفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه میداد
اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد
کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید
با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد
چقدر گریه کرده بود!
یعنی مسببش من بودم؟!
ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم
بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم
سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد
نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم:
بشین ببینم
من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم
ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم
ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم
با بغض گفت:
این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟!
اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟
حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی!
میان اشک لبخند زد:
دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر!
طاقت دیدن این حالش رو نداشتم:
محاله بدون تو برم بچه مسلمون!
با حسرت گفت:
_اذیت نکن ضحی
پول زیادیه نمیشه کاریش کرد
به قول تو زیارت یه قسمته
شاید این سفر قسمت من نیست!
صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد:
بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما!
چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد:
_درسته که من اصلا موافق سفر ژانت به عراق نیستم اونم تو این اوضاع
ولی طاقت این حالش رو هم ندارم!
اگر گیرت فقط پوله من بهت قرض میدم
ژانت ناباور لب زد:
پول زیادیه کتی من حالا حالاها نمیتونم بهت برگردونم!
اونم حالا که بیکار شدم
_مهم نیست
مگه من چند تا رفیق دارم تو این دنیا!
مگه میشه تو اینطور غصه بخوری و من بتونم کمکت کنم و دریغ کنم!
ژانت بلند شد و با شدت کتایون رو بغل گرفت:
وای کتی
عاشق این قلب مهربونتم خیلی خوبی
با لبخند از خودش جداش کرد:
خیلی خب حالا خفم کردی!
رو به من که مبهوت تماشای این تجلی انسانیت بودم تشر زد:
چیه ماتت برده بجنب سریعتر سه تا بلیط نجف بگیر دیگه آخرش کار دستمون دادی!
من و ژانت هردو با بهت ضاعف گفتیم: سه تا؟
_آره دیگه شما که میرید من بمونم اینجا چه کار؟
بهترین فرصته برم ایران
اینجا که پرواز مستقیم به ایران نداره با شما میام نجف از اونجا میرم ایران
کاغذی روی میز گذاشت:
اینم اطلاعات حساب من واسه پول بلیطا
بدون اینکه منتظر تشکر یا هر واکنش دیگه ای از جانب ما بمونه از اتاق خارج شد
نگاهم سر خود روی ذکر یا حسین روی مهر تربت و لبخندم پهن شد
"گرهها انگار فقط برای ما و توی ذهن ما بزرگ به نظر میرسن
اما اگر به دست اهلش بدیم بزرگترین گره ها به طرفه العینی باز میشه"
رو به ژانت با لبخند گفتم:
انگار این سفر قسمت تو هم هست
دیدی چه زود جواب داد؟
با بغض سر تکون داد: دیدمش...
*
از اتاق بیرون زدم
با ذوق فراوان:
بچه ها بلیطا رو برای ساعت ۶ و نیم شب دوشنبه اوکی کردم
کتایون_بلیط نجف به تهران منم گرفتی؟
_ آره
_ کی؟
_ اولین تایمی که بود سه شنبه ۱۰ صبح به وقت نجف
_ خب این پرواز این طرفی کی میشینه؟
_ ببین ۶.۵ شب از نیویورک بلند میشه ساعت ۴ بعد از ظهر به وقت قطر دوحه میشینه دو ساعت توقف داره ۶ بلند میشه ۸ شب تو نجف میشینه
_خب من از ۸ شب تا ۱۰ صبح چه کار کنم؟
_ تو فرودگاه بخواب!
یا تو کوچه های نجف!!
هرجا رفتیم تو رم می بریم دیگه!
...
ژانت با ذوق فراوان کوله ش رو کنار کمد جلوی در گذاشت:
من که حاضرم
ضحی هم انگار حاضره
تو چی کتی همه چی برداشتی؟
پوفی کشید:
بله
همه چی!...
کوله ام رو کشون کشون کنار کوله ژانت گذاشتم: پاشو چمدونتو از توی اتاق بیار
همانطور که به دنبال حرفم بلند میشد زیر لب غر هم می زد:
ببین
من حوصله روسری خریدن نداشتم و نخریدم اگه داری یکی بهم بده رسیدیم سر کنم اگر نه که تو فرودگاه دوحه میخرم
_ باشه میارم برات رنگش مهم نیست؟
_ مشکی باشه نمیخوام متفاوت باشم
شال مشکی رنگی از پشت روی دوشش انداختم: بیا لباس چی میپوشی؟
شلوار کتان و بافت خاکستری رنگی که روی تخت انداخته بود نشانم داد:
خوبه؟
_ آره خوبه بیاید یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره که دیگه کم کم راه بیفتیم
...
کمربندم رو آزاد کردم و از جا بلند شدم تا کوله رو از محفظه بالای سرم بردارم
توی جمعیت نگاه چرخوندم
مسافران این پرواز جمع و جور اکثراً هم حال و هوای ما بودن و آهنگ سفره عشق داشتن
یعنی این وقت سال نیویورک به نجف منطقا دلیل دیگه ای نمیتونست داشته باشه!
کتایون از پشت سر صدا بلند کرد:
چی میخوای؟
چرخیدم سمتش:
میخوام یه چیزی از توی کوله ام بردارم
نگاهم به ژانت که روی صندلی کنار پنجره خوابش برده بود افتاد و اشاره کردم گردنش رو صاف کنه
نشستم و چون به لطف خلوتی پرواز صندلی کنارم خالی بود با خیال راحت کوله روی صندلی گذاشتم و چادرم رو از توش برداشتم
سرم رو نزدیک بردم و بوی نا و کهنگیش رو به جون خریدم
قطره اشکی بی اختیار روی سیاهی زلفش افتاد
با بغض زمزمه کردم:
چند وقته سرت نکردم؟
یکم من با تو قهر کردم و یکم تو با من!
تای چادر رو مقابل صورتم باز کردم و از جا بلند شدم
همین که روی سرم انداختمش کتایون پرسید:
تو ایران همیشه چادر سر می کنی؟
یعنی چادری هستی؟
اول نم چشمم رو گرفتم و بعد برگشتم طرفش: آره
قبل از اینکه جوابی بهم بده مهماندار اعلام کرد:
لطفا کمربندها را ببندید، هواپیما در حال نشستن است...
*
اشارهای به فنجان قهوه جلوی کتایون روی میز کردم:
بخور دیگه چته؟
_چیزیم نیست!
گفت و فنجانش رو از روی میز برداشت
اشارهای به شالش کرد
اینجا میتونی راحت باشی تو نجف هم اگر پوشش داشته باشی بهتره
سر تکون داد:
نمیخواد بذار باشه عادت کنم
ژانت دستی به گوشهای چادرم کشید:
وای ضحی چرا نگفتی که اونجا خانمها از این لباس ها تن می کنن من دلم نمی خواست متمایز باشم!
_ حواسم نبود
بعدم اگر هم میگفتم که تو نمی تونستی توی نیویورک چادر پیدا کنی پس فرقی به حالت نکرد
الانم که دیر نشده اگر می خوای چادر سر کنی یکی میخریم بذار برسیم نجف
_خب چرا همینجا نخریم ببین اون طرف همه مغازه ها بوتیک لباسن حتماً چادر هم دارن دیگه!
._آره دارن ولی اینجا همه چی گرونه بذار برسیم نجف با قیمت کمتر می تونی بخری
لبهاش رو پایین داد:
دلم نمی خواست خانوادت منو اینجوری ببینن
ببین
این پیراهن خیلی کوتاهه مثل لباس تو بلند نیست
پس تو چادرتو بهم بده خودت توی نجف یکی بخر پولشم ازم بگیر!
لبخندی زدم:
این یه مورد رو دیگه شرمندم من بدون چادر راحت نیستم!
کتایون کلافه گفت:
واسه چندرغاز بیشتر بحث نکنید میبینی که خانوم اصرار دارا بخر براش همینجا
آهسته تر رو به ژانت گفت:
حسابتو پرکردم تو نجف با کارت خودت برو صرافی پولت رو چنج کن
دست کرد توی کیفش:
اینم واسه چادرت
اینجا مغازهها دلار قبول میکنن
ژانت با ذوق گفت:
ممنون
پس زودتر بخورید بریم بخریم دیگه نیم ساعت دیگه باید تو هواپیما باشیما!
...
جلوی آیینه بوتیک چرخی زد و رو به من گفت: بهم میاد؟
گفتم:
خوبه ولی اگر برای پیادهروی میخوای لبنانی راحتتره
دوربینت هم توی گردنت باشه اذیتت نمیکنه
جده رو از روی سر برداشت و لبنانی تن کرد:
چطوره؟
نگاهی به کتایون کلافه و منتظر ایستاده انداختم و گفتم:
خوبه بگیر زودتر بریم پرواز می پره جا می مونیما!
...
همین که روی هواپیما بلند شد ژانت پرسید:
میشه دقیق تر بهم بگی چه کسانی همسفرمون هستن؟
_دختر عموم رضوان رو که میشناسی
به اصافه داداشم رضا
و احسان و سبحان داداشای رضوان
و خانم سبحان حنانه
و برادر خانم سبحان حسین آقا!
_آها
پس بجز ما دوتا خانم دیگه هستن و چهار تا آقای دیگه
راستی چرا برادر همسر پسر عموت با شما میاد تو که گفتی فقط خانواده خودم همرامونه!
لبخند پهنی زدم:
خب اونم جزئی از خانواده ماست دیگه یعنی میخواد که بشه!
آهسته تر گفتم: البته اگر خر شیطون بذاره!
چشمهای گردش رو که دیدم با ذوق گفتم:
این برادر حنانه چند ماهی میشه خواستگار تحفه ماست
باز قیافه اش گردتر شد
گفتم: بابا رضوان
با لبخند گفت: آهان
جدی؟
_آره
شاخک های کتایون تیز شد و سرش رو بلند کرد:
خب حالا چرا خر شیطون نمیذاره؟!
_چه بدونم دیوونه شده!
سر لج افتاده با من
میگه من از تو کوچکترم تا تو شوهر نکنی شوهر نمی کنم!
_وا چه ربطی داره؟
_بهونشه میخواد منو بذاره تو منگنه
حالا بذار ببینمش دارم براش!
کتایون لبخند خبیثی زد:
پس چه گیس و گیس کشی ببینیم امشب!
سر که برگردوندم از دیدن قیافه ی در حال انفجار ژانت گریه ام گرفت!
یعنی همه این جملات رو به فارسی به زبان آوردیم و الان دوباره باید ترجمه شون کنیم؟!
...
قدمهام رو محکم برمیداشتم تا لرزش پاهام به چشم نیاد
از لحظه ای که اعلام شد وارد آسمان نجف شدیم چیزی ته دلم سقوط کرد و غوغا به پا شد
از هیجان و اضطراب این ملاقات بعد از سالها قلبم توی دهنم می زد و دستام سرد و عرق کرده می لرزید
از فرودگاه که خارج شدیم هوا رو با دم عمیقی گرفتم و بغضم شکست
هوا هوای خوش وصال بود
هوایی که رطوبت ناشی از بارش چند ساعت قبلش خواب رو از سرم می پروند و مطمئنم میکرد که بالاخره، رسیدم...
نگاهی به ژانت خوشحال و کتایون گرفته انداختم و به تاکسی سفید رنگی اشاره کردم:
بچه ها سوار شید
رو به راننده نام و آدرس هتل رو دادم و سوار شدم
نگاه به چهره ی شلوغ و پر رفت و آمد و مشکی پوش شهر چشمهام رو دائما پر و خالی میکرد
نوحه ی ملایم تاکسی هم مزید بر علت شده بود
و صدای نوحه هایی که گاهی از خیابون می اومد و بوی اسپندی که گاهی به مشام میرسید
و دیدن زائرای پیاده ای که هر کدوم ظرف غذایی به دست خیابون ها رو زیر پا میگذاشتن
ژانت مدام سوال میپرسید و من سعی میکردم با حوصله جواب بدم اما دلم جای دیگه ای بود
مثل پرنده ای که هر آن منتظر باز شدن در قفس باشه، منتظر بودم...
منتظر رسیدن...
تاکسی از مسیری رفت که چشممون حرم رو ندید
بی هوا ترمز زد و با دست به ساختمان جمع و جوری اشاره کرد و با لحن غلیظی که سخت میفهمیدمش گفت هتلی که میخواستید اینجاست...
قلبم از سینه فرار کرده و به گلو پناهنده شده بود
از تصور دیدن دوباره عزیزانم بعد از اینهمه سال
از چطور مواجه شدن باهاشون
و از حس نفس کشیدن در نزدیکیِ آرزوی شب و روزم!
آروم پیاده شدم و ماشین رو به سمت صندوق عقب دور زدم تا چمدون و کوله ها رو تحویل بگیرم
راننده اونها رو جلوی پام روی زمین چید و سوار ماشینش شد و رفت
برگشتم سمت بچه ها:
بیاید بردارید دیگه
منتظر چی هستید؟
کتایون اشاره ای به صورتم کرد:
بابا تو دیگه کی هستی
نیای گریه میکنی بیای گریه میکنی!
دستی به صورتم کشیدم و لبخندی زدم:
بیا چمدونتو بردار انقد حرف نزن!
جلو اومد اما قبل از اینکه دستش بره سمت چمدونش صادقانه گفت:
من یکم خجالت میکشم بیام و فامیلاتو ببینم
مطمئنی هیچ هتلی خالی نیست که...
چمدونش رو بدستش دادم: بگیر اینو خدا شفات بده این هتل با هتل دیگه چه فرقی میکنه
بیا دیگه ژانت...
ژانت هم که انگار شادیش تبدیل به اضطراب شده باشه گفت:
منم یکم خجالت میکشم!
_آدم ندیدید تا حالا؟!
اینام آدمن دیگه خجالت یعنی چی؟!
نگران نباشید حواسم بهتون هست
تو این شلوغی صد معبر نکنید بجمبید
کوله نسبتا سبکم رو به دوش کشیدم و راه افتادم
بقیه هم پشت سر
پله های پهن و کوتاه ورودی رو طی کردیم و وارد هتل شدیم
باد سنگین و خنک چیلر خوش آمدی گفت و رطوبت هوا رو از لباسمون گرفت
توی لابی نشستیم و من گوشیم رو برداشتم
دستهام میلرزید
به سختی شمارش رو گرفتم
کمی طول کشید تا جواب داد:
سلام
آبجی کجایی هر چی زنگ زدم خاموش بودی!
دلتنگ تر از همیشه به قربون صداش رفتم:
سلام رضاجان ببخشید از هواپیما که پیاده شدیم یادم رفت از حالت پرواز درش بیارم
تو کجایی؟
_من حرمم
رسیدید؟!
نفس عمیقی کشیدم:
آره
الان لابی هتلیم!
حرارت به صداش دوید:
ما الان برمیگردیم
خانوما هتلن
بذار الان زنگ میزنم رضوان بیاد پایین ببردتون بالا
_ممنون
پس فعلا
_میبینمت
تلفن رو قطع کردم و برش گردوندم توی کیفم
کمی سکوت شد و بعد ژانت پرسید: چی شد چی گفت؟
ولی قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم از گوشه چشم دخترک هراسونی رو دیدم که از راه پله باریک کنار آسانسور پایین میدوید
چشم چرخوندم و چشمهای مشکی و خیسش رو شناختم
اصلا نفهمیدم چطور بلند شدم و خودم رو بهش رسوندم
فقط لحظه ای رو درک کردم که محکم بغلش کردم و اشکهام با شدت روی شونه هاش چکید
اون هم مثل من
عمیق نفس میکشیدیم تا صدای گریه مون بلند نشه
طوری وسط هتل یتیمانه هم رو بغل کرده بودیم که جمعیت اندک لابی مات مونده بود!
ولی مهم نبود...
هیچ چیز نمیفهمیدم جز دلتنگی برای رفیق و خواهر و دختر عموم
از پشت شونه هاش باز شدن در آسانسور و بعد چهره حنانه رو دیدم
مهربون جلو اومد و توی گوش رضوان گفت:
اجازه میدی مام ببینیم دختر عموتو یا نه؟!
رضوان بین گریه خندید و رهام کرد:
بیا ارزونی خودت
تحفه ببین چطوری اشکمو درآورد!
حنانه جلو اومد و من با لبخند بغلش کردم:
سلام عزیزم...
فوری از بغلم بیرون اومد و رو به رضوان گفت:
آره از آسانسورو ول کردن و تو پله ها دوییدنت معلومه که چه تحفه ایه
دیگه بریم بالا به اندازه کافی مردم فیلم هندی دیدن!
نگاهش که پشت سرم مکث کرد تازه یادم به بچه ها افتاد
خجالت زده برگشتم سمتشون و دستشون رو گرفتم و پیش آوردم:
ببخشید بچه ها
رضوان، حنانه جان؛
ایشون ژانته ایشونم کتایون
دوستام...
رضوان تتمه اشکهاش رو با آستین گرفت و با مهربونی همیشگیش گرم باهاشون دست داد:
سلام
خیلی خوش اومدید
ببخشید که معطل شدید
بریم بالا
و به آسانسور اشاره کرد
همونطور که قدم برمیداشتیم به سمتش حنانه با بچه ها که انگار از خجالت حرفی برای گفتن نداشتن دست و پا شکسته حال و احوال میکرد
آسانسور طبقه دوم متوقف شد و چند قدم دورتر حنانه با کارتی که توی دستش بود در اتاق رو باز کرد
خسته وارد شدیم و وسایلمون رو بین تخت ها روی زمین رها کردیم
کتایون بالاخره به حرف اومد:
بببخشید که باعث زحمت شدیم
رضوان فوری جوابش رو داد:
نه عزیزم چه حرفیه خیلی خوش اومدید
خوشحالمون کردید
ما از اولم دو تا اتاق گرفته بودیم برای خانوما و آقایون
اینجوری فقط دو تا تخت اضافه برامون آوردن
ژانت که رودربایستی نمیگذاشت مثل همیشه اعتراض کنه و با صدای بلند بگه: باز فارسی! خون خونش رو میخورد و روی تخت خودش کز کرده بود
همونطور که چادرم رو از سر برمیداشتم و تا میکردم گفتم:
بچه ها لطفا انگلیسی صحبت کنید که ژانت اذیت نشه
رضوان ببخشیدی گفت و حنانه ناله کوتاهی کرد:
وای من انگلیسیم خیلی خوب نیست
ممکنه نفهمم چی میگید!
رضوان آهسته و با شیرین زبانی گفت:
من خودم برات ترجمه میکنم نگران چی هستی زن داداش؟!
حنانه لبخند مرموزی زد و با بدجنسی گفت:
هیچی زن داداش!
تا تو هستی من غمی ندارم!
رضوان سرخ و سفید شد و من و کتایون لبخندمون رو خوردیم و ژانت همچنان کلافه خیره نگاهمون میکرد!
از ترس خشمش جدی گفتم:
از این لحظه فارسی صحبت کردن ممنوع! خوبه؟!
لبخندی زد و چیزی نگفت
رضوان کنارم نشست و رو به ژانت گفت:
دونفری که حرف میزنیم فارسی مجازه؟!
ژانت با خجالت گفت:
من که چیزی نگفتم راحت باشید!
رضوان با مهربانی گونه ش رو بوسید:
ماشاالله چه نازی!
راستی تبریک میگم بهت بابت تشرفت به اسلام
خیلی خوش اومدی!
بالاخره سگرمه های ژانت باز شد و با خرسندی لبخند زد: ممنونم
رضوان دستم رو توی دست گرفت و آهسته تر مشغول صحبت شد:
خب
چه میکنی بی وفا
بلاد کفر خوش میگذره که جلای وطن کردی؟!
اخمی کردم: به نظر خودت چی؟
_پس مرض داری که خون ما و خودتو توشیشه کردی؟!
سالی یه بارم نمیشد سر زد؟!
_چو دانی و پرسی سوالت خطاست!
_تمام درد منم همینه که تو با گره های ذهنی مسخره ات الکی تولید مشکل میکنی!
وگرنه کی به کار تو کار داره دیوانه!
_باید جای من باشی تا بفهمی!
_بابا دیگه که گذشت
هم اون ماجرا فراموش شد هم عمو حالش خوبه هم تو الحمدلله الان از ما خیلی جلوتری
دیگه تمومش کن لوس بازی رو!
قبل از اینکه فرصت کنم جوابش رو بدم گوشیش توی دستش لرزید
لبخندش پهن شد:
رضاست
فکر کنم رسیدن
با شوق دوباره روسریم رو سر کردم و چادرم رو برداشتم و رضوان جواب داد:
سلام، کجایی؟!
پشت کدوم در؟ همین در؟!
باشه الان
قطع کرد و رو به من گفت:
رضا پشت دره بیا بریم ببیندت!
پاهام سنگین شده بودن ولی ناچار بودن به دنبالم بیان
با عجله در رو باز کردم و از پشت سر دیدمش
با بغض نفس گیری در رو بستم و توی راهرو ایستادم
از صدای بستن در برگشت و...
صورت ماهش خیس بود
فاصله رو پر کردم و محکم به شانه های پهنش چنگ انداختم
دستهام رو دورش حلقه کردم و روی پاشنه بلند شدم تا دهانم به گوشش برسه:
سلام دورت بگردم
خوبی؟!
صدای قشنگش پر از بغض بود:
سلام خواهر قشنگم
سکوت کرد...
ازش جدا شدم و به چشمهای سیاه و لرزانش چشم دوختم:
دلم برات یه ذره شده بود رضا
قد یه گنجیشک!
لبخندی زد: خوش بحالت
دل ما که یه ارزن شده بود برات بی معرفت!
اشکهام شدت گرفت: به روم نیار!
دستهام رو گرفت و بوسید
خجالت زده دستم رو از دستش بیرون کشیدم:
این چه کاریه دیوونه!
رضوان از پشت سر با بغضی که فرو میداد میانجیگری کرد تا تلف نشیم:
بسه دیگه جمع کنید ننرا!
بقیه کجان رضا؟
رضا با کف دست اشک رو از گونه ها و محاسنش گرفت:
وقت شامه
گفتم برن رستوران تا بیایم
قدش از من بلند تر بود و نمیشد مثل بچگی هامون به آسونی پیشونی بلندش رو ببوسم
با حسرت چهره پخته ش رو که نسبت به سه سال پیش زییاتر شده بود گشتم و زیر لب و ان یکادی براش خوندم
رضوان سر برد داخل اتاق و گفت:
بچه ها حاضر شید بیاید بریم رستوران برای شام
رضا با تعجب گفت: چرا انگلیسی حرف...
بعد هانی کشید:
آها راستی رفیقاتم هستن
فارسی بلد نیستن؟!
_یکیشون که ایرانیه اما اونیکی نه
بخاطر اون انگلیسی حرف میزنیم
تو برو شاید حاضر شدنشون طول بکشه خودمون میایم
دستش رو روی شونه م گذاشت و آهسته زیر گوشم گفت:
من دیگه یه لحظه م تنهات نمیذارم آبجی خانوم!
با حسرت دستش رو گرفتم و بلند کردم و روی صورتم کشیدم
اونهم سرم رو بغل گرفت و بوسید
رضوان که با قیافه کجی تماشامون میکرد دوباره به حرف اومد:
تمومش میکنید یا یه کتک مفصل مهمونتون کنم؟!
رضا لبخند مرموزی زد:
حسود هرگز نیاسود!
رضوان چشم درشت کرد:
هه... به چی شما حسودی کنم؟!
دو تا لوس ننر! دو تا...
قبل از اینکه فضیحت جدیدی پیدا کنه کتایون و بعد پشت سرش ژانت بیرون اومدن
کتایون با دیدن رضا به فارسی گفت:
سلام
ببخشید مزاحم شما هم شدیم
رضا فوری سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
سلام
خواهش میکنم خوش اومدید مهمان خواهرم قدمش روی چشم ماست
ژانت که مشغول مرتب کردن چادری بود که اگرچه دوخته و راحت بود اما بهش عادت نداشت با لحن با مزه ای گفت: سلام!
و چون بیشتر بلد نبود سکوت کرد
رضا لحظه ای سرش رو بلند کرد و دوباره زیر انداخت و چون فهمیده بود اون رفیقی که فارسی بلد نیست همین خانومه به انگلیسی گفت:
خیلی خوش اومدید
امیدوارم سفر خوبی براتون باشه و بهتون خوش بگذره
ژانت خوشحال از اینکه رضا زبونش رو میفهمه تند تند و با لبخند تشکر کرد
رضا رو به رضوان پرسید:
خانوم سبحان چی شد؟
رضوان درباره به داخل سرک کشید:
حنانه جون چی شدی؟
من و رضا منتطر نشدیم و راه افتادیم
همین که وارد رستوران هتل شدیم احسان که روبروی ورودی نشسته بود فوری بلند شد و با لبخند گفت:
سلام دختر عمو
خوبید؟!
با لبخند جوابش رو دادم: سلام
خوبید شما پسرعمو؟! الحمدلله
سبحان هم که لباس روحانیت ابهت خاصی بهش داده بود بلند شد
با شرمندگی گفتم:
تو رو خدا بفرمایید پسرعمو
سلام
با لحن محکم و جالب همیشگیش جوابم رو داد:
سلام دخترعمو
رسیدن به خیر
کسی از پشت سرش با خجالت گفت:
سلام
سبحان با دست معرفی کرد:
برادرخانومم حسین آقا
_سلام، خوشبختم
بفرمایید بشینید شرمنده میکنید
در همین اثنا آسانسور هم باز شد و هر چهار نفر جلو اومدن
و بعد از یک سلام جمعی نسبتا طولانی همگی پشت میز نشستیم
سبحان با سر پایین رو به کتی و ژانت گفت: خیلی خوش آمدید خانمها ان شاالله سفر پر خیر و برکتی باشه براتون و لذت ببرید
کتایون به نیابت از هر دو مختصر تشکری کرد و سکوت حاکم شد
فضای صرف غذا کمی سنگین بود از ورود افراد جدید ولی فقط چند دقیقه اول!
اما بعد مثل همیشه پسرها با شوخی و خنده سالن رو روی سرشون گذاشتن و کتایون و ژانت هم از اون حال معذب بیرون اومدن و با رضوان و حنانه گرم گفت و گو شدن
من اما تمام مدت حواسم به این خواستگار مظلوم و سربه زیر رضوان بود که مثل خواهرش بیشتر سکوت میکرد و به لبخند اکتفا میکرد
توی دلم کلی بد و بیراه نثار رضوان کردم که این جوون مظلوم رو اینهمه وقت علاف خودش کرده!
خودش هم از چشم غره های گاه و بیگاهم متوجه وخامت اوضاع شده بود و نگاهش دم به تله نمیداد
ولی من منتظر فرصتی بودم تا بی تعارف سنگهام رو باهاش وا بکَنم!
کپی مجاز🦋
🍃تالار نقد
https://eitaa.com/joinchat/1914306642Ce8f8367977